كنون رزم سهراب رستم شنو دگرها شنيدستي اين هم شنو يكي داستان است پر آب چشم دل نازك از رستم آيد بخشم اگر مرگ داد است بيداد چيست زداد اين همه بانگ و فرياد چيست ازاين رازجان تو آگاه نيست بدين پرده اندر تو را راه نيست كنون رزم سهراب گويم درست از آن كين كه با اوپدر چون بجست اي فرزند. داستاني است از گفته آن دهقان پاك نژاد كه داناي طوس آنرا جاودان نموده است. چنين گفته اند كه روزي رستم از بامداد هواي شكار بر سرش زد با تركشي پر از تير بر رخش نشست و براي شكار سوي مرز توران روانه شد . چون نزديك مرز رسيد دشتي ديد پر از گله هاي گور با شادي رخش را بسوي شكار پيش راند. تعدادي شكار را گرفت و يا تير كمان زد. چون گرسنه شد از شاخه درختان وخار وخاشاك آتشي بزرگ بر افروخت. چون آتشي آماده شد درختي را از جا كند گور نري را بر درخت زره بر آن آتش نهاد. چون گور بريان شد آنرا از هم بكند و بخورد. پس از آن سرچشمه آب رفت،تشنگي خود را برطرف كردو در گوشه اي بخفت و رخش را نيز آزاد كرد تا بچرد . چون رستم به خواب رفت گروهي از سربازان توران از آن دشت گذشتند جاي پاي رخش را در دشت پيدا كردند به دنبالش رفتند و او را يافتند . سپس هر يك كمندي سر دست آورده و خواستند اسب را بگيرند . چون رخش چشمش به كمندها افتاد حمله آغاز كرد و با آنها جنگيده سر يك توراني را با دندان از تن كند. دو نفر را هم به زخم سم از خود دور كرد خلاصه سه تن از گروه كوچك كشته شدند ولي عاقبت رخش گرفتار شد آنها اسب را همراه خود به شهر برده و ميان گله ماديان ها رها كردند تا آنهااز رخش كره بياورند. ساعتي گذشت رستم از خواب بيدار شد و به دنبال رخش همه جا را گشت ، اما اسب پيدا نشد. چون شهر سمنگان نزديك بود به سوي سمنگان رفت. در راه طولاني، خسته شده نمي دانست چگونه با اسلحه و ابزار جنگ پياده تا شهر برود. رستم زين رخش و لگام او را بر دوش گرفت و روانه راه شد. چنين است رسم سراي درشت گهي پشت زين و گهي زين به پشت در راه رستم به آنجا رسيد كه رخش جنگيده بود رد پاي اسب را دنبال كرد تا نزديك شهر سمنگان رسيد .به شاه و بزرگان خبر دادند كه رستم پياده به سوي شهر مي آيد و رخش او در شكار گاه گم شده است. شاه و بزرگان رستم را استقبال كردند و گفتند در اين شهر ما نيكخواه توايم هر چه داريم به فرمان تو است . رستم گفت: رخش در اين دشت بدون لگام از من دور شد رد پاي او را برداشتم تا به شهر سمنگان رسيدم سپاس دارم اگر بفرمائي آن را پيدا كنند زيرا اگر رخشم نيايد پديد، سران را بسي سر بر خواهم بريد . شاه سمنگان گفت: اي پهلوان تو مهمان من باش و تندي مكن، رخش رستم هرگز پنهان نمي ماند او را مي جوئيم و نزد تو مي آوريم. رستم خوشحال شد و به خانه شاه سمنگان رفت. شاه سمنگان در كاخ خود رستم را جاي داد. برايش بزم آراست به هنگام خواب در جائي كه سزاوار او بود جاي خفتن آراستند. رستم به خوابگاه رفت و از رنج راه آسوده شد. نيمي از شب گذشته بود و مرغ شب آهنگ بر سر درختان حق مي گفت. لحظه اي گذشت رستم متوجه شد در خوابگاه نرم كردند باز. كنيزكي شمعي از عنبر بدست گرفته و به آرامي نزديك بالين رستم آمد. به دنبال كنيزك دختري ماهروي چون خورشيد تابان ، دو ابرو كمان و دو گيسو كمند ببالا به كردار سرو بلند. رستم از صداي در بيدار شد و از ديدن آن دختر خيره ماند ، نيم خيز شد، بپرسيد از او گفت نام تو چيست، اين نيمه شب در اين تاريكي چه مي خواهي ، چنين داد پاسخ كه تهمينه ام و تنها دختر شاه سمنگان هستم هيچكس را قبول نكرده ام ، كسي از پرده بيرون نديده مرا نه هرگز كسي آوا شنيده مرا. مدت هاست كه افسانه وار از هر كس داستان تو را شنيده ام مي دانم از ديو، شير، پلنگ و نهنگ نمي ترسي ، شب تيره تنها به توران شوي ، به تنهايي و يك نفري يك گور بريان را مي خوري، بس داستانه شنيدم زتو بسي لب به دندان گزيدم زتو چه بسيار نشانه ها از تو مي دادند. از عظمت تو حيران مي شدم، امروز