مروري بر كتاب
همان طور که از نام اثر و نام نویسنده اش مشخص است، رمان دیگری با محوریت شخصیت محبوب سربازرس مگره است... سربازرس مگره از دو روز پیش تنها بود. همسرش براي مراقبت از خواهر بيمار خود به آلزاس رفته بود و مگره عادت به زندگي مجردي نداشت. نميخواست شب را در آپارتمان ساكت و خاموشش تنها بماند، و مايل نبود به دعوت همكارش به خانة او برود. قدمزنان به سينما رفت و آخر شب تازه به خانه آمده بود كه تلفن زنگ زد و خبر ناگواري را به او داد: بازرس ژانويه (افسر تحت فرمان مگره) به ضرب گلوله بهشدت مجروح شده است. اين سوءقصد، مگره را به صحنة حادثه كشاند: كوچة لومون، محلهاي كه با آپارتمانها و اتاقهاي اجارهاياش، منظرهاي شهرستاني دارد. سربازرس چمدان خود را ميبندد و تصميم ميگيرد در ساختماني اقامت كند که متعلق به دوشيزه كلمان است: زني چهل و پنج ساله، چاق و مهربان. بازرس ژانويه در تعقيب سارق جواني كه مستأجر آن ساختمان بود، محل را زير داشت كه هدف گلوله قرار گرفت.
اقامت مگره در آن ساختمان پُر رفت و آمد و آشنایی با يكايك مستأجرانِ خانم كلمان و روحيات هر يك از آنان، صفحات جذاب و دلپذيري از داستان را در بر ميگيرد. ديري نميگذرد كه سربازرس، پولوس جوان، همان سارقِ تحت تعقيب، را از زير تختخواب خانم كلمان بيرون ميآورد. اما اين نه نقطة پايان ماجرا، بلکه خود سرآغاز رمانِ پرکشش مگره در اتاق اجارهاي است ...
مگره كنار در ايستاده بود، به گونهای كه هنوز ژانويه نميتوانست او را ببيند. مادام ژانويه كه به طرف پايين تخت پيش رفته بود و با دو دست كيفش را ميفشرد، با كمرويي لبخندي زد و زمزمهكنان گفت: «آلبر، نگران نباش! همه چي رو به راهه. همه به من محبت دارند و بچهها هم خوب و سرحالاند. خيلي كه درد نكشيدي؟ ديدن دو قطرة درشت اشكي كه ناگهان چشمهاي مرد مجروح را پُر كرد، تأثرانگيز بود. او طوري به همسرش خيره شده بود كه انگار هرگز اميد دوباره ديدنش را نداشته است. «بخصوص براي ما ناراحت نباش. سربازرس اينجا هستند...»
آيا زن متوجه شده بود كه بعد از تأثر اوليه، ژانويه با چشمهایش دنبال كسي ميگردد؟ وضع تقريباً ناراحت كنندهاي پيش آمده بود. البته ژانويه به خانوادهاش تعلق داشت، زن و بچههايش را ميپرستيد. با اين حال مگره احساس ميكرد كه او فكر ميكند قبل از هر چيز به پليس آگاهي تعلق دارد. او دو قدم پيش گذاشت و با ديدنش، صورت بازرس جان گرفت و خواست به رغم توصيهاي كه به او شده بود حرف بزند؛ مگره با اشارهاي مانعش شد و گفت: «آروم، ژانوية عزيز. اول بايد بگم چهقدر همهمون خوشحاليم كه خطر از سرت جسته. فرمانده ازم خواسته كه بهت سلام برسونم و بگم برات آرزوي سلامتي داره. به محض اينكه ملاقات خستهات نكنه، خودش ميآد اين جا.» مادام ژانويه، بيسروصدا، قدمي به عقب گذاشت. «دكتر فقط چند دقيقه به ما وقت داده. من خودم تحقيق رو به دست گرفتهام. حالش رو داري چند تا سؤال ازت بپرسم؟ شنيدي خانم پرستار چي گفت: فقط با به هم زدن پلكها جوابم رو بده. سعي نكن حرف بزني.»
شبكة پهني از نور اتاق را در نورديد و غباري ظريف به ارتعاش درآمد؛ انگار به ناگهان كشف ميكردي كه هوا نيز براي خودش عالمي دارد. «تونستي كسي رو كه به طرفت شليك كرد ببيني؟» ژانويه بيهيچ ترديدي علامت منفي داد. «تو رو روي پيادهروي روبهرويي، يعني پيادهروي مادموازل كلمان، درست جلوي عمارت پيدا كردند. به نظر نميرسه كه فرصت پيدا كرده باشي، قبل از اين كه پيدات كنند، خودت رو به طرفي بكشي. كوچه خلوت بود، مگه نه؟»
پلكها به هم خوردند. «داشتي روي پيادهرو قدم ميزدي؟» پلكها دوباره به هم خوردند. «نشنيدي كسي به طرفت بياد؟» علامت منفي. «بالاخره در ساعتهاي قبل از سوءقصد، هيچ كس رو نديدي كه در كمينات باشه؟» باز هم جواب منفي بود. «سيگاری روشن كردی؟» در چشمهای ژانويه حيرتزدگي خوانده شد، سپس لبخند مختصري زد. فكر مگره را خوانده بود. پلكها جواب دادند: «بلي.»
در واقع، به عقيدة پزشك، گلوله از فاصله حدود ده متري شليك شده بود، چون در مجاورت خانه مادموازل كلمان تير چراغ برقي وجود داشت. بنابراين ژانويه، در ميان تاريكی، نميتوانست هدف قرار گيرد. اما در لحظه روشن كردن سيگار، برعكس، براي تيرانداز هدف مشخصي شده بود.
|