جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  06/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > مكاتب روانشناسي

روانشناسان «و»
گروه: مكاتب روانشناسي

ارنست وبر (1878ـ1795)
ارنست وبر، فرزند يك استاد الهيات، در ويتنبرگ آلمان متولد شد. او در سال 1815 درجه دكتري خود را از دانشگاه لايپزيك گرفت و از 1817 تا 1871 يعني تا هنگام بازنشستگي در آنجا به تدريس كالبدشناسي و فيزيولوژي اشتغال داشت. نخستين علاقه وي تحقيق درباره فيزيولوژي اعضاي حسي بود، زمينه‌اي كه در آن خدمات برجسته و پايداري را ارائه كرد.
تحقيقات پيشين درباره اعضاي حسي تقريباً و منحصراً به احساس‌هاي سطح بالاي بينايي و شنوايي محدود مي‌شد. كار وبر عمدتاً بررسي زمينه‌هاي جديد به ويژه احساس‌هاي پوستي و عضلاني را شامل مي‌شد. اهميت كارهاي او به ويژه به خاطر به كار بستن روش‌هاي آزمايشي درخشان فيزيولوژي درباره مسائلي است كه ماهيت روانشناختي داشتند.
دقت تميز دو نقطه پوست بدن
يكي از دو خدمت عمده وبر به روانشناسي نوين عبارت بود از تعيين ازمايشي دقت تميز دو نقطه پوست بدن، يعني فاصله لازم بين دو نقطه پيش از آنكه آزمودني دو احساس متمايز را گزارش كند. از آزمودني‌‌ها خواسته مي‌شود بدون نگاه كردن به دستگاه، كه شبيه پرگار رسم است، گزارش كنند كه تماس دو نقطه يا يك نقطه را در پوست خود احساس مي‌كنند. هنگامي كه دو نقطه تحريك به هم نزديك‌اند، آزمودني‌‌ها احساس روشني از تماس يك نقطه را گزارش مي‌دهند. به تدريج كه فاصله بين دو نقطه تماس افزايش مي‌يابد، آزمودني‌‌ها با اطمينان نمي‌توانند بگويند كه يك يا دو تحريك متمايز را گزارش مي‌كنند.
اين روش، آستانه دو نقطه‌اي را نشان مي‌دهد، آستانه‌اي كه دو نقطه تحريك را مي‌توان به‌طور متمايز حس كرد. تحقيق وبر نخستين نمايش تجربي مفهوم نظامدار و آزمايش آستانه تحريك را مشخص مي‌كند. نقطه‌اي كه اثر روانشناختي يا فيزيولوژيكي را ايجاد مي‌كند. مفهومي كه از آغاز پيدايش روانشناسي نوين تا به امروز به‌طور گسترده به كار رفته است.
كمترين تفاوت محسوس
دومين خدمت عمده وبر سرانجام به تدوين نخستين قانون كمي روانشناسي منتهي شد. او مي‌خواست كمترين تفاوت محسوس (jnd) يعني كمترين تفاوت بين دو وزن را كه تميز داده مي‌شود تعيين كند.

ويلهلم وونت (1920ـ1832)
پس از مروري بر زندگي ويلهلم وونت، تعريف او از روانشناسي و چگونگي تأثير آن بر تحول بعدي اين رشته را بررسي خواهيم كرد.
زندگي وونت
ويلهلم وونت نخستين سال‌هاي عمرش را در شهرهاي كوچك نزديك مانهايم آلمان گذراند. كودكي او را تنهايي و تخيلات نويسنده مشهور شدن رقم مي‌زد. در مدرسه نمره‌هاي ضعيف مي‌گرفت و به عنوان تنها فرزند در خانواده زندگي مي‌كرد؛ برادر بزرگترش دور از خانواده و در يك مدرسه شبانه‌روزي بود. پدر وونت يك روحاني بود و هرچند پدر و مادرش هر دو اجتماعي به نظر مي‌رسيدند، خاطره‌هاي نخستين وونت از پدرش ناخوشايند بود.
به ياد مي‌آورد روزي را كه پدرش از مدرسه او ديدن كرد و به سبب بي‌توجهي وونت نسبت به معلم به صورت او سيلي زده بود. در آغاز كلاس دوم تربيت وونت را دستيار پدرش به عهده گرفت. او نايب كشيش جواني بود كه وونت بيش از پدر و مادرش نسبت به او وابستگي عاطفي احساس مي‌كرد. زماني كه اين نايب كشيش به شهر همجوار انتقال يافت، وونت چنان آشفته حال شد كه ناگزير به او هم اجازه دادند تا سن 13 سالگي با نايب كشيش زندگي كند.
در خانواده وونت يك سنت قوي دانش‌پژوهي وجود داشت؛ درواقع اجداد او در همه زمينه‌هاي دانش شهرت داشتند. با وجود اين، به نظر مي‌رسيد كه وونت جوان اين خط با نفوذ را ادامه نخواهد داد. او به جاي مطالعه، بيشتر وقت خود را به رؤيا مي‌گذراند و در اولين سال خود در ژيمنازيوم مردود شد. او با همكلاسي‌هايش به خوبي كنار نمي‌آمد و معلمانش او را مسخره مي‌كردند.
وونت به تدريج ياد گرفت به خيالپردازي‌هاي خود مسلط شود و حتي محبوبيت نسبي پيدا كرد. اگرچه همواره از مدرسه بيزار بود، علايق و توانايي‌هاي عقلاني خود را پرورش مي‌داد. زماني كه در 19 سالگي فارغ‌التحصيل شد، براي ورود به دانشگاه آماده بود.
وونت تصميم گرفت پزشك بشود تا بتواند، ضمن دنبال كردن هدف خود كه فعاليت علمي بود، مخارج زندگي خود را نيز تأمين كند. تحصيل پزشكي او را به دانشگاه توبينگن1 و سپس به دانشگاه هايدلبرگ2 كشاند كه در اين دانشگاه‌‌ها به تحصيل كالبدشناسي، فيزيولوژي، فيزيك، پزشكي و شيمي پرداخت. او پي برد كه كار پزشكي را دوست ندارد، لذا رشته اصلي خود را به فيزيولوژي تغيير داد.
وونت، پس از آنكه يك نيمسال تحصيلي در دانشگاه برلين زير نظر فيزيولوژيست بزرگ يوهانس مولر تحصيل كرد، براي دريافت درجه دكتري، در سال 1855، به هايدلبرگ بازگشت. از سال 1857 تا سال 1864 به عنوان مدرس فيزيولوژي در هايدلبرگ اشتغال داشت و به دستياري آزمايشگاهي هرمان فون هلمهولتز منصوب شد. اما كار تمرين با دانشجويان كارشناسي را در مباني آزمايشگاهي ملال‌انگيز يافت و از اين كار استعفا داد. در سال 1864 به دانشياري ارتقاء يافت و براي 10 سال ديگر در دانشگاه هايدلبرگ باقي ماند.
