جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > ضرب المثل

از كيسه خليفه مي بخشد
گروه: ضرب المثل

هر گاه كسي از كيسه ديگري بخشندگي كند و يا از بيت المال عمومي گشاد بازي نمايد عبارت مثلي بالا را مورد استفاده و استناد قرار داده ، اصطلاحأ مي گويند:« فلاني از كيسه خليفه مي بخشد.»

عبد الملك بن صالح ازامرا و بزرگان خاندان بني عباس بود و روزگاري دراز در اين دنيا بزيست و دوران خلافت هادي و هارون الرشيد و امين را درك كرد . مردي فاضل و دانشمند و پرهيزگار و در فن خطابت افصح زمان بود. چشماني نافذ و رفتاري متين و موقر داشت به قسمي كه مهابت و صلابتش تمام رجال دارالخلافه و حتي خليفه وقت را تحت تاثير قرار مي داد. بعلاوه چون از معمرين خاندان بني عباس بود خلفاي وقت در او به ديده احترام مي نگريستند. به سال 169 هجري به فر مان هادي خليفه وقت، حكومت و امارت موصل را داشت ولي پس از دو سال يعني در زمان خلافت هارون الرشيد بر اثر سعايت ساعيان از حكومت بر كنار و در بغداد منزوي و خانه نشين شد. چون دستي گشاده داشت پس از چندي مقروض گرديد. ارباب قدرت و توانگران بغداد افتخار مي كردند كه عبد الملك از آنان چيزي بخواهد ، ولي عزت نفس و استغناي طبع عبد الملك مانع از آن بود كه از هر مقامي استمداد و طلب مال كند.

از طرف ديگر چون از طبع بلند و جود و سخاي ابوالفضل جعفربن يحيي بن خالد برمكي معروف به جعفر بر مكي و زير مقتدر هارون الرشيد آگاهي داشت و به علاوه مي دانست كه جعفر مردي فصيح و بليغ و دانشمند است و قدر فضلا را بهتر مي داند و مقدم آنان را گراميتر مي شمارد، پس نيمه شبي كه بغداد و بغداديان در خواب و خاموشي بودند با چهره و روي بسته و ناشناس راه خانه جعفر را در پيش گرفت و اجازه دخول خواست. اتفاقأ در آن شب جعفر بر مكي با جمعي از خواص و محارم من جمله شاعر و موسيقيدان بينظير زمان، اسحق موصلي بزم شرابي ترتيب داده بود و با حضور مغنيان و مطربان شب زنده داري مي كرد. در اين اثنا پيشخدمت مخصوص، سر در گوش جعفر كرد و گفت:

« عبدالملك بر در سراي است و اجازه حضور مي طلبد.» از قضا جعفر برمكي دوست صميمي و محرمي به نام عبد الملك داشت كه غالبا اوقات فراغت را در مصاحبتش مي گذرانيد. در اين موقع به گمان آنكه اين همان عبد الملك است نه عبد الملك صالح، فرمان داد او را داخل كنند. عبد الملك صالح بي گمان وارد شد و جعفر برمكي چون آن پير مرد متقي و دانشمند را در مقابل ديد به اشتباه خود پي برده چنان منقلب شد و از جاي خويش جستن كرد كه« ميگساران جام باده بريختند و گلعذاران پشت پرده گريختند، دست از چنگ و رباب برداشتند و رامشگران پا به فرار گذاشتند.» جعفر خواست دستور دهد بساط شراب را از نظر عبد الملك پنهان دارند ولي ديگر دير شده كار از كار گذشته بود .

حيران و سراسيمه بر سر و پاي ايستاد و زبانش بند آمد. نمي دانست چه بگويد و چگونه عذر تقصير بخواهد. عبد الملك چون پريشان حالي جعفر بديد بسائقه آزاد مردي و بزرگواري كه خوي و منش نيكمردان عالم است با كمال خوشرويي در كنار بزم نشست و فرمان داد مغنيان بنوازند و ساقيان لعل فام جام شراب در گردش آورند. جعفر چون آن همه بزرگمردي از عبدالملك صالح ديد بيش از پيش خجل و شرمنده گرديد پس از ساعتي اشاره كرد بساط شراب را بر چينند و حضار مجلس- بجز اسحق موصلي- همه را مرخص كرد. آنگاه بر دست و پاي عبد الملك بوسه زد عرض كرد:« از اينكه بر من منت نهادي و بزرگواري فرمودي بي نهايت شرمنده و سپاسگزارم.

