مروري بر كتاب
آن روز را هرگز فراموش نخواهم كرد . اواخر ماه سپتامبر بود ، اما انگار هنوز اواسط تابستان است . آسمان كاملاً روشن بود و جيرجيركها روي درختان آواز مي خواندند . من و كافي اول بعدازظهر براي جمع آوري خوشه هاي انگوري كه قيچيهاي انگورچينان آنها را فراموش كرده بودند ، به تاكستانها رفته بوديم . كافي بهترين دوست و همراه من بود . با هم بزرگ شده بوديم ، من روي دو پا و او روي چهارپا . كافي يك سگ بود ، قشنگترين و باهوشترين سگهاي دنيا ... اين را فقط به اين خاطر نمي گويم كه سگ من بود ، او واقعاً همين طور بود . موهايش مثل ابريشم برق مي زد .
|