در جريان پژوهش‌هاي مربوط به فيزيولوژي، مفهومي از روانشناسي به عنوان يك علم آزمايشي مستقل در ذهن وونت شكل گرفت. او انديشه‌هاي خود را در كتابي با عنوان خدمت‌هايي به نظريه ادراك حسي كه به صورت بخش‌بخش بين سال‌هاي 1858 و 1862 منتشر شد، ارائه كرد. او آزمايش‌هاي اصيل خود را در آزمايشگاه ناقصي كه در خانه ساخته بود انجام مي‌داد و ديدگاه‌هاي خود را در مورد روش‌هاي مناسب براي روانشناسي جديد ارائه مي‌داد.
وونت براي اولين بار در اين كتاب اصطلاح روانشناسي آزمايشي را نيز به كار برد. كتاب وونت همراه با كتاب عناصر پسيكوفيزيك (فيزيك رواني) فخنر (1860)، اغلب شاخص تولد واقعي علم جديد به شمار مي‌رود.
با شروع سال 1867، وونت در هايدلبرگ درسي را در زمينه روانشناسي فيزيولوژيكي ارائه كرد كه نخستين بار بود چنين درسي به‌طور رسمي در جايي در اين جهان ارائه مي‌شد. حاصل سخنراني‌هاي او كتاب بسيار مهم اصول روانشناسي فيزيولوژيكي بود كه در دو بخش در سال‌هاي 1873 و 1874 منتشر شد. وونت اين كتاب را در طي 37 سال در شش ويرايش تجديدنظر كرد كه آخرين آن در 1911 منتشر شد. شاهكار او، يعني اصول، بدون‌شك روانشناسي را به عنوان يك علم مستقل آزمايشگاهي با مسائل و روش‌هاي آزمايشي خاص خود به نحو استوار پي‌ريزي كرد.
ويرايش‌هاي متوالي اصول روانشناسي فيزيولوژيكي سال‌هاي متمادي به عنوان منبع اطلاعات و پيشينه پيشرفت روانشناسي جديد به روانشناسان آزمايشي خدمت كرد. در پيشگفتار اين كتاب، وونت هدف خود را اينگونه بيان كرد: «مشخص ساختن حوزه جديدي از علم». اصطلاح روانشناسي فيزيولوژيكي در عنوان كتاب ممكن است گمراه‌كننده باشد. در آن زمان، واژه فيزيولوژيكي در آلماني به عنوان مترادف واژه آزمايشي به كار مي‌رفت. آنگونه كه امروز مي‌دانيم، وونت روانشناسي آزمايشي تدريس مي‌كرد و درباره آن مطلب مي‌نوشت، نه روانشناسي فيزيولوژيكي.
در آلمان، عوامل اقتصادي و سياسي ـ بار ديگر نيروهاي زمينه‌اي ـ به محو نظام وونتي كمك كردند. فروپاشي وضع اقتصادي پس از شكست آلمان در جنگ جهاني اول دانشگاه‌هاي آلمان را با وضع خراب مالي روبه‌رو ساخت. دانشگاه لايپزيك حتي قدرت خريد نسخه‌هايي از آخرين كتاب‌هاي وونت را براي كتابخانه خود نداشت.
در حمله هوايي آمريكا و بريتانيا در 4 دسامبر 1943، در جنگ جهاني دوم، آزمايشگاه وونت كه نسلي از روانشناسان را در آنجا تربيت كرده بود، ويران شد. بدين‌سان ماهيت، محتوا، شكل و حتي خانه روانشناسي وونتي براي هميشه از بين رفت.
يك بررسي كه 70 سال پس از فوت وونت از 49 مورخ آمريكايي در مورد روانشناسي انجام شد نشان داد كه او هنوز هم مهمترين روانشناس همه زمان‌هاست و اين براي دانشمندي كه نظام فكري‌اش مدتي از ديده‌‌ها محو شده، افتخار بزرگي به شمار مي‌آيد (كورن، ديويس و ديويس، 1991).

رابرت سشنز وودورث (1962ـ1869)


رابرت وودورث به همان روش آنجل و كار به‌طور رسمي به مكتب كاركرد گرا تعلق نداشت. او محدوديت‌هايي را كه عضويت در هر مكتب فكري تحميل مي‌كرد دوست نداشت. با وجود اين، بيشتر مطالبي كه وودورث درباره روانشناسي نوشت روح كاركردگراي مكتب شيكاگو را داشت. او به اين كار ادامه داد تا عنصر جديد مهمي را بر آن بيفزايد.
وودورث به عنوان يك پژوهشگر، معلم محبوب، نويسنده و ويراستار، براي بيش از 70 سال در روانشناسي فعال بود. پس از دريافت درجه كارشناسي از كالج آمهرست در ماساچوست به تدريس علوم در دبيرستان و سپس رياضيات در يك كالج كوچك پرداخت. گزارش مي‌كند كه دو تجربه در اين مدت زندگي او را تغيير دادند. اول آنكه، مستمع سخنراني استانلي هال روانشناس برجسته دوم و دوم آنكه، كتاب اصول روانشناسي ويليام جيمز را خواند. آنگاه دانست كه بايد روانشناس بشود.
در دانشگاه هاروارد ثبت‌نام كرد و از آنجا درجه كارشناسي ارشد گرفت و در 1899 درجه دكتري (PhD) را از دست كتل در كلمبيا دريافت كرد. وودورث 3 سال در بيمارستان‌هاي شهر نيويورك فيزيولوژي تدريس كرد، سال ديگر را به كار با چارلز اسكات شرينگتن فيزيولوژيست در انگلستان گذراند. در 1903 به كلمبيا برگشت و تا اولين بازنشستگي‌اش در 1945 در آنجا ماند. به هرحال، آنچنان محبوبيت داشت كه به سخنراني در كلاس‌هاي درس پر جمعيت تا 1958 ادامه داد، در آن سال در سن 89 سالگي براي بار دوم از كلمبيا بازنشسته شد.
گاردنر مرفي دانشجوي قبلي وودورث او را به عنوان بهترين مدرسي كه در درس روانشناسي داشته است به ياد مي‌آورد. مرفي وودورث را اينگونه توصيف كرد «با لباس كهنه از چمدان درآمده بدون اتو و با كفش‌هاي نظامي وارد كلاس مي‌شد». به طرف تخته‌سياه مي‌رفت و «سخن بي‌مانندي در مورد بينش يا هوا و هوس بر زبان مي‌آورد كه در دفترچه‌هايمان ثبت مي‌كرديم تا ده‌ها سال پس از آن به خاطر داشته باشيم» (مرفي، 1963، ص. 132).