اكنون در اختيار تو هستم و هر چه بفرمايي به جان خريدارم.» عبدالملك پس از تمهيد مقدمه اي گفت :« اي ابو الفضل ، مي داني كه سالهاست مورد بي مهري خليفه واقع شده خانه نشين شده ام. چون از مال و منال دنيا چيزي نيندوخته بودم لذا اكنون محتاج و مقروض گرديده ام. اصالت خانوادگي و عزت نفس اجازه نداد به خانه ديگران روي آورم و از رجال و توانگران بغداد ، كه روزگاري به من محتاج بوده اند، استمداد كنم ولي طبع بلند و خوي بزرگ منشي و بخشندگي تو كه صرفأ اختصاصي به ايرانيان پاك سرشت دارد مرا وادار كرد كه پيش تو آيم و راز دل بگويم، چه مي دانم اگر احيانأ نتواني گره گشايي كني بي گمان آنچه با تو در ميان مي گذارم سر به مهر مانده ، در نزد ديگران بر ملا نخواهد شد. حقيقت اين است كه مبلغ ده هزار دينار مقروضم و ممري براي اداي دين ندارم.»

جعفر بدون تأمل جواب داد:« قرض تو ادا گرديد، ديگر چه مي خواهي؟» عبدالملك صالح گفت:« اكنون كه به همت و جوانمردي تو قرض من مستهلك گرديد. براي ادامه زندگي بايد فكري بكنم زيرا تأمين معاش آبرومندي براي آينده نكرده ام.» جعفر بر مكي كه طبعي بلند و بخشنده داشت با گشاده رويي پاسخ داد:« مبلغ ده هزار دينار هم براي ادامه زندگي شرافتمندانه تو تأمين گرديد چه مي دانم سفره گشاده داري و خوان كرم بزرگمردان بايد مادام العمر گشاده و گسترده باشد. ديگر چه مي فرمايي؟» عبد الملك گفت: « هر چه خواستم دادي و ديگر محلي براي انجام تقاضاي ديگري نمانده است.» جعفر با بي صبري جواب داد:« نه، امشب مرا به قدري شرمنده كردي كه به پاس اين گذشت و جوانمردي حاضرم همه چيز را در پيش پاي تو نثار كنم. اي عبدالملك، اگر تو بزرگ خاندان بني عباسي، من هم جعفر بر مكي و از دوده ايرانيان پاك نژاد هستم.

جعفر براي مال و منال دنيوي در پيشگاه نيكمردان ارج و مقداري قايل نيست. مي دانم كه سالها خانه نشين بودي و از بيكاري و گوشه نشيني رنج مي بري، چنانچه شغل و مقامي هم مورد نظر باشد بخواه تا فرمانش را صادر كنم. » عبدالملك آه سوزناكي كشيد و گفت:« راستش اين است كه پيرو سالمند شده ام و واپسين ايام عمر را مي گذرانم. آرزو دارم اگر خليفه موافقت فرمايد به مدينه منوره بروم و بقيت عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت رسوا اكرم (ص) به سر برم.» جعفر گفت :« از فردا والي مدينه هستي تا از اين رهگذر نگراني نداشته باشي.» عبد الملك سر به زير افكند و گفت:« از همت و جوانمردي تو صميمانه تشكر مي كنم و ديگر عرضي ندارم.»

جعفر دست از وي بر نداشت و گفت:« از ناصيه تو چنين استنباط مي كنم كه آرزوي ديگري هم داري . محبت و اعتماد خليفه نسبت به من تا به حدي است كه هر چه استد عا كنم بدون شك و ترديد مقرون اجابت مي شود. سفره دل را كاملا باز كن و هر چه در آن است بي پرده در ميان بگذار.» عبدالملك در مقابل آن همه بزرگي و بزرگواري بدوأ صلاح ندانست كه آخرين آرزويش را بر زبان آورد ولي چون اصرار و پافشاري جعفر را ديد سر بر داشت و گفت :« اي پسر يحيي، خود بهتر مي داني كه من در حال حاضر بزرگترين فرد خاندان عباسي هستم و پدرم صالح همان كسي است كه در محل ذات السلاسل نزديك مصر- بر مروان آخرين خليفه اموي غلبه كرد و سرش را نزد سفاح آورد. با اين مراتب اگر تقاضايي در زمينه وصلت و پيوند زناشويي از خليفه امير المومنين بكنم توقعي نابجا و خارج از حدود صلاحيت و شايستگي نكرده ام . آرزوي من اين است كه چنانچه خليفه مصلحت بداند فرزندم صالح را به دا مادي سر افراز فرمايد. نمي دانم در تحقق اين خواسته تا چه اندازه موفق خواهي بود.»

جعفر برمكي بدون لحظه اي درنگ و تأمل جواب داد:« از هم اكنون بشارت مي دهم كه: خليفه پسرت را حكومت مصر مي دهد و دختر ش عاليه را نيز به ازدواج وي در مي آورد.» دير زماني نگذشت كه صداي اذان صبح از مؤذن مسجد مجاور خانه جعفر برمكي به گوش رسيد و عبدالملك صالح در حالي كه قلبش ما لامال از شادي و سرور بود خانه جعفر را ترك گفت. بامدادن جعفر برمكي حسب المعمول به دارالخلافه رفت و به حضور هارون الرشيد بار يافت. خليفه نظري كنجكاوانه به جعفر انداخت و گفت:« از ناصيه تو پيداست كه در اين صبحگاهي خبر مهمي داري.» جعفر گفت:« آري امير المومنين شب گذشته عموي بزرگوارت عبدالملك صالح به خانه ام آمد و تا طليعه صبح با يكديگر گفتگو داشتيم.»

