اگر يك نفر از رازي خبردار باشد و بروز دادن آن باعث زحمت و گرفتاري خودش با ديگري بشود به او ميگويند شتر ديدي نديدي كه اين مثل شبيه آن يكي است كه ميگويد: هرچي ديدي هيچ چي نگو من هم ديدم هيچ چي نميگم و حكايتي دارد.
ميگويند: سعدي از دياري به دياري ميرفت. در راه چشمش به زمين افتاد. جاي پاي يك مرد و يك شتر ديد كه از جلوش رد شده بودند. كمي كه رفت ادرار كم جهشي روي زمين ديد پيش خود گفت: «سوار اين شتر زن حاملهاي بوده» بعد يك طرف راه مگس و طرف ديگر پشه به پرواز ديد پيش خود گفت: «يكه لنگه بار اين شتر عسل بوده لنگه ديگرش روغن» باز نگاهش به خط راه افتاد ديد علفهاي يك طرف جاده چريده شده و طرف ديگر نچريده باقي مانده پيش خود گفت: «يك چشم اين شتر كور بوده، يك چشم بينا» از قضا خيالات سعدي همه درست بود و سارباني كه از جلوش گذشته بود به خواب ميرود و وقتي كه بيدار ميشود ميبيند شترش رفته.
او سرگردان بيابان شد تا به سعدي رسيد. پرسيد: «شتر مرا نديدي؟» سعدي گفت: «يك چشم شترت كور نبود؟» مرد گفت: «چرا» گفت: «بارش عسل و روغن نبود؟» گفت: «چرا» گفت: «زن حاملهاي سوارش نبود؟» گفت: «چرا» سعدي گفت: «من نديدم!» مرد ساربان كه همه نشانها را درست شنيد اوقاتش تلخ شد و گفت: «شتر مرا تو دزديدهاي همه نشانيهاش را هم درست ميدهي» بعد با چوبي كه در دست داشت شروع كرد سعدي را زدن. سعدي تا آمد بگويد من از روي جاي پا و علامتها فهميدم و اينها را گفتم چند تايي چوب سارواني خورد وقتي مرد ساروان باور كرد كه او شتر را ندزديده راه افتاد و رفت.
سعدي زير لب زمزمه كرد و گفت: «سعديا چند خوري چوب شترداران را
تو شتر ديدي؟ نه جا پاشم نديدم!»
|