وودورث ديدگاه خود را در مورد روانشناسي در تعدادي مقاله در مجلات و در دو كتاب روانشناسي پويا (1918) و پويايي‌شناسي رفتار (1985) تشريح كرد. او يك متن درسي مقدماتي، با عنوان، روانشناسي، نوشت كه در 1921 منتشر شد و تا سال 1947 با پنج ويرايش به چاپ رسيد و گفته مي‌شود براي مدت 25 سال بيش از هر كتاب درسي روانشناسي ديگر فروش داشته است. كتاب روانشناسي آزمايشي او (1954ـ1938) نيز يك اثر كلاسيك شد. وودورث در 1956 به خاطر «خدمات بي‌همتايش در شكل دادن به سرنوشت روانشناسي علمي» به عنوان «ادغام‌كننده و سازمان‌دهنده دانش روانشناسي» اولين جايزه نشان طلايي بنياد روانشناسي آمريكا را دريافت كرد.

لايتنر ويتمر (1956ـ1867)
درضمني كه هال با به كار بستن روانشناسي آمريكايي در مورد كودك و كلاس درس براي هميشه ماهيت آن را تغيير مي‌داد و كتل مشغول به كار بستن روانشناسي به اندازه‌گيري توانايي‌هاي ذهني بود، يكي از دانشجويان مشترك كتل و وونت آن را براي سنجش و درمان رفتار نابهنجار مورد استفاده قرار مي‌داد.
درست 17 سال پس از آنكه وونت علم جديد روانشناسي را بنيان گذاشت، يكي ديگر از دانشجويان پيشين او از روانشناسي به شيوه عملي كه با مقاصد وونت ناهمسان بود، استفاده مي‌كرد.
لايتنر ويتمر، كسي كه جانشين كتل در دانشگاه پنسيلوانيا شد و كسي كه اصرار داشت دماي اتاق سخنراني‌اش درحدود 38 درجه سانتيگراد (68 درجه فارنهايت) حفظ شود، در 1896 اولين درمانگاه روانشناسي دنيا را باز كرد. ويتمر كه به صورت «مدام نوميد و ضد اجتماعي» و «كوتوله خودبين» توصيف مي‌شد رشته‌اي را شروع كرد كه روانشناسي باليني‌اش ناميد (لندي، 1992، ص. 794ـ793).
آنچه ويتمر در درمانگاه روانشناسي‌اش اعمال مي‌كرد، روانشناسي باليني كه امروزه مي‌شناسيم نبود. كار او به سنجش و درمان مشكلات يادگيري و رفتاري كودكان مدرسه‌اي اختصاص داشت، يعني يك زمينه تخصصي كاربردي كه اينك روانشناسي آموزشگاهي ناميده مي‌شود.
روانشناسي باليني جديد با گستره وسيع‌تري از اختلالات روانشناختي، از خفيف تا شديد و از همه سن سر و كار دارد. اگرچه ويتمر وسيله‌اي بود براي رشد روانشناسي باليني و از اين نام آزادانه استفاده مي‌كرد، با اين حال اين رشته به فراسوي چيزي كه او در نظر داشت گسترش يافته است.
ويتمر به ارائه اولين واحد درسي دانشگاهي در روانشناسي باليني ادامه داد و اولين مجله درمانگاه روانشناختي را راه انداخت، كه 29 سال سردبيرش بود. او يكي از پيشگامان رويكرد كاركردگرا به روانشناسي بود و باور داشت كه علم جديد به جاي مطالعه محتويات ذهن افراد براي براي كمك به حل مسائل آنان به كار برده شود.
زندگي ويتمر
لايتنر ويتم كه در 1867 در فيلادلفيا، پنسيلوانيا، به دنيا آمد پسر داروساز ثروتمندي بود كه به اهميت آموزش و پرورش باور داشت. ويتمر در 1888 از دانشگاه پنسيلوانيا فارغ‌التحصيل شد، سپس پيش از آنكه به دانشگاه برگردد و در درس‌هاي حقوق ثبت‌نام كند، در يك مدرسه خصوصي در فيلادلفيا تاريخ و انگليسي تدريس مي‌كرد.
به ظاهر او به فكر داشتن شغلي در روانشناسي نبود و به دلايلي كه نامشخص است نزد كتل روانشناسي آزمايشي تحصيل كرد و در بخش روانشناسي كمك هزينه تحصيلات تكميلي به او داده شد. ويتم مطالعات پژوهشي را در مورد تفاوت‌هاي فردي مربوط به زمان واكنش شروع كرد و انتظار داشت درجه PhD خود را از پنسيلوانيا كسب كند.
كتل نقشه‌هاي ديگري داشت. او چنان تصورات والايي درباره ويتمر داشت كه وقتي پنسيلوانيا را به قصد دانشگاه كلمبيا ترك مي‌كرد، در نظر داشت او را جانشين خود كند. براي مرد جوان فرصت قابل ملاحظه‌اي بود، اما كتل براي اين انتصاب يك شرط قائل شد: ويتمر بايد به لايپزيك مي‌رفت و دكتراي خود را از وونت دريافت مي‌كرد. اعتبار PhD آلمان هنوز برتري داشت؛ بنابراين ويتمر موافقت كرد كه برود.
او نزد وونت و كولپه تحصيل كرد و يكي از همكلاسي‌هايش اي.بي.تيچنر بود. ويتمر تحت تأثير رويكرد وونت به پژوهش قرار نگرفت و بعدها گفت كه هيچ چيز از تجربه لايپزيك به دست نياورد مگر درجه دكترايش را. وونت به ويتمر اجازه نداد كار روي زمان واكنش را كه با كتل شروع كرده بود ادامه دهد و او را وادر نمود تا يك پژوهش درون‌نگرانه در ارتباط با عناصر هشياري را دنبال كند.
ويتمر چيزي را كه «روش‌هاي پژوهشي نامربوط» وونت مي‌ناميد مورد انتقاد قرار داد، او توصيف مي‌كند كه چگونه وونت تيچنر را مجبور كرد يك مشاهده را تكرار كند «تنها به اين خاطر كه نتايجي كه تيچنر به دست آورده بود مورد پيش‌بيني وونت نبود» (ادانل، 1985، ص. 55). با وجود اين، ويتمر درجه دكتراي خود را گرفت و در تابستان 1892 به مقام جديد خود در دانشگاه پنسيلوانيا برگشت، در همان زمان تيچنر درجه دكترايش را گرفت و به كرنل رفت و در همان سال ويليام جيمز دانشجوي ديگر وونت به نام هوگو مونستربرگ را به هاروارد آورد.
