مردي بالاي درخت چناري ميرود و چون به شاخه آخر ميرسد باد تندي ميوزد. مرد به وحشت ميافتد و سر به آسمان برميدارد كه: «اي پروردگار! من از اين درخت سالم پايين بيايم تمام گوسفندهايم را نذر ميكنم». از قضا باد لحظهاي آرام ميشود و مرد چند شاخه پايين ميآيد و به سلامت خود اميدوار ميشود. ميگويد: «خدايا پشم آنها را ميدهم» باد آرامتر ميشود و مرد چند شاخه ديگر پايين ميآيد. اين دفعه ميگويد: «خدايا كشك آنها را ميدهم» خلاصه چون از درخت به زير ميآيد شاد و خندان ميگويد: «كشك چه و پشم چه؟»
|