هارون الرشيد كه نسبت به عبد الملك بي مهر بود با حالت غضب گفت:« اين پير سالخورده هنوز از ما دست بردار نيست. قطعأ توقع نابجايي داشت ، اينطور نيست؟» جعفر با خونسردي جواب داد :« اگر ماجراي شب گذشته را به عرض برسانم اميرالمومنين خود به گذشت و بزرگواري اين مرد شريف و دانشمند كه به حق از سلاله بني عباس است، اذعان خواهند فرمود.» آن گاه داستان بزم شراب و حضور غير مترقب عبدالملك و ساير رويدادها را تفصيلا شرح داد. خليفه آنچنان تحت تأثير بيانات جعفر قرار گرفت كه بي اختيار گفت:« از عمويم عبدالملك متقي و پرهيزكار بعيد به نظر مي رسيد كه تا اين اندازه سعه صدر و جوانمردي نشان دهد. جدأ از مردانگي و بزرگواري او خوشم آمد و آنچه كينه از وي در دل داشتم يكسره زايل گرديد. » جعفر برميكي چون خليفه را بر سر نشاط ديد به سخنانش ادامه داد و گفت كه:« ضمن مكالمه و گفتگو معلوم شد پير مرد اين اواخر مبلغ قابل توجهي مقروض شده است كه دستور دام قرضهايش را بپردازند.» هارون الرشيد به شوخي گفت:« قطعا از كيسه خودت!»

جعفر با لبخند جواب داد :« از كيسه خليفه بخشيدم، چه عبدالملك در واقع عموي خليفه است و حق نبود از بنده چنين جسارتي سر بزند.» هارون الرشيد كه جعفر بر مكي را چون جان شيرين دوست داشت با تقاضايش موافقت كرد. جعفر دوباره سر بر داشت و گفت: « چون عبد الملك دستي گشاده دارد و مخارج زندگيش زياد است مبلغي هم براي تأمين آتيه وي حواله كردم.» هارون الرشيد مجدأ به زبان شوخي و مطايبه گفت:« اين مبلغ را حتمأ از كيسه شخصي بخشيدي!» جعفر جواب داد:« چون از وثوق و اعتماد كامل بر خوردار هستم لذا اين مبلغ را هم از كيسه خليفه بخشيدم.» هارون الرشيد لبخندي زد و گفت:« اين را هم قبول دارم به شرط آنكه ديگر گشاده بازي نكرده باشي!» جعفر عرض كرد:« امير المؤمنين بهتر مي دانند كه عبدالملك مانند آفتاب لب بام است و دير يا زود افول مي كند .

آرزو داشت كه واپسين سالهاي عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت خير المرسلين بگذراند. وجدانم گواهي نداد كه اين خواهش دل رنجور و شكسته اش را تحقق نبخشم، به همين ملاحظه فرمان حكومت و ولايت مدينه را به نام وي صادر كردم كه هم اكنون براي توقيع و توشيح حضرت خليفه حاضر است.» هارون به خود آمد و گفت:« راست گفتي، اتفاقا عبد الملك شايستگي اين مقام را دارد و صلاح است حكومت طائف را نيز به آن اضافه كني.» جعفر انگشت اطاعت بر ديده نهاده پس از قدري تأمل عرض كرد:« ضمنأ از حسن نيت و اعتماد خليفه نسبت به خود استفاده كرده آخرين آرزويش را نيز وعده قبول دادم.» هارون گفت:« با اين ترتيب و تمهيدي كه شروع كردي قطعأ آخرين آرزويش را هم از كيسه خليفه بخشيدي!؟» جعفر برمكي رندانه جواب داد:« اتفاقأ بخشش در اين مورد بخصوص جز از كيسه خليفه عملي نبود زيرا عبدالملك آرزو دارد فرزندش صالح به افتخار دامادي از خليفه امير المؤمنين نايل آيد.

من هم با استفاده از اعتماد و بزرگواري خليفه اين وصلت فرخنده را به او تبريك گفتم و حكومت مصر را نيز براي فرزندش، يعني داماد آينده خليفه در نظر گرفتم. » هارون گفت:« اي جعفر، تو در نزد من به قدري عزيز و گرامي هستي كه آنچه از جانب من تقليل و تعهد كردي همه را يكسره قبول دارم برو از هم اكنون تمشيت كارهاي عبدالملك را بده و او را به سوي مدينه گسيل دار.»

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837