در همان سال، هال انجمن روانشناسي آمريكا را شروع كرد و ويتمر يكي از اعضاي مؤسس بود. روح كاربردي روانشناسي كاركردي براي قبضه كردن روانشناسي آمريكا شروع شده بود. ويتمر مدت 2 سال به عنوان روانشناس آزمايشي كار و پژوهش مي‌كرد و در مورد تفاوت‌هاي فردي و روانشناسي درد گزارش‌هاي علمي ارائه مي‌داد. اما در تمام اين مدت پي فرصتي بود كه بتواند روانشناسي را به رفتار نابهنجار به كار بندد. اين فرصت درنتيجه حادثه‌اي فراهم شد كه ريشه در شرايط اقتصادي داشت. پيشتر ذكر كرديم كه براي آموزش و پرورش همگاني پول قابله ملاحظه‌اي در دسترس بود.
بسياري از شوراهاي آموزش و پرورش ايالتي بخش‌هاي علم آموزشي (تدريس اصول و روش‌هاي تدريس) را در دانشكده‌‌ها داير مي‌كردند و از روانشناسان خواسته مي‌شد تا واحدهاي درسي به عنوان گرايش اصلي در آموزش و پرورش و براي آموزگاران مدارس همگاني جهت كسب مدارك تحصيلي بالاتر ارائه كنند. از روانشناسان همچنين خواسته مي‌شد تا تأكيد بر پژوهش آزمايشگاهي را تغيير دهند و راه‌هايي را براي تربيت دانشجويان به عنوان روانشناسان پرورشي بيابند. بخش‌هاي روانشناسي از اين هجوم ناگهاني دانشجويان به خوبي بهره بردند، زيرا در آن زمان هم، مثل حالا، بودجه بخش به ثبت‌نام‌‌ها وابسته بود.
در 1894 دانشگاه پنسيلوانيا درس‌هايي را براي آموزگاران مدارس همگاني ايجاد كرد و برخي از آنها را ويتمر تدريس مي‌كرد. دو سال بعد، يكي از آموزگاران، مارگارت مگواير، در مورد مشكلاتي كه با يك دانش‌آموز 14 ساله داشت با ويتمر مشورت كرد. اين دانش‌آموز با وجود اينكه در بعضي از درس‌هاي ديگر خوب بود در يادگيري هجي كردن واژه‌‌ها مشكل داشت. آيا روانشناسان مي‌توانستند به حل اين مشكل كمك كنند؟ ويتمر نوشت «به نظرم رسيد كه اگر روانشناسي براي من يادگيري چيز با ارزشي باشد، بايد بتواند به مورد عقب‌مانده‌اي از اين نوع كمك كند» (نقل شده در كتاب مك رينولدز، 1987، ص. 853). ويتمر يك درمانگاه چاره‌جويي سازمان داد و بدين‌سان كار تمام عمر او شروع شد.
ويتمر در عرض چند ماه واحدهاي درسي درباره روش‌هاي درمان كودكان معلول ذهني، نابينا و پريشان آماده كرد و مقاله‌اي با عنوان «كار عملي در روانشناسي» در مجله پزشكي كودكان منتشر ساخت. در جلسه ساليانه انجمن روانشناسي آمريكا يك گزارش علمي راجع به موضوع ارائه كرد و در آنجا بود كه براي اولين بار اصطلاح روانشناسي باليني را به كار بست.
در 1907 مجله درمانگاه روانشناسي را بنيان گذاشت، كه اولين مجله در اين رشته بود و براي چندين سال ادامه يافت. در اولين شماره ويتمر كاربرد جديد روانشناسي ـ درحقيقت حرفه جديد ـ را كه روانشناسي باليني خوانده شد مطرح ساخت. سال بعد او يك مدرسه شبانه‌روزي براي كودكان عقب‌مانده و پريشان تأسيس كرد و در 1909 درمانگاه دانشگاهي او توسعه يافت و به صورت يك واحد مديريتي مجزا جا افتاد.
ويتمر تمام عمر حرفه‌اي‌اش را در دانشگاه پنسيلوانيا ماند و به تدريس، ترويج و اجراي روانشناسي باليني پرداخت. در 1937 از دانشگاه بازنشسته شد و در 1956 در سن 89 سالگي درگذشت. او آخرين فرد گروه كوچك از روانشناسان بود كه در 1892 در اتاق مطالعه جي. استانلي هال گرد آمده بودند تا انجمن روانشناسي آمريكا را بنيانگذاري كنند.




جان بي. واتسون (1958ـ1878)


ما چند نفر از پيشروان مكتب رفتارگرايي را كه بر كوشش‌هاي واتسون در بنا نهادن يك مكتب جديد فكري براي روانشناسي تأثير گذاشتند مورد بحث قرار داديم. واتسون تشخيص مي‌داد كه بنيانگذاري با ابداع فرق دارد و كوشش‌هاي خود را به عنوان «متبلور كردن» روال‌هاي جاري در روانشناسي توصيف كرد.
مانند وونت، اولين مروج و بنيانگذار روانشناسي، واتسون هدفش را پايه‌گذاري يك مكتب جديد اعلام كرد. اين هدف سنجيده به روشني او را از كساني كه اكنون تاريخ به آنها لقب منادي رفتارگرايي مي‌دهد متمايز مي‌سازد.
زندگي واتسون
واتسون در مزرعه‌اي نزديك گرين ويل، در كاروليناي جنوبي به دنيا آمد و آموزش اوليه او در مدرسه‌اي يك اتاقه صورتگرفت. مادر واتسون، درست برخلاف پدرش، شديداً مذهبي بود. پدر واتسون زياد مشروب مي‌خورد، به خشونت تمايل داشت و رابطه‌هايي خارج از روابط زناشويي برقرار مي‌كرد.
از آنجا كه پدر واتسون به ندرت شغلي دائمي داشت، خانواده او در مرز فقر زندگي مي‌كرد و از درآمد مزرعه‌شان امرار معاش مي‌كردند. همسايگان با ترحم و تحقير به آنها مي‌نگريستند. وقتي كه واتسون سيزده ساله شد، پدرش با زن ديگري فرار كرد و هرگز بازنگشت.
واتسون تمام عمر از او متنفر بود. سال‌‌ها بعد وقتي كه واتسون ثروتمند و مشهور شد پدرش براي ديدن او به نيويورك آمد، اما واتسون از ديدن او امتناع نمود. در سال‌هاي نوجواني و جواني، واتسون به عنوان يك بزهكار توصيف شده بود. او خود را تنبل و نافرمان توصيف مي‌كرد و هرگز نمره‌اي بيشتر از آنچه براي قبول شدن لازم بود نمي‌گرفت.
معلمانش او را به عنوان فردي تنبل، چون و چرا كن و گاه غيرقابل كنترل به ياد مي‌آوردند. او با ديگران دعوا مي‌كرد و دو بار دستگير شد كه يكباره آن به علت تيراندازي در محدوده شهر بود. با وجود اين در 16 سالگي در دانشگاه فورمن، وابسته به پاپتيست‌‌ها، در گرين ويل ثبت‌نام كرد و مصمم بود كه كشيش شود، چيزي كه سال‌‌ها به مادرش قول داده بود. او فلسفه، رياضيات، لاتين و يوناني را مطالعه كرد و انتظار مي‌رفت كه در سال 1899 فارغ‌التحصيل و در پاييز بعد به مدرسه علوم ديني پرينستن وارد شود.
