منيژه منم دخت افراسياب برهنه نديده تنم آفتاب
اي فرزند! چون كيخسرو در كين خواهي پدرش سياوش ، بر تورانيان پيروز شد و جهان را از نو آراست ، روزي از روزها بر تخت زرين نشست و شادكام از اين پيروزيها بزم شاهانه اي آراست . بزرگان و دلاوراني چون گودرزو گيو وطوس وبيژن درآن انجمن گرد آمدند و به مي وآواز رامشگران دلشاد بودند چنانكه گفتم ، ناگاه پرده داري پيش آمده و به سالاربارخبرداد ، گروهي از ارمانيان يا ارمنيان به دادخواهي آمده و اجازه ورود ميخواهند . سالار آنچه را شنيده بود به آگاهي كيخسرو رساند و فرمان ورود گرفت . ارمنيان گريان و زاري كنان به بارگاه آمدند و گفتند : اي شهريار پيروز بخت ، ما از شهردوري ميآئيم كه در مرز ايران و توران قرار دارد . از يك سو از توران در رنجيم و از سوي ديگر آنجاكه مرز ايرانست ، بيشه اي داريم پر از درختان ميوه و كشتزار و چراگاه . اكنون بخت از ما برگشته و گرازان به آن بيشه حمله كرده اند . گرازاني كه با دندانهاي چون پيل خود درختان كهنسال را از ريشه بدر مي آورند و به چارپايان آسيب ميرساند . شاه! تو كه شهريار هفت كشور و يار همه اي ، به داد ما هم برس! دل شاه به حال زار آنها سوخت و از ميان دلاوران كسي را خواست تا به بيشه خوك زده رفته و گرازها را از بين ببرد و فرمان داد تا سيني زريني آوردند و گهرهاي بسيار برآن ريختند و ده اسب زرين لگام هم آماده كردند . چون آماده شد ، به آن ناموران گفت : هركس اين رنج را بر خود هموار كند، اين گنج از آن او خواهد بود . كسي از آن انجمن پاسخي نداد ، جز بيژن كه پا پيش نهاد و گفت در راه اجراي فرمان آماده است تا از سرو جان خود نيز بگذرد . گيو، پدربيژن ، كوشيد تا او را از اين كار باز دارد ، ولي بيژن جوان در راي خود پاي فشرد و شاه نيزاز اين دلاوري بيژن خشنود گرديد . به گرگين دستور داد تا در اين سفر راهنما و يار بيژن جوان باشد . بيژن آماده سفر شد و همراه گرگين با يوز و باز به راه افتاد . راه دراز بود اما با شكار و شادي طي شد و آنها رفتند و رفتند تا به بيشه ارمنيان رسيدند . بيژن كه از ديدن خرابي كه گرازها به بار آورده بودند خونش به جوش آمده بود به گرگين گفت : هنگام خواب نيست و ايستادگي كن تا كار را محكم كنيم ودل ارمنيان را ازاين رنج آسوده سازيم . تو گرز را بردارو كنار آبگير مواظب باش تا اگرگرازي از تير و چنگم بدر رفت تو او را بكشي! گرگين گفت : پيمان ما با شاه اين نبود ، تو فرمان را پذيرفتي و زر و گوهر را برداشتي پس ازمن ياري مخواه كه من فقط راهنماي تو به اين بيشه بوده ام ، گرگين اين را بگفت و بخفت . بيژن كه از سخنان گرگين شگفت زده و افسرده شده بود به تنهايي بدرن بيشه رفت و با خنجر آبديده در پي گرازان تاخت . خوكان نيز به او حمله ور شدند و يكي از آنها زره اش را دريد ، اما بيژن با يك ضربه خنجر او را به دو نيم كرد و سپس همه آن جانوران وحشي را كشت و سرشان را بريد تا دندانهايشان را به ايران ببرد و نزد شاه و يلان هنرنمائي خود را به چشم بكشد . فردا روز، چون گرگين از خواب بيدار شد ، بيژن را ديد كه با سرهاي بريده خوكان از درون بيشه ميآيد . اگرچه بر او آفرين گفت و از پيروزيش شادي كرد ، اما آتش حسد در دلش شعله زد و از بدنامي خود ترسيد و انديشه اهريمني گستردن دامي براي او ، در سرش راه يافت ، بيژن بي خبر از نيرنگ پليد او با وي به شادماني نشست و گرگين با چاپلوسي ، از دلاوري او تعريف كرده گفت : من بارها دراين مكان بوده ام و همه جاي آن را خوب مي