هر وقت كسي از يك چيز ساده و بياهميت بترسد اين مثل را ميآورند و ميگويند: «فلاني آن مشكيني را ميماند كه از انبان ترسيد».
يك روز يك نفر از اهالي «مشكين» براي ناهارش مقداري ماست توي انبان ميريزد و زير چادر توي صحرا ميگذارد. ظهر كه براي خوردن ناهار به چادر ميآيد و ميخواهد سر انبان را باز كند صداي جوك جوكي از انبان ميشنود نگو كه ماست ترش كرده و صدا ميكند.
مردك كه تا به حال همچين چيزي نديده بود دوستانش را خبر ميكند كه: «آهاي! بياييد اينجا مار هست!» هركدام از دوستهاش هم يك چوبدستي برميدارند و ميافتند به جان انبان و آنقدر ميزنند و ميزنند كه انبان پاره ميشود و ماست ترشيده بيرون ميريزد و آن وقت تازه متوجه ميشوند كه اين ماست بوده نه مار.
|