در سال چهارم تحصيل واتسون در فورمن اتفاق غريبي افتاد. يكي از استادان به دانشجويان هشدار داد كه اگر كسي ورقه امتحانات پاياني خود را با شماره صفحات برعكس يعني از آخر به اول ارائه دهد در درس مردود خواهد شد. واتسون با اين كار استاد به مبارزه‌جويي برخاست، ورقه‌هاي امتحانش را به ترتيب از آخر به اول ارائه داد و مردود شد؛ حداقل اين داستاني است كه واتسون گزارش كرده است. يك بررسي جديد از داده‌هاي تاريخي مربوط به اين ماجرا ـ در اين مورد، نمرات واتسون ـ نشان داد كه او در آن درس خاص مردود نشده بود.
سرگذشت‌نامه‌نويس او مي‌گويد داستاني كه واتسون سرهم كرده چيزي از شخصيت او را نشان مي‌دهد؛ يعني «دوسوگرايي در مورد موفقيت. كوشش مداوم واتسون براي موفقيت و تأييد اغلب به وسيله اعمال لجاجت صرف و تكانشگري كه بيشتر از ويژگي گريز از خوش‌نامي است ضايع مي‌شد» (باكلي، 1989، ص. 11).
يكي ديگر از استادان واتسون در دانشگاه فورمن او را به عنوان يك غريبه سازشكار و «دانشجويي باهوش اما قدري تنبل و گستاخ ـ سنگين وزن اما خوش‌قيافه ـ كه خود را بيش از حد خوب مي‌پنداشت و به عقايد خود بيش از مردم علاقه‌مند بود» (بروئر، 1991، ص. 174).
واتسون يكسال ديگر در فورمن باقي ماند و درجه كارشناسي ارشد خود را در 1900 دريافت نمود، اما در همان سال مادرش فوت كرد و او از سوگند كشيش شدنش آزاد شد. به جاي حضور در مدرسه علوم ديني پرينستن، به دانشگاه شيكاگو رفت. در اين زمان او «جواني بود جاه‌طلب، بي‌نهايت در مورد منزلت اجتماعي هشيار، مشتاق اثرگذاري خود بر جهان، كاملاً نامطمئن در مورد انتخاب حرفه و داراي احساس ناامني در مورد نداشتن ابزار پيشرفت اجتماعي. او با 50 دلار به پرديزه دانشگاه وارد شد» (باكلي، 1989، ص. 39).
او شيكاگو را انتخاب كرده بود تا در رشته فلسفه زير نظر جان ديويي ادامه تحصيل بدهد، اما پس از مدتي ديويي را غيرقابل درك يافت. او به ياد مي‌آورد كه «من هرگز نمي‌دانستم او درباره چه چيزي صحبت مي‌كند و متأسفانه هنوز هم نمي‌دانم» (واتسون، 1936، ص. 274). اشتياق او براي فلسفه از بين رفت.
واتسون از طريق كارهاي آنجل، روانشناس كاركردگرا به روانشناسي علاقه‌مند شد، او همچنين فيزيولوژي و بيولوژي را زير نظر ژاك لوئب، كه او را با مفهوم مكانيسم آشنا كرد، مطالعه نمود. واتسون در چند شغل كاركرد ـ او در يك شبانه‌روزي پيشخدمتي كرد، از موش‌‌ها مواظبت نمود و به عنوان كمك نظافتچي خدمت كرد (گردگيري ميز آنجل نيز جزء وظايف او بود). در پايان دوره تحصيلات عالي‌اش دوره‌اي از حملات اضطرابي شديد را تجربه كرد و براي مدتي بدون روشن بودن چراغ در اتاقش نمي‌توانست به خواب رود.
در 1903 درجه دكتري خود را دريافت كرد و جوان‌ترين كسي بود كه از دانشگاه شيكاگو دكتري گرفته بود. گرچه جزو دانشجويان ممتاز بود (ماگناكام لاد، و في‌بتاكاپا)، اما وقتي آنجل و ديويي به او گفتند امتحان دكتري او به خوبي امتحان هلن تامپسون وولي كه در سال قبل از او فارغ‌التحصيل شده بود نبوده احساس حقارت شديد كرد.
در همان سال واتسون با مري آيكز، دانشجوي 19 ساله‌اي از يك خانواده سرشناس از نظر اقتصادي و سياسي ازدواج كرد. اين زن جوان در يكي از ورقه‌هاي امتحاني خود شعر طولاني عاشقانه‌اي براي واتسون نوشته بود. معلوم نيست چه نمره‌اي از آن امتحان گرفت، اما او واتسون را به دست آورد.
واتسون تا سال 1908 در دانشگاه شيكاگو به عنوان مدرس اقامت كرد. او رساله خود را در مورد بلوغ عصبي و فيزيولوژيكي موش سفيد نوشت و از آن موقع ترجيح خود را نسبت به آزمودني‌هاي حيواني نشان داد. او نوشت «من هرگز نمي‌خواستم از آزمودني‌هاي انساني استفاده كنم. از اينكه به عنوان آزمودني مورد استفاده قرار گيرم متنفر بودم. دستورالعمل‌هاي تصنعي مزخرفي را كه به آزمودني‌‌ها داده مي‌شد دوست نداشتم. هميشه ناراحت بودم و به‌طور غيرطبيعي رفتار مي‌كردم. در مقابل حيوانات من سر جاي خودم بودم. احساس مي‌كردم هنگام مطالعه آنها از اطمينان بيشتري برخوردارم و به زيست‌شناسي نزديكترم. اين فكر بيشتر و بيشتر در من قوت مي‌گرفت: آيا با مشاهده رفتار آنها نمي‌توانم آنچه را كه ساير دانشجويان با به كار بردن مشاهده‌گران به آن مي‌رسيدند دريابم؟» (واتسون، 1936، ص. 276).
همكلاسان واتسون به ياد مي‌آوردند كه او درون‌نگر خوبي نبود، قريحه يا خوي ويژه‌اي كه براي درون‌نگري لازم بود در واتسون وجود نداشت. اين فقدان قريحه ممكن است در سوق دادن او به سوي يك روانشناسي رفتاري عيني كمك كرده باشد. از هرچه بگذريم، اگر كسي در انجام اولين فن رشته علمي‌اش ماهر نباشد، چشم‌انداز حرفه‌اش ممكن است تاريك به نظر برسد. او مجبور شد تا رويكرد ديگري را ايجاد كند. همچنين اگر روانشناسي علمي بود كه فقط به مطالعه رفتار مي‌پرداخت ـ كه البته مي‌توانست با آزمايش كردن بر روي حيوانات و انسان‌‌ها انجام گيرد ـ پس علايق حرفه‌اي روانشناسان حيواني مي‌توانست به جريان اصلي رشته آورده شود.
