يه روزي بود يه روزگاري پيرمردي بود كه در دنيا فقط يك پسر و يك دختر داشت. بعد از گذشت زمان دختر را عاروس كرد و پسر را هم دوماد.
يه روز پيرمرد خيلي گرسنه بود و در همان روز بارون تندي هم مياومد، رفت در خونه پسر و در زد و گفت: «اي پسر باب من ـ در واكن براي من ـ اين باروني كه ميايه ـ تر شده قباي من» عاروس كنج خونه صدا زد و گفت: «تر شود قباي تو ـ كور شود دو چشم تو ـ ديگر به كجا بودي؟»
پيرمرد از در خونه پسر گذشت و رفت در خونه دختر، در زد و گفت: «اي دختر باب من! در وا كن براي من، اين باروني كه ميايه تر شده قباي من».
دختر در را وا كرد و گفت: «اي پير باب من! دختر دختري مو كنه آش تو لنگري مو كنه پير مهموني مو كنه».
بابا را برد تو اتاق زير كرسي خسبوندش و رفت آش پخت و كرد تو لكن و داد بابا خورد.
|