مروري بر كتاب
من هميشه تاريخ و تقويم را گم مي كنم، فاصله هاي زماني، هرگز خوب به يادم نمي ماند، و همين است كه نمي توانم دقيقاً برايتان بگويم چقدر مي گذرد از وقتي كه اين كتاب را هديه گرفتم، فرقي هم نمي كند. اما چيزي كه براستي اهميت دارد جمله ي كوتاهي است كه آن دوست برايم... آن برگزيده ي محبوب، كه سحرگاهي روشن بود به روزگار خويش، دوازده سال به شهر اورفاليز در انتظار بود تا كشتي رفته بازآيد و او را به جزيره ي زادگاهش باز برد و در سال دوازدهم، و در روز هشتم از ماه ايلول، ماه درو، فارغ از ديوارهاي شهر، تپه را به فراز آمد و جانب دريا نگريست، و كشتي را ديد كه در مه و ابهام مي آمد. آنگاه دروازه هاي دلش به كمال باز گشود و شادمانيش از پهنه ي درياها برگذشت. پس چشم هاي خود فرو بست و در سكوت روح خويش به نيايش نشست.
|