شنيدم كه خداوند تو را به اين شهر آورده است گفتم چگونه مي توانم پهلوان را به چشم ببينم اين بود كه شبانه همراه با اين كنيزك به ديدار تو آمدم. رستم و تهمينه سخن گفتند و قرار شد رستم تهمينه را از شاه سمنگان به همسري بخواهد و آرزو كرد. مگر كردگار، نشاند يكي كودكم در كنار . كودكي كه چون رستم به مردي وزور باشد و تهمينه افزود اگر سمنگان همه زير پاي آورم رخش تورا پيدا خواهم كرد . رستم دانست تهمينه دختري است با دانش و ديگر آنكه از رخش آگهي دارد. تهمتن دست گشود و او را نزد خويش خواند و تهمينه نيز خرامان بيامد بر پهلوان. موبد آوردند رستم به موبد گفت . هم اكنون نزد شاه سمنگان برو تهمينه را از او براي همسري من بخواه. موبد پيام رستم را رساند شاه سمنگان، ز پيوند رستم دلش شاد گشت و فرمان داد تا با آئين و كيش خودشان آن دو پيمان همسري ببندند. سخن ها تمام شد و دختر را به پهلوان سپردند. ببازوي رستم يك مهره بود كه آن مهره اندر جهان شهره بود رستم آن مهره را از بازو گشود و به تهمينه داد. به او گفت اگر دختري به جهان آوردي اين مهره را بر گيسوي او بياويز اما اگر پسر بود به نشان پدر مهره را بر بازويش ببند. چون آن شب گذشت و خورشيد تابنده شد بر سپهر، رستم با تهمينه بدرود كرد و پريچهر گريان از او گشت باز. شاه سمنگان نزد رستم آمد و به او مژده داد كه رخش پيدا شده است رستم نزد رخش آمد زين بر او نهاد و از آنجا سوي سيستان شد چون باد، از آنجا سوي زابلستان رفت و از آن داستان با كسي سخن نگفت. چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه يكي كودك آمد چو تابنده ماه چند روزي گذشت تهمينه كودك را سهراب نام نهاد. يك ماه از عمرش گذشته بود. يكساله بنظر مي آمد . سه ساله شد آرزوي ميدان كرد ، پنجساله شد دل شير مردان داشت. ده ساله شد در آن سرزمين كسي ياراي نبرد او را نداشت. در پي اسبان مي دويد دم اسب را به مشت مي گرفت و نگهش مي داشت. روزي نزد مادر آمد و گستاخ پرسيد پدر من كيست. چون از پدرم مي پرسند چه بگويم اگر آن را از من پنهان كني ، نمانم تو را زنده اندر جهان . تهمينه چون سخنان فرزند را شنيد بترسيد، و به او گفت آرام باش تو پسر رستم پيلتن ، نوه دستان، نبيره سام از نژاد نيرم هستي جهان آفرين تا جهان آفريد سواري چو رستم نيامد پديد. سپس نامه اي از رستم نزد سهراب آورد با سه ياقوت درخشان و سه بدره زر و گفت پدرت اينها را از ايران براي تو فرستاده است. اين مهره ها را نگاهدار، اما من نمي خواهم تو به رستم نزديك شوي زيرا ترا نزد خود خواهد برد و دل من طاقت دوري ندارد و ديگر اينكه افراسياب هرگز نبايد تو را بشناسد. زيرا دشمن رستم است اگر بداند تو فرزند كيستي از خشمش كه به رستم دارد تو را تباه خواهد كرد . سهراب سر بلند كرد و گفت: مادر چرا نام پدرم را از من نهان كردي ، اكنون كه دانستم سپاهي فراهم خواهم كرد و به ايران خواهم رفت پهلوانان ايران را يك به يك بر كنار مي كنم كاوس را از تخت بر مي دارم و رستم را بر جاي كاوس مي نشانم ، آنگاه از ايران به توران مي تازم. تخت افراسياب را مي گريم و تو را بانوي ايران شهر مي كنم. چو رستم پدر باشد و من پسر بگيتي نماند يكي تاج ور اينك بايد نخست اسبي شايسته پيدا كنم ، سپس آماده نبرد شوم. تهمينه به چوپان گفت : هر چه اسب هست بياور باشد كه سهراب اسبي به دلخواه خود پيدا كند و چوپان چنان كرد. اما هر اسب را كه سهراب دست بر پشت آن مي نهاد شكم حيوان به زمين مي رسيد. سهراب تمام اسب ها را آزمايش كرد ولي هيچيك نيكو نبود. سر انجام كسي نزد سهراب آمد و گفت: از نژاد رخش كره اي دارم. و اين شد كه سهراب بر آن اسب كه از نژاد رخش بود دست يافت. زين بر آن نهاد و بر اسب نشست . چون به خانه رسيد زمينه جنگ با ايران را آغاز كرد . پيش پادشاه سمنگان رفت و از او خواست تا وسايل سفرش را فراهم كند. شاه سمنگان هر گونه ابزار جنگ چنانكه شاهان داشتند به سهراب داد.
|