در 1908، به واتسون استادي دانشگاه جانز هاپكينز در بالتيمور پيشنهاد شد. اگرچه او تمايلي به ترك شيكاگو نداشت، اما ارتقاء، موقعيت رئيس آزمايشگاه بودن و افزايش قابل توجه حقوق پيشنهاد شده توسط دانشگاه جان هاپكينز براي او حق انتخابي باقي نگذاشت. واتسون 12 سال، يعني پربارترين سال‌هاي او براي روانشناسي را در آنجا گذراند.
شخصي كه كار در دانشگاه جان هاپكينز را به واتسون پيشنهاد كرد جيمز مارك بالدوين (1934ـ1861) بود، كسي كه با كتل مجله بازنگري روانشناختي را راه‌اندازي كرد. يكسال بعد از ورود واتسون، بالدوين در ارتباط با يك رسوايي مجبور به استعفاء گرديد: او در حمله پليس به يك روسپي‌خانه دستگير شده بود. رئيس دانشگاه توضيح بالدوين براي حضورش در خانه بدنامان را نپذيرفت.
بالدوين گفت «من به نحوي احمقانه پيشنهادي را كه بعد از شام براي ديدار از آنجا ]خانه بدنامان[ و ديدن آنچه در آن مي‌گذشت شده بود پذيرفتم. قبل از رفتن نمي‌دانستم كه زنان هرزه در آنجا نگهداري مي‌شوند» (ايوانز و اسكات، 1978، ص. 713).
بالدوين از روانشناسي آمريكا طرد شد و باقيمانده عمرش را در اروپا گذراند. يازده سال بعد، وقتي كه همان رئيس دانشگاه از واتسون به دليل يك رسوايي جنسي خواست استعفا دهد تاريخ تكرار گرديد.
در زمان استعفاي بالدوين واتسون ارتقاء يافت. او رئيس بخش (گروه) روانشناسي شد و به جاي بالدوين سردبيري مجله بازنگري روانشناختي، يكي از مجلات با نفوذ رشته روانشناسي، را كسب كرد. بنابراين، در سن سي‌ويك سالگي واتسون يكي از شخصيت‌هاي مهم روانشناسي آمريكا گرديد. او در زمان درست در مكان درست قرار گرفته بود.
در دانشگاه هاپكينز، واتسون در بين دانشجويان محبوبيت زيادي كسب كرد. آنها سالنامه خود را به او تقديم كردند و به عنوان جذاب‌ترين استاد به او رأي دادند، كه در تاريخ روانشناسي تحسيني منحصر به فرد است. او جاه‌طلب و پر شور باقي ماند و اغلب تا لبه فرسودگي كشيده مي‌شد. او با «ترس از دست دادن كنترل» دست به گريبان بود و «معمولاً با كار كردن بيشتر عكس‌العمل نشان مي‌داد» (باكلي، 1989، ص. 67).
درحدود سال 1903 او به‌طور جدي به رويكرد عيني‌تري نسبت به روانشناسي فكر كرد كه براي اولين بار اين انديشه‌‌ها را در 1908 در يك سخنراني در دانشگاه ييل و در گزارشي در بالتيمور، در نشست ساليانه جامعه جنوبي براي فلسفه و روانشناسي بيان كرد. در آن گزارش واتسون استدلال مي‌كرد كه مفاهيم رواني يا ذهني براي «علم روانشناسي بي‌ارزش هستند» (پيت، 1993، ص. 5). در سال 1912 به دعوت كتل، واتسون در يك سلسله سخنراني در دانشگاه كلمبيا درباره اين موضوع صحبت كرد. در سال بعد مقاله مشهور واتسون در مجله بازنگري روانشناختي (واتسون، 1913) منتشر شد و رفتارگرايي به‌طور رسمي آغاز گرديد.
كتاب رفتار:
مقدمه‌اي بر روانشناسي تطبيقي در 1914 چاپ شد. در اين كتاب واتسون براي پذيرش روانشناسي حيواني به بحث پرداخت و محاسن استفاده از حيوانات به عنوان آزمودني را در پژوهش‌هاي روانشناسي توصيف كرد. بسياري از روانشناسان جوان‌تر و دانشجويان دوره‌هاي تحصيلات تكميلي پيشنهادهاي او را براي يك روانشناسي رفتاري جذاب يافتند. آنها اعتقاد داشتند كه واتسون با بيرون راندن اسرار و ترديدهايي كه از فلسفه به روانشناسي انتقال يافته است جو تيره‌اي را كه بر روانشناسي حاكم است پاك مي‌كند.
ماري كورجونز (1987ـ1896) كه در آن روزها يكي از دانشجويان تحصيلات تكميلي بود و بعداً رئيس شاخه روانشناسي رشد انجمن روانشناسي آمريكا شد هيجاني را كه چاپ هركدام از كتاب‌هاي واتسون ايجاد مي‌كرد به ياد مي‌آورد. «آن كتاب پايه‌هاي روانشناسي سنتي اروپايي‌تبار را لرزاند و ما به آن خوشامد گفتيم... آن كتاب روانشناسي نظري را به عمل رهنمون شد و آن را اصلاح كرد و بنابراين به عنوان داروي همه دردها از آن به گرمي استقبال شد» (جونز، 1974، ص. 582).
روانشناسان مسن‌تر عموماً مجذوب برنامه واتسون نشدند. درواقع بيشتر آنها رويكرد او را رد كردند. تنها دو سال بعد از چاپ مقاله‌اش در مجله بازنگري روانشناختي، واتسون در 37 سالگي به عنوان رئيس انجمن روانشناسي آمريكا انتخاب شد. انتخاب او ممكن است آنقدر كه نشان‌دهنده شناسايي اهميت او در درون نظام علمي و ارتباط شخصي او با بسياري از روانشناسان پيشرو است، معرف تأييد موضع او نباشد.
واتسون مي‌خواست رفتارگرايي جديد او ارزش عملي داشته باشد. انديشه‌هاي او نه فقط براي آزمايشگاه بلكه براي دنياي واقعي بود. واتسون براي ارتقاء تخصص‌هاي كاربردي روانشناسي به سختي كار كرد. در 1916 او مشاور كاركنان يك شركت بزرگ بيمه شد و در جان هاپكينز درسي در روانشناسي تبليغات به دانشجويان رشته بازرگاني ارائه داد.
فعاليت‌‌هاي حرفه‌اي واتسون با خدمت او به عنوان سرگرد نيروي هوايي ارتش در جنگ جهاني اول با وقفه مواجه شد. بعد از جنگ، در 1918، واتسون پژوهش‌هاي خود را بر روي كودكان شروع كرد كه يكي از اولين كوشش‌‌ها در كار آزمايشي با كودكان انسان به حساب مي‌آيد.
