خاك غريب نويسنده: فريده شجاعي ناشر: شادان زبان كتاب: فارسي تعداد صفحه: 496 اندازه كتاب: رقعی
- سال انتشار: 1386
- دوره چاپ: 3
کد کتاب: 84590
فروخته شد - موجود نمی باشد
امتیاز آی کتاب به این کتاب:
امتیاز دهی به این کتاب:
مروري بر كتاب
وقتی از در شرکت بیرون آمدم، حالم به قدری بد بود که نزدیک بود نقش زمین شوم. آن قدر دویدم که مغزم دستور ایستادن داد ، زیرا تپش دیوانه وار قلبم هشدار میداد اگر لحظه ای دیگر نأیستم ، خونی که با فشار وارد آن میشود رگ و پی اش را پاره خواهد کرد.
ایستادم و در حالی که به سختی نفس نفس می زدم ، دستم را روی قلبم گذاشتم ، تا مبادا سینه ام را بشکافد و بیرون بیفتد ، با هر نفس گویی تیغی به ریه هایم می کشیدند گلویم به قدری خشک شده بود که صدای خس خس وحشتناکی از ورود و خروج هوا به گوشم میرسید، در عوض سر تا پایم خیس عرق شده بود و از آن حرارت بیرون میزد.
تا زمانی ایستادم که سوزشی که درون سینه ام احساس میکردم آرام شد. تازه آن موقع بود که متوجه شدم از شدت ترس مسیر را اشتباهی آمدم . نگاهی به انتهای کوچه انداختم ، نمیدانستم آخر آن به کجا راه دارد ، با خودم فکر کردم حتی اگر به جهنم هم ختم شود دیگر بر نمیگردم تا از جلو در آن شرکت لعنتی رد٧ شوم ، ضعف شدیدی در پاهایم داشتم .
با این حال به راهم ادامه دادم ، چون نمیتوانستم منتظر بمانم تا وسیله ای برسد و مرا سوار کند. آن کوچه نفرین شده در روزهای عادی هم خلوت بود ، چه رسد به آن روز که جمعه بود و پرنده هم پر نمیزد . بعد ازگذشتن از سر بالایی تند ، چشمم به خیابان اصلی افتاد و خیالم کمی راحت شد ، قدمهایم را تند تر کردم، به محض رسیدن به خیابان برای اولین خودرو سواری دست بلند کردم و گفتم :
_دربست صدایم بد جوری میلرزید ، خودرو جلوی پایم نگاه داشت و من بدون حرفی در عقب را باز کردم و سوار شدم . راننده به عقب برگشت و گفت : _کجا برم ؟ با حواس پرتی گفتم : _خونه....... و بعد بالا فاصله حرفم را اصلاح کردم: _میدان بهارستان راننده همچنان خیره نگاهم میکرد ، سرم را پایین انداختم و اخمهایم را در هم کشیدم ، در این فکر بودم که بمانم یا که پیاده شوم که شنیدم گفت : _میشه دو هزار و پانصد تومان نرخ را خیلی زیاد گفت ، اما من نه حال چانه زدن داشتم و نه حوصله پیاده شدن ، سرم را تکان دادم و زیر لب گفتم: _باشه آن لحظه تنها چیزی که می خواستم این بود که زودتر از آنجا دور شوم . ...