مروري بر كتاب
....يك ربع بعد از خانهاشان دور شده بود و به سمت اتوبان ميرفت. هنوز دستانش لرزش داشت،با خود حرف ميزد و سعي در آرام كردن قلبش كه به شدت بالا و پايين ميرفت... توی گوشش صداشو می شنید؛ رها آروم باش. ديگه همه چي تموم شد، ديگه دست عمو بهت نميرسه، هرجا كه بري بهتر از اينجاست، تو دختر شجاعي هستي...
|