جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  07/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > ضرب المثل

يك گل دوست بدتر از هزار سنگ دشمن
گروه: ضرب المثل

مردي بود دو دختر داشت خيلي از آنها خوب نگهداري مي‌كرد، وسواس داشت كه دخترها چون خوشگلند از خانه كمتر بيرون روند كه چشم اشخاص ناشايست به آنها نيفتد. دخترها دستور پدر را شنيده بودند اما از بس دلشان در خانه خفه مي‌شد هر وقت پدر از خانه بيرون مي‌رفت آنها هم دم در خانه‌شان توي كوچه مي‌نشستند و به تماشاي مردم مشغول مي‌شدند و اين رسم اكثر مردم و خانواده‌ها بود كه براي رفع دلتنگي در خانه مي‌نشستند.

از قضا روزي پادشاه و خدمتكارانش از جلو خانه آنها رد مي‌شد چشمش به دخترها افتاد، دختر كوچكتر را پسنديد و عاشق او شد. موقعي كه به قصر رسيد فرستاد آن دختر را آوردند و به اجازه پدرش او را به عقد خود درآورد. بهترين قصرهاي خود را به او داد آخر اين دختر، خانم اول شهر و مملكت شده بود. آيا خواهرش در چه حالي بود؟

مي‌توانست اين همه شوكت و جلال خواهر را ببيند و هيچ نگويد؟ نه، هرگز، خيلي حسوديش مي‌شد. خيلي داشت غصه مي‌خورد. نمي‌دانست چه كند؟ عاقبت به فكر انتقام افتاد. براي خواهر پيغام فرستاد كه خيلي هم به خود مغرور نشو. مي‌دانم كه منتظري مادر شاهزاده بشوي اما هرطور باشد داغ آن را به دلت مي‌گذارم. من چه كرد و تو چه كرد چرا بايد تو ملكه باشي و من دختر يك مرد فقير؟

خواهر كه زن پادشاه بود هرچه براي خواهرش مهرباني مي‌كرد، تعارف و هديه مي‌فرستاد باز هم خواهر حسود و بدطينت همان پيغام‌ها را مي‌فرستاد كه داغ مادر شاهزاده شدن را به دلت مي‌گذارم. اين را ديگر نمي‌توانم تحمل كنم. مدت‌ها گذشت و گذشت تا خواهر اولي مادر شاهزاده شد. خداوند به او پسري داد بسيار زيبا. با كمال خوشحالي اين خبر را به شاه دادند. قرار شد روز بعد شاه براي ديدن پسر كاكل‌زري به قصر زن تازه خود برود. غافل از اينكه پسري نخواهد ديد زيرا به هر وسيله‌اي كه بود خواهر زن سياه دل بچه را دزديد و به جاي آن توله سگي گذاشت.

اتفاقاً شاه رسيد و به جاي پسر خوشگل توله سگ را ديد. فريادش بلند شد آنقدر خشمگين شد كه خواست زنش را بكشد. هرچه زن گريه و التماس مي‌كرد قسم مي‌خورد كه من پسر زائيدم نمي‌دانم چرا كتي شده به خرج شاه نرفت كه نرفت. بالاخره هم دستور داد تا كمر، زن را گچ بگيرند به مجازات اينكه توله سگ زائيده و او را در محلي كه گذرگاه مردم است نگهداري كنند تا مردم ببينند و عبرت بگيرند. چنين هم كردند.

سال‌ها گذشت بزرگترها به حال دختر بدبخت تأسف مي‌خوردند و بچه‌هاي بي‌ادب مسخره‌اش مي‌كردند و سنگ و چوبش مي‌زدند و او چون عادت كرده بود و چاره‌اي نداشت، تحمل مي‌كرد و چيزي نمي‌گفت. روزي پسربچه هشت نه ساله‌اي بسيار موقر و آرام آمد تا نزديك زن نگاهي به او كرد گلي را كه در دست داشت به طرف زن پرت كرد و رفت. زن برخلاف هميشه زارزار شروع به گريستن كرد آنقدر گريست كه دل همه مردم به حالش سوخت نمي‌دانستند چه بكنند. بالاخره به شاه خبر دادند.

شاه كه تقريباً قضيه را فراموش كرده بود با خوشرويي با او حرف زد و گفت: «تو كه سال‌هاست به اين وضع عادت كردي حالا چرا گريه مي‌كني؟ سنگ به تو مي‌زدند حرف نمي‌زدي مگر توي اين گل چه بود كه ناگهان عوض شدي؟» زن بيشتر گريه كرد و گفت: «مردم از اين بدتر هم با من مي‌كردند حرفي نداشتم تحمل مي‌كردم چون از آنها توقع نداشتم اما اين پسر خودم بود كه گل به من پرتاب كرد دلم سوخت گريه‌ام گرفت. نمي‌توانم آرام شوم».

شاه راستي گفتار او را باور كرد. به هر ترتيبي بود بچه را پيدا كرد و مادرش را آزاد كرد و به جاي خود به قصر خود برد. مادر و پسر را به هم رسانيد عذرخواهي كرد و خواهر زن سياه‌دل جفاكار را دستور داد به دم اسب ديوانه ببندند و از شهر بيرون كنند و كردند.




روايت دوم

سنگ دوست كشنده است

در زمان‌هاي قديم زنباره‌اي را سنگسار مي‌كردند و بنا به حكم شرع هركس از آنجا مي‌گذشت سنگي به او مي‌زد. اما او اصلاً اظهار درد نمي‌كرد. تا اينكه يكي از دوستان خيلي نزديك او از كنارش رد شد و او هم بنا به حكم شرع سنگريزه‌اي به طرف او انداخت. فرياد مرد بلند شد و گفت: «آخ! مردم». مردم از اين جريان تعجب كردند و علت را پرسيدند. مرد جواب داد: «دوس داشي يامان اولي».

قصه ديگري هم به طنز براي اين مثل ساخته‌اند كه از اين قرار است.

مي‌گويند دو رفيق در مكه به هم رسيدند. اولي گفت: «حاج قاسم واقعاً كه جايت در بهشت است. تو چقدر آدم نيكوكاري هستي!» حاج قاسم كه هيچ انتظار نداشت رفيقش اينطور از او تعريف كند، پرسيد: «از كجا مي‌گويي؟» رفيقش جواب داد: «ديروز كه ما سنگ جمره مي‌انداختيم من با چشم خودم ديدم كه همه سنگ‌ها به شيطان خورد اما او خم به ابرو نياورد، تا نوبت تو رسيد و چند تا سنگ به طرف شيطان انداختي.

در همين موقع بود كه شيطان فريادي از ته دل كشيد. همه ما از اين كار او تعجب كرديم و از شيطان پرسيديم كه چرا از سنگ حاج قاسم به فرياد آمدي؟» شيطان جواب داد: آخر شما نمي‌دانيد، دوس داشي يامان اولي!»( سنگ دوست كشنده است).

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837