پادشاهي بود كه يك دختر خيليخيلي خوشگل داشت، هركس ميآمد براي خواستگار او، پدرش ميگفت: «هركي اين انبار نمك را بخوره، دخترم مال اوست». عده زيادي جان خود را از دست دادند و بيهوده هركدام يك دو من نمك خوردند و مردند. عاقبت يك اژدها فهميد و خودش را به صورت آدميزاد درآورد و به شكل يك درويش درآمد و يكسره به نزد پادشاه شتافت و گفت: «قبله عالم به سلامت باد! من آمدهام خواستگاري دختر شما» . پادشاه گفت: «ببريدش سر انبار نمك تا بخوره!» او را به انبار نمك بردند تا بخورد. درويش هم انگشت كوچكش را به نمك زد و خورد و رفت پيش پادشاه و گفت: «خوردم» پادشاه پرسيد «تمام شد؟» گفت: «بلي» پادشاه پرسيد: «چطور؟» گفت: «شما فرموديد نمك بخور، من هم يك انگشت خوردم!» پادشاه گفت: «چطور؟ آخه قرار بود همه نمك را بخوري!» گفت: «قبله عالم! انگشت نمك است و خروار هم نمك است» پادشاه بر او آفرين گفت و دختر خود را به او داد.
|