يك روز مردي يك ماهي گرفت. بعد دلش به رحم آمد و او را به دريا انداخت. بعد از مدتي گذار آن مرد به شهري افتاد. يك نفر كه دنبال كارگر ميگشت به او گفت: «تو براي من كار ميكني؟»
مرد غريب گفت: «بله» آن مرد گفت: «بيا با تو چند روزي كار دارم» مرد غريب به همراه او به خانهاش رفت و منتظر بود كه ارباب كاري به او رجوع كند اما از كار خبري نبود و ارباب خيلي به او توجه ميكرد تا يك هفته منتظر بود كاري به او بدهند پس از يك هفته ارباب پوست گاوي خريد و مرد را با خودش برد توي بياباني پاي كوهي كه سه طرفش را آب گرفته بود و يك طرفش خشكي بود اما راهي كه بشود پايين آمد نداشت.
ارباب به مرد گفت: «برو توي اين پوست گاو و آن را لگد كن تا فراخ بشود». آن مرد همين كه رفت تو پوست، ارباب در پوست را بست و عقب رفت. طولي نكشيد كه كركسي آمد و پوست را برداشت و برد سر كوه ولي همين كه آن را سوراخ كرد و ديد يك نفر آدم از توي آن خارج شد، فرار كرد. مرد بيچاره وقتي از پوست آمد بيرون ديد بالاي كوه است و سه طرفش را آب گرفته و يك طرفش خشكي است كه آن هم راه پايين رفتن ندارد. اربابش آمد پاي كوه و گفت: «از آن جواهرها كه رو كو هست بريز پايين تا راه برگشتن را به تو نشان بدم»
مرد مقداري از جواهرها و سنگهاي قيمتي را پايين ريخت ولي وقتي خوب خسته شد و نشاني راه را از او خواست ارباب گفت: «آن استخوانها را ميبيني كه آنجا ريخته؟ تو هم آنقدر آنجا ميماني كه گوشتهاي بدنت بپوسد و استخوانهايت آنجا بماند». بعد از مدتي، مرد پيش خودش گفت: «من كه بايد بميرم بهتر است كه خودم را به دريا بيندازم تا زودتر خلاص بشم» همين كه خودش را به دريا انداخت همان ماهي كه آن روز به دريا انداخته بود آمد زير پاي او و او را به خشكي رساند و مرد نجات پيدا كرد.
مدتي گذشت دوباره گذارش به همان شهر افتاد. ديد همان مرد دنبال كارگر ميگردد گفت: «من ميام» و بياينكه هيچ آشنايي به او بدهد رفت خانه او، يك هفته كه گذشت دو مرتبه يك پوست گاو خريد و با او روانه بيابان و پاي همان كوه شد. ارباب به مرد گفت: «برو توي اين پوست و با پا بزن تا اين پوست خوب فراخ بشه» مرد به ارباب گفت: «من بلد نيستم، شما بريد تا من ببينم آن وقت بلدشم» ارباب از همه جا بيخبر تا رفت توي پوست مرد هم در پوست را محكم بست و عقب رفت.
كركس هم آمد و پوست را برداشت و سر كوه برد و سوراخ كرد و ارباب بيرون آمد. كارگر رفت پاي كوه و گفت: «از آن جواهرهاي بالاي كوه پايين بريز تا راه پايين آمدن را نشانت بدهم». ارباب گفت: «تو كي هستي كه اين بلا را به سرم آوردي».
گفت: «من همان كارگري هستم كه دفعه پيش تو همين كار را سرم آوردي ولي من راه نجات را بلد بودم و خودم را نجات دادم تو هم اگر از آن جواهرها پايين بريزي راه را نشانت ميدم». ارباب ناچار مقداري از جواهرات و سنگهاي قيمتي بالاي كه را پايين ريخت تا وقتي كه خوب خسته شد گفت: «حالا آن راهي كه تو پايين آمدي كدام بود؟» مرد گفت: «آن استخوانها را كه آنجاست و صاحبانش را تو آنجا فرستادهاي ميبيني؟ تو هم بايد مثل آنها بپوسي و استخوانهايت بماند» بعد جواهرهايي را كه پايين ريخته بود جمع كرد و با خود برد و مرد ناجنس را بالاي كوه به حال خود گذاشت.
|