سودابه دانست كه كاوس بر او بد گمان شده و اگر دير بجنبد زياني بزرگ خواهد كرد. اين بود كه در كار زشت خود حيران شد و بالاخره راهي تازه براي بد نامي سياوش به دست آورد.
در شبستان سودابه زني بود پر مكر و فريب كه تمام سخن و اندشه اش جادو و افسون بود آن زن در شكم خود بچه داشت و كم كم بارش سنگين شده بود. سودابه او را خواست و نوازش كرد و به او گفت: با تو سخني دارم كه اول بايد با من پيمان كني تا آنچه را كه با تو مي گويم هرگز به ياد خودت هم نياوري چون زن با او پيمان بست زر فراوانش داد و سپس گفت اكنون دارويي به دست آور تا كودك خود را قبل از آنكه به جهان بيايد بيافكني و چون چنين كردي به هوش باش كه رازيست ميان من و تو كه هرگز نبايد كسي از آن آگاه شود. شايد دروغ من با افكندن بچه تو فروغي بگيرد.
چون ! افكنده شد به كاوس مي گويم كه من بچه افكنده ام و سياوش مايه آن شده است اگر چنين كني هر چه خواهي خواهم داد و اگر سخن من نشنوي نزد كاوس بي آبرو خواهم شد و او مرا از مشكوي خود بيرون خواهد راند. اما اگر كاوس فرزند مرده ببيند كين سياوش را بر دل خواهد گرفت. زن كه پول و مال چشمش را خيره كرده بود گفت: من تو را بنده ام هر چه گويي همان خواهم كرد. زن از شبستان بيرون شد و داروئي فراهم آورد و چون شب تيره فرارسيد آن دارو را خورد و فردا بچه او مرده به جهان آمد. نه فقط يك كودك بلكه دو كودك. سودابه فرمان داد تشتي از زر را آوردند و آن دو كودك را در تشت نهادند چون خيالش راحت شد صدا به فرياد بلند كرد ، جامه بر تن پاره كرد. زن را از مشكوي بيرون فرستاد و خود در بستر بخفت. فغانش تمام كاخ را فرا گرفت و به دنبال آن هر كس كه در شبستان بود نزد سودابه رفت او نيز هر بار دو كودك مرده را به مردم نشان مي داد. صداي شيون و فريادها به كاخ كاوس رسيد . او كه خفته بود از خواب پريد پرسيد چه شده تمام داستان را با وي گفتند. كاوس بر جاي خودآرام گرفت . آن روز را نيز در كاخ خود باقي ماند شب بعد به شبستان رفت.
|