هروقت روستايي سادهدلي بنشيند و «خيال پلو» بپزد و آرزوهاي دور و دراز ببافد حاضران اين مثل را ميزنند.
ميگويند يك روز زني كه شغلش ماستفروشي بود، ظرف ماستش را رو سرش گذاشته بود و براي فروختن به شهر ميبرد. در راه با خودش فكر كرد كه «ماست را ميفروشم و از قيمت آن چند تا تخممرغ ميخرم. تخممرغها را زير مرغ همسايه ميذارم تا جوجه بشه. جوجهها كه مرغ شدند ميفروشم و از قيمت آن گوسفند ميخرم. كمكم گوسفندهام زياد ميشه، يك روز ميان چوپون من و چوپون كدخدا زد و خورد ميشه كدخدا مرا ميخواد و از من ميپرسه: چرا چوپون تو چوپون مرا زده؟
منم ميگم: زد كه زد خوب كرد كه زد!» زن كه در عالم خيال بود همينطور كه گفت: زد كه زد خوب كرد كه زد» سرش را تكان داد و ظرف ماستي از رو سرش به زمين افتاد و ماستها پخش زمين شد.
|