كتاب بعدي او، روانشناسي از ديد يك رفتارگرا، در 1919 منتشر شد. اين كتاب بيانيه كامل‌تري از روانشناسي رفتاري او بود و استدلال مي‌كرد كه روش‌‌ها و اصولي كه او براي روانشناسي حيواني پيشنهاد كرده بود براي مطالعه انسان‌‌ها هم مناسب بود.
در اين زمان ازدواج واتسون رو به تيرگي نهاد؛ خيانت او همسرش را ناخرسند ساخت. واتسون در نامه‌اي به آنجل نوشت كه همسرش ديگر به او اهميتي نمي‌دهد. «او به‌طور غريزي از تماس با من متنفر است... آيا زندگي‌مان را به افتضاح نكشيده‌ايم؟» (نقل در باكلي، 1994، ص. 27). واتسون به دردسر بيشتري نزديك شده بود. او عاشق روزالي رينر يكي از دانشجويان دوره تحصيلات تكميلي شد كه سن او نصف سن واتسون و از خانواده بالتيموري ثروتمند بود كه مقدار قابل توجهي پول به دانشگاه اهدا كرده بودند. واتسون تعدادي نامه عاشقانه (و تا حدي داراي فكر علمي) به او نوشته بود كه پانزده تا از آنها به دست همسرش افتاد. منتخباتي از نامه‌‌ها در جريان طلاق پر سر و صدايي كه به دنبال آن به وقوع پيوست در نشريه بالتيمورسان چاپ شدند.
واتسون در اين نامه‌‌ها نوشته بود «همه سلول‌هاي من، فردي و جمعي، از آن تو اند، تمامي واكنش‌هاي من مثبت و به سوي تو متمايل‌اند و همانگونه است تك‌تك واكنش‌هاي قلبي من. بيش از آنچه به تو تعلق دارم نمي‌توانم مال تو باشم، حتي اگر يك عمل جراحي ما دو را به يك نفر تبديل كند» (نقل در پالي، 1979، ص. 40).
اين ماجرا به حرفه اميدواركننده دانشگاهي واتسون خاتمه داد. او مجبور شد از دانشگاه هاپكينز استعفاء دهد. «واتسون مبهوت شده بود. تا آخر كار نمي‌توانست باور كند كه از كار اخراج خواهد شد... او فكر مي‌كرد توانمندي حرفه‌اي او باعث خواهد شد كه نسبت به انتقاد ديگران در مورد زندگي خصوصي‌اش مقاوم شود» (باكلي، 1994، ص. 31). اگرچه او با روزالي رينر ازدواج كرد به او هرگز يك كار تمام وقت دانشگاهي داده نشد. هيچ دانشگاهي به دليل شهرت بدنام او به او كار نمي‌داد و فهميد كه بايد به كار تازه‌اي بپردازد. او به يكي از دوستانش نوشت «مي‌توانم يك كار تبليغاتي گير بياورم»، «اما من واقعاً كارم را دوست دارم. احساس مي‌كنم كه براي روانشناسي آثار من مهم هستند و اگر روانشناسي را ترك كنم شعله كم‌سويي كه سعي در روشن نگه داشتن آن براي آينده روانشناسي داشته‌ام خاموش خواهد شد» (نقل در پالي، 1986، ص. 39).
بسياري از همكاران دانشگاهي او، ازجمله مربي‌اش آنجل در دانشگاه شيكاگو، آشكارا از واتسون انتقاد كردند. او نسبت به آنها دل چرك شده بود و «هرگز جامعه دانشگاهي را كه فكر مي‌كرد به او خيانت كرده‌اند نبخشيد» (بروئر، 1991، صص. 180ـ179). با وجود خلق و خو و موضع نظري متفاوتي كه اي.بي.تيچنر در كرنل با واتسون داشت عجيب است كه درخلال اين موقعيت دشوار واتسون را از نظر عاطفي پشتيباني مي‌كرد.
واتسون درحالي كه بيكار بود و مي‌بايست دوسوم حقوق سابقش را به عنوان نفقه و خرج كودك به همسرش بپردازد، حرفه تخصصي دومي را به عنوان يك روانشناس كاربردي در زمينه تبليغات شروع كرد. او در 1921 با حقوقي معادل چهار برابر حقوق دانشگاه يعني 25000 دلار در سال به آژانس تبليغاتي جي. والتر تامپسون پيوست. او پژوهش خانه به خانه انجام داد، قهوه فروخت و در فروشگاه ميسي صندوقداري كرد تا درباره دنياي تجارت مطالبي ياد بگيرد. با شوق و خلاقيتي كه داشت، بعد از سه سال معاون شد. در 1936 به يك آژانس تبليغاتي ديگر پيوست و تا بازنشستگي در 1945 در آنجا باقي ماند.
واتسون اعتقاد داشت كه مردم مثل ماشين عمل مي‌كنند و رفتار آنان به عنوان مصرف‌كننده را مي‌توان مثل رفتار ساير ماشين‌‌ها پيش‌بيني و كنترل كرد. براي كنترل مصرف‌كننده «فقط لازم است كه او را با محرك هيجاني مشروط يا اصلي روبه‌رو كنيم... به او چيزي بگوييم كه با ترس همراه باشد، چيزي كه خشم ملايمي را تحريك كند، كه پاسخي عاطفي يا عشقي را فرا خواند، يا بر يك نياز رواني يا عادتي عميق اثر كند» (نقل در باكلي، 1982، ص. 212).
واتسون پيشنهاد كرد كه رفتار مصرف‌كننده تحت شرايط آزمايشگاهي مورد مطالعه قرار گيرد و پيام‌هاي تبليغاتي بايد به سبك توجه كنند تا به ماهيت و كوشش شود تا اثر طرح‌‌ها يا تصويرهاي ذهني جديد را برساند. هدف اين بود كه مصرف‌كنندگان را نسبت به چيزي كه مصرف مي‌كردند ناراضي كرده و اشتياق براي چيرهاي تازه را به آنها القاء نمايد.
براي سال‌‌ها امتياز پيشقدم بودن در صحه گذاشتن بر شهرت يا تازگي توليدات و خدمات و طراحي فنون جهت دستكاري كردن انگيزه‌‌ها، هيجان‌‌ها و نيازهاي انساني به واتسون داده مي‌شد. پژوهش‌هاي اخير نشان داده‌اند كه اگرچه او اين فنون را به مقدار زياد ارتقاء بخشيد، آنها قبل از پيوستن واتسون به زمينه تبليغات مورد استفاده قرار مي‌گرفتند (كون، 1994؛ كرشل، 1990). معهذا مساعدت‌هاي واتسون به تبليغات بسيار موفقيت‌آميز بود و او را به شهرت و ثروت سرشار رساند.
