مادرزني هر روز به دخترش ياد ميداد كه چطور براي شوهرش خرجتراشي كند و از او پول در بياورد و او را مطيع و فرمانبر خودش بكند. تا اينكه روزي به دخترش گفت: «خب! تا حالا خرش كردي سوارش شدي يا نه؟» دختر گفت: «چطور خرش كنم و سوارش بشم؟» گفت: «امشب كه ميخواهيد براي خوابيدن به پشتبوم بريد به او بگو كه ترا به پشتش سوار كند و به پشت بوم ببره» از قضا داماد اين زن پشت ديوار ايستاده بود و حرف آنها را گوش ميداد اما به روي زن و مادرزنش نياورد. تا اينكه شب شد و موقعي كه زن و شوهر خواستند بالاي بام بروند به شوهرش گفت: «امشب بايد منو به پشت خودت سوار كني و به پشت بوم ببري»
شوهر قبول كرد و گفت: «من كه تا حالا مطيع تو بودم و هر كاري كه گفتي كردم اين كار رو هم به خاطر تو ميكنم» شوهر، زنش را به پشتش سوار كرد و از پلهها بالا رفت و همين كه به پله آخري رسيد يك دفعه كمرش را راست كرد، زن بيچاره از بالاي پلهها به پايين پرت شد و پاش شكست شوهر پايين آمد و رو كرد به زنش و گفت: «آنكه گفت سوار خر شو يادت نداد كه تنگ خر را محكم ببندد! تو لايق من نيستي، برو كه ديگه خرت نميشم!»
|