مروري بر كتاب
من درباره ي رابطه ي مريدي خويش با يك جادوگر سرخپوست مكزيكي به نام دون خوان ماتيوس،مطالب توصيفي بسيار نوشته ام. به لحاظ غرابت مفاهيم و تجربه هايي كه دون خوان در يافتن و دروني ساختن آنها را طلب مي كرد، ناگزير بوده ام كه آموزشهاي وي را به صورت روايت بيان كنم روايتي از آن چه روي داد و چونان كه رخ نمود... دون خوان تا ماه ها بعد درباره سلطه آگاهی با من حرفی نزد . در آن ایام ما در خانه ای زندگی می كردیم كه گروه ناوال در آن بسر می برد . دون خوان دستش را بر شانه ام گذاشت و گفت : - برویم گشتی بزنیم . یا حتی بهتر از آن ، به میدان شهر برویم كه مردم زیادی در آنجا هستند ، بنشینیم و حرف بزنیم . از این كه با من حرف می زد تعجب كردم ، زیرا در این چند روزی كه در آن خانه اقامت داشتم او بجز سلام و علیك حرف دیگری با من نزده بود . وقتی خانه را ترك می كردیم لاگوردا جلو آمد و خواست كه او را هم به همراه ببریم . انگار مصمم بود كه پاسخ منفی نشنود . دون خوان با لحنی جدی به او گفت كه می خواهد خصوصی با من صحبت كند . لاگوردا گفت : - شما می خواهید در باره من حرف بزنید. لحن و حالتش حاكی از سوء ظن و آزردگی بود. دون خوان با لحنی جدی پاسخ داد : - حق با تو است . و بدون اینكه نگاهی به او بیندازد راهش را گرفت و رفت .
به دنبال او رفتم و در سكوت به طرف میدان شهر به راه افتادیم . وقتی نشستیم از او پرسیدم آخر ما چه حرفی داریم كه در باره لاگوردا بزنیم . من هنوز از نگاه تهدید آمیزش در موقع ترك خانه ناراحت بودم . - ما حرفی برای گفتن درباره لاگوردا یا كس دیگری نداریم ، فقط برای این كه خود بزرگ بینی بیش از حد او را تحریك كنم این طور گفتم و می بینی كه موثر افتاد . حالا نسبت به ما خشمگین است . با شناختی كه من از او دارم حالا آن قدر به خودش تلقین می كند تا مطمئن شود كه خشمش درست و بجا بوده است و ما او را طرد كرده و احمق پنداشته ایم . اگر مقابلمان سبز شود ، اصلا تعجب نخواهم كرد . - حالا كه ما نمی خواهیم از لاگوردا حرف بزنیم ، پس راجع به چه چیزی می خواهیم بحث كنیم ؟ - می خواهیم بحثی را كه در اآخاكا شروع كرده بودیم ادامه دهیم . برای درك توضیحات در مورد آگاهی لازم است كوشش بیش از حدی به كار بری و آماده باشی كه سطوح آگاهیت را جابجا كنی . تمام مدتی كه ما درگیر این بحث هستیم ، من تمركز و شكیبایی كامل تو را می خواهم .
تا حدی گله آمیز به او گفتم كه چقدر با امتناع از صحبت كردن در این دو روز اخیر مرا ناراحت كرده است . مرا نگریست و ابروانش را بالا برد . لبخندی بر لبانش پدیدار و بعد محو شد . متوجه شدم كه به من می گوید چندان بهتر از لاگوردا نیستم . چینی بر پیشانی انداخت و گفت : - فقط می خواستم خود بزرگ بینی ات را تحریك كنم . خود بزرگ بینی بزرگترین دشمن ماست . فكرش را بكن ، چیزی كه ما را ضعیف می كند ، احساس رنجش نسبت به كردار و سوء كردار همنوعان ماست . خود بزرگ بینی ما سبب می شود كه بیشتر ایام زندگیمان از كسی رنجیده باشیم . بینندگان جدید توصیه می كنند كه كوشش سالكان مبارز باید در جهت ریشه كن ساختن خود بزرگ بینی باشد . من از این توصیه پیروی و كوشش بسیار كردم كه به تو نشان دهم ما بدون خود بزرگ بینی آسیب ناپذیر هستیم . ضمن گوش كردن به حرف هایش ناگهان چشمانش درخشان شدند . با خود فكر كردم چیزی نمانده است كه بی دلیل بزند زیر خنده كه ناگهان در اثر كشیده جانانه و دردناكی كه بر گونه راستم وارد آمد از جا پریدم . لاگوردا پشت سرم ایستاده و دستش هنوز بالا بود . چهره اش از شدت خشم برافروخته بود .
فریاد زد : - خوب ، حالا هرقدر دلت می خواهد از من حرف بزن . اقلا حالا دلیلی داری . اگر حرفی داری ، جلو روی خودم بگو . ظاهرا از شدت غضب از پا درآمده بود . روی زمین نشست و شروع به گریه كرد . دون خوان حرفی نزد . از شدت شادی غیر قابل وصفی بهتش زده بود . من از شدت غضب خشكم زده بود . لاگوردا نگاه خیره ای به من انداخت و سپس رو به دون خوان كرد و به ملایمت گفت كه ما حق نداریم از او انتقاد كنیم .
دون خوان از شدت خنده روی زمین خم شده بود . حتی نمی توانست حرفی بزند . دو سه بار سعی كرد چیزی به من بگوید ولی دست آخر منصرف شد و به راه افتاد . بدنش هنوز از شدت خنده می لرزید . درحالی كه هنوز با غضب به لاگوردا می نگریستم ��" در آن لحظه لاگوردا به نظرم آدم حقیری آمد ��" خواستم به دنبال دون خوان بدوم كه ناگهان اتفاق خارق العاده ای رخ داد . متوجه شدم چه چیزی آن قدر به نظر دون خوان مضحك آمده بود . من و لاگوردا خیلی به هم شبیه بودیم . خود بزرگ بینی ما بیش از حد بود . تعجب و خشم من از سیلی خوردن تفاوتی با خشم و سوء ظن لاگوردا نداشت . حق با دون خوان بود . بار گران خود بزرگ بینی واقعا دست و پا گیر است. با خرسندی به دنبالش دویدم ، اشك بر گونه هایم می غلتید . وقتی به او رسیدم گفتم كه متوجه چه مطلبی شده ام . چشمانش از موذی گری و خوشی برق می زدند . پرسیدم : - با لاگوردا چه كنم ؟ - هیچ ، شناخت همیشه مسئله ای خصوصی است ...
|