بعد از 1920، تماس واتسون با روانشناسي علمي غيرمستقيم بود. او وقت زيادي صرف ارائه انديشه‌هايش در روانشناسي رفتاري به عموم مردم از طرف رسانه‌هاي گوناگون كرد. او گفت‌وگوها و سخنراني‌هاي راديويي كرد و مقالاتي براي مجلات مشهور مثل هارپرز، كازموپوليتن، مك كالز، كوليرز و نيشن نوشت كه بر شهرت و آوازه او افزود.
در اين مقالات واتسون كوشيد تا پيام رفتارگرايي را به گروه كثيري از پيام‌گيران برساند. او به سبكي روشن و خوانا اما ساده مي‌نوشت. در زندگينامه خود نوشت از آنجا كه ديگر نمي‌تواند در نشريات حرفه‌اي روانشناسي بنويسد، دليلي نمي‌بيند متاعش را به عامه مردم نفروشد (واتسون، 1936). اگرچه اين كار سبب شد كه انديشه‌هايش مشهور شود اما بيشتر از قبل او را از اجتماع علمي دور كرد. «آنهايي كه به‌طوركلي كاربرد اصول روانشناسي يا خود انديشه‌هاي رفتارگرايي را تحمل نمي‌كردند، نسبت به «فعاليت‌هاي» واتسون براي گسترش نظريه تحمل كمتري داشتند» (كرشل، 1990، ص. 56).
تنها تماس رسمي واتسون با روانشناسي علمي از طريق يك مجموعه سخنراني بود كه در مدرسه جديد تحقيقات اجتماعي در شهر نيويورك ارائه داد. اين سخنراني‌‌ها پايه كتاب او به نام رفتارگرايي را تشكيل داد (1925، 1930)، كه برنامه او براي بهبود جامعه را توصيف مي‌كند.
در 1928 واتسون كتابي در زمينه مراقبت از كودك به نام مراقبت رواني از نوزاد و كودك منتشر كرد، كه در آن به جاي نظام آسان‌گير پرورش كودك، نظامي مقرراتي را ارائه داد كه با موضع قوي محيط‌گرايي او همخوان بود. اين كتاب پر از توصيه‌هاي سخت روش رفتارگرايي در مورد تربيت كودكان بود.
براي مثال توصيه او به والدين چنين بود «هرگز كودكان را در آغوش نگيريد و نبوسيد، اجازه ندهيد روي زانو شما بنشينند. اگر مجبور به اين كار شديد هنگامي كه به آنها شب‌بخير مي‌گوييد پيشاني‌شان را ببوسيد. صبح‌‌ها با آنها دست بدهيد. اگر در مورد وظيفه‌اي مشكل كار خيلي خوبي انجام دادند دستي به سرشان بكشيد... در خواهيد يافت كه چقدر آسان است كه درعين كاملاً عيني بودن، با فرزندتان مهربان باشيد. شما از رفتار كسالت‌آميز و احساساتي كه تابه‌حال داشته‌ايد شرمنده خواهيد شد» (واتسون، 1928، صص. 82ـ81). اين كتاب راه و رسم آمريكايي تربيت كودك را تغيير داد و بيش از ساير نوشته‌هاي واتسون بر عموم مردم تأثير گذاشت. يك نسل از كودكان، ازجمله كودكان خود او، در خطي كه واتسون تجويز كرده بود پرورش يافتند.
پسر واتسون، جيمز، يك بازرگان كاليفرنيايي در 1987 به خاطر مي‌آورد كه پدرش قادر به نشان دادن عواطف خود به كودكان نبود و هرگز او را نبوسيد يا در آغوش نگرفت. او پدرش را چنين توصيف كرد «او بي‌احساس، در برقرار كردن ارتباط عاطفي ضعيف و از بيان كردن يا كنار آمدن با احساسات يا عواطف خود ناتوان بود و فكر مي‌كنم به نحوي غيرعمدي مصمم بود تا من و برادرم را از هر نوع پايه عاطفي بي‌نصيب كند.
او عميقاً معتقد بود كه بيان عاطفه يا محبت از هر نوع، اثري مخرب بر ما به جا مي‌گذارد. در اجراي فلسفه بنيادي‌اش به عنوان يك رفتارگرا بسيار خشك بود» (نقل در هنوش، 1987، صص. 138ـ37). روزالي رينر واتسون براي مجله والدين مقاله‌اي نوشت با عنوان «من مادر پسران يك رفتارگرا هستم» و بر عدم توافق با همسرش در مورد پرورش كودك اذعان كرد. او نوشت كه برايش مشكل بود كه نسبت به كودكانش عواطف خود را كاملاً مهار كند و گهگاهي مي‌خواست تمام قواعد رفتارگرايي را بشكند، اگرچه پسرش جيمز به ياد نمي‌آورد چنين امري هرگز اتفاق افتاده باشد.
واتسون باهوش و صريح بود و ظاهر خوش تركيب و جذابيت افسانه‌اي‌اش او را فردي گيرا مي‌ساخت. در اكثر ايام زندگي‌اش مورد توجه مردم بود و او از اين توجه باخبر بود و از آن لذت مي‌برد. لباس‌هاي او هميشه مد روز بودند. با قايق‌هاي تندرو مسابقه قايق‌سواري مي‌داد، با افراد طبقه بالاي جامعه نيويورك نشست و برخاست مي‌كرد و «به پيروز شدن بر تمام مشروب‌خورهاي قهار دكه‌هاي مشروب‌خوري افتخار مي‌كرد» (باكلي، 1989، ص. 177).
او خود را يك عاشق بزرگ و ماجراجويي عاشق‌پيشه مي‌دانست و زنان جوان زيباي زيادي را به خود جلب مي‌نمود (بروئر، 1991، ص. 180؛ برنهم، 1994، ص. 69). در كانكتيكت خانه‌اي ساخت و آن را پر از خدمه كرد، اما از پوشيدن لباس‌هاي كهنه لذت مي‌برد و كارهاي باغباني را خودش انجام مي‌داد.
زندگي واتسون در 1935 با مرگ روزالي تغيير كرد. پسرش جيمز به خاطر مي‌آورد كه براي اولين بار پدرش را درحال گريه ديده است و براي چند لحظه واتسون دستانش را دور شانه‌هاي پسرانش حلقه كرد. روانشناسي در نيويورك به نام ميرتل مك‌گرا واتسون را كمي بعد از فوت روزالي ملاقات كرد. واتسون به او گفت كه تا چه حد براي مقابله با مرگ همسرش آماده نبوده است زيرا او بيست سال از همسرش مسن‌تر بوده و هميشه چنين فرض مي‌كرده كه خودش اول خواهد مرد. او با مك گرا گفت‌وگويي تقريباً طولاني داشته و «نمي‌دانسته چگونه از اين اندوه رهايي خواهد يافت» (مك گرا، 1990، ص. 936).
واتسون هرگز از

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837