بود...هست...خواهد ماند نويسنده: نازنين فروغي فر ناشر: شالان زبان كتاب: فارسي تعداد صفحه: 308 اندازه كتاب: رقعی
- سال انتشار: 1392
- دوره چاپ: 1
کد کتاب: 97367
فروخته شد - موجود نمی باشد
امتیاز آی کتاب به این کتاب:
امتیاز دهی به این کتاب:
مروري بر كتاب
از تنگنای محبس تاریکی از منجلاب تیرهی این دنیا بانگ پر از نیاز مرا بشنو آه، ای خدای قادر بی همتا
یکدم ز گرد پیکر من بشکاف بشکاف این حجاب سیاهی را شاید درون سینهی من بینی این مایه گناه و تباهی را
تنها تو آگاهی و میدانی اسرار آن خطای نخستین را تنها تو قادری ببخشائی بر روح من، صفای نخستین را
راضی مشو که بنده ناچیزی عاصی شود بغیر تو روی آرد راضی مشو که سیل سرکشش را در پای جام باده فرو بارد
فروغ فرخزاد
اوایل سال ۱۳۶۸ بود. مردم تازه داشتن رنگ آرامش بعد از جنگو روی زندگی خود میدیدند. نزدیک به یک سال بود جنگ خانمانسوز تموم شده بود. یک ماه از سال جدید میگذشت. اردیبهشت ماه بود و در آن ماه از سال هوای شیراز غیر قابل وصف. امیرعلی به تازگی امتحانات پایان ترم سال آخر دبیرستان رو به اتمام رسانده بود و بر خلاف عقیده بسیاری از مردم دلش میخواست به جای رفتن به دانشگاه اول به خدمت سربازی بره. هر چه قدر مهری خانم مادرش بهش اصرار میکرد که این کارو نکنه گوش امیرعلی به این حرفها بدهکار نبود و بالاخره کار خودشو کرد و به محض تموم شدن امتحاناش خودشو به سازمان نظام وظیفه معرفی کرد و آماده رفتن به خدمت سربازی شد.
مهری خانم به امیرعلی میگفت: - حالا چرا با این عجله؟ کسی دنبالت کرده ما خبر نداریم؟ بچههای مردم به این در و اون در میزنن نرن سربازی اونوقت بچه من هول برش داشته. امیرعلی در جواب مادرش میگفت: - آخه مادر من چرا اینقدر نگرانی؟ من که میدونم برای چیه. بابا جون جنگ تموم شد و رفت. ای خدا منو از دست مامانم نجات بده.
- آخه مادرم دیگه. چی کار کنم؟ دست خودم نیست. نمیشه یه کاریش کنی حالا؟ - چی کارش کنم هان؟ مادر من به پیر به پیغمبر تموم شد. جنگ دود شد و رفت هوا. ای صدام بیهمه چیز بگم خدا چی کارت کنه. ببین چه به روز مردم آوردی که همه دیگه از سایهی خودشونم وحشت دارن. مامان جونم شما که بهتر میدونی من برای چی دارم میرم سربازی. این همه با شما و آقا جون صحبت کردم به همین زودی یادتون رفت؟ مادرِمن، من اگه بخوام برای ادامه تحصیلم برم فرانسه باید خدمت سربازی رفته باشم. اینجوری که نمیتونم از کشور خارج شم.
- چی بگم والا. امیرعلی من و آقاجونت آرزومونه تو به خواستت که رشته پزشکیه برسی. ولی آخه مگه من چنتا پسر دارم؟ تو و امید همه چیز من هستین. من شما دوتا رو همیشه کنار هم دیدم. رشته پزشکی هم که قوربونش برم تمومی نداره. حالا نمیشه تو همین مملکت خودمون درستو بخونی؟ اینجوری خیال منم راحته.
تمام این بحثهایی که بین امیرعلی و خانوادهاش رخ میداد بینتیجه به پایان میرسید و در آخر پیروز میدان امیرعلی بود...