مروري بر كتاب
اين داستان از فرودگاه شيفول در نزديكي آمستردام آغاز مي شود . سال 1998 بود كه براي بار دوم به كردستان مي رفتم . در آن موقع توي مشكلات زندگي غرق شده بودم . روزهاي سختي را پشت سر مي گذاشتم . همان هفته همسرم دادخواست طلاق داده بود و ما براي هميشه از هم جدا شدا شديم . جلوي دفتر خط هوايي سوريه در صف مسافران ايستاده بودم ناگهان كسي از پشت سر فرياد زد :
استاد ... آقاي محترم با شما هسيتم ... بله با شما .. شما كرد هستين ؟ جواني بود سراپا سفيد پوش ...تي شرت سفيد رنگ ، از همان هايي كه بازي كنان گلف مي پوشند ... همه چيز درهم و آشفته به نظر مي رسيد ... پاكت سفيدي همراه داشت ، جلوي من را گرفت و گفت : ...
|