مروري بر كتاب
فصل نخست : اسرار خاموش کمی پس از دروازهی اهریمن، اردوگاه بزرگی برپا شده بود. هزاران سرباز با لباسهای متفاوت در آنجا اقامت گزیده بودند. دو هفته از آمدن به اردوگاه و مستقر شدن کاملشان میگذشت اما هنوز نبرد قابل توجهی درنگرفته بود، هر از چند گاهی موجودات اهریمنی از دل سرزمین اربابان مرگ به سوی آنها حملهور میشدند اما بهسرعت به دست سربازان ورزیدهی قلمرو آسمانی نابودی میگردیدند. چادر سپید بزرگ و مدوری، با تزیینات ارغوانی، در میانهی اردوگاه دیده میشد. به نظر میرسید که چادر فرمانده ی اردوگاه باشد. چادرهای دیگر نقرهای و طلایی بودند با تزییناتی به رنگهای مختلف، اما رنگ و طرح خاص این چادر، آن را از بقیه متمایز میساخت. در زیر نور ماه، در آن شب سرد که تاریکی بیش از همیشه مینمود، اندک ستارگانی بیش در آسمان باقی نمانده بودند که تا هنگام سحر، ماه را همراهی کنند. در چادر سپیدرنگ، "آمستریس" فرمانده فرشتگان صورتی در مقابل "اوتانا "، فرمانده رده اول ارتش قصر قرار گرفته بود. تعدادی شمع مخصوص از قصر آسمانی آن چادر بزرگ و مجلل را روشن میکرد. تختی سلطنتی از چوب سرخ، در گوشهای از چادر به چشم میخورد. میزی گرد و به رنگ تخت، در میان چادر قرار داشت. هشت صندلی به همان رنگ، دور تا دورش چیده شده بود اما اکنون تنها دو تا از صندلیها اشغال شده بود.
|