شناسم . حال كه كار به پايان رسيده بيا استراحتي كرده و به آسايش بپردازيم . اكنون به من گوش كن ، پس از دو روز راه در خاك توران ، در دشتي خرم و دل انگيز ، جشنگاهي هست كه همه جايش گل است و آواز بلبل . پري چهرگان ترك همه سرو قد و مشك موي هر ساله به اين جشنگاه مي آيند و دشت را چون بهشت مي آرايند و ماهرويان در هر سو به شادي مي نشينند و منيژه دخت افراسياب چون خورشيد در ميانشان ميدرخشد . اگر ما اين راه را يكروزه بتازيم مي توانيم از ميان پري چهرگان چند تني را بگيريم و نزد خسرو ببريم . بيژن جوان دلش از شادي شكفت و: بگفتا هلاهين برو تا رويم بديدار آن جشن خرم شويم پس بر اسبان خود نشستند ، يكي جوياي نام و كام وديگري فريبكار و كينه ساز هر دو به سوي جنشكاه تاختند . اي فرزند! آن دو راه دراز ميان بيشه را يك روزه پيمودند تا به مرغزار رسيدند و فرود آمدند . از سوي ديگرمنيژه دختر نازپروده افراسياب با صد كنيزماهرو در چهل عماري زرين به دشت رسيدند و بساط جشن و سرور را برپا كردند . گرگين بازهم داستان عروس دشت و بزم او را براي بيژن تعريف كرد و آنقدر گفت تا جوان شيفته شد و تصميم گرفت پيش برود و بزمگاه ماهرويان را از نزديك ببيند . گرگين به او گفت : برو و شاد باش! بيژن از گنجور كلاه شاهانه و طوق و گوشواره و دستبند گوهرنگار خواست و قباي رومي آراسته اي پوشيد و سوار بر اسب ، خرامان به بيشه نزديك شد و در سايه سروي بلند در نزديكي خيمه منيژه پنهاني به تماشا ايستاد . دشت از آن لعبتان زيبا چون بهار خرم شده بود و آواي رود و سرود، روح را نوازش مي كرد . بيژن از ديدن منيژه صبر و هوش را از دست داد و مهرش را به دل گرفت . از سوي ديگر منيژه نيز از خيمه نگريست ، جوان برومندي را ديد كه با كلاه شاهانه بر سر و ديباي رومي در بر و رخساري زيبا زير درخت ايستاده است . پس مهرش به جوش آمد و دايه را فرستاد تا ببيند كه آن ماه ديدار كيست و چه نام دارد و از كجا آمده و چگونه به اين جشنگاه راه يافته است . دايه شتابان نزد بيژن رفت و پيام بانويش را رسانيد . رخسار بيژن از شنيدن آن پيام چون گل شكفته شد و گفت : من بيژن پسر گيوم ، از ايران براي جنگ با گرازان آمده ام آنها را كشتم و دندانهايشان را نزد شاه ميبرم ، چون اين دشت را پر از بزم و سرود ديدم ، از رفتن بازماندم . تا مگر چهره دخت افراسياب را ببينم . به دايه نيز وعده داد تا اگر با او ياري كند و دل منيژه با او مهربان شود وديدار حاصل آيد ، جامه و زر و گوهر باو خواهد بخشيد . دايه در دم نزد بانويش آمد و از بر و روي بيژن با او سخنها گفت و رازش را با او در ميان نهاد . منيژه نيز در پاسخ پيام داد : گرآئي خرامان بنزديك من برافروزي اين جان تاريك من بديدار تو چشم روشن كنم در و دشت و خرگاه گلشن كنم ديگرجاي سخن نماند و بيژن پياده به ديدار او شتافته وارد سراپرده شد . منيژه او را پذيرا شد و از راه و همراهش پرسيد ، سپس دستور داد تا پايش را با مشك و گلاب بشويند و سفره رنگيني بگسترانند . رامشگران بربط و چنگ بنوازند و به اين ترتيب سه شبانه روز در آن سراپرده آراسته ، شادي كردند ، خوردند و نوشيدند . روز چهارم هنگام بازگشت بود ، منيژه نتوانست دل از بيژن بركند و تنها به كاخ باز گردد . پس راز خود را با بيژن گفت . بيژن پاسخ داد : ما ايرانيان هرگز چنين نمي كنيم و من سخن تو را نخواهم پذيرفت . چون بيژن نپذيرفت كه با او روانه شهر شود ، منيژه دستور داد تا در جام او داروي هوش ربا بريزند . بيژن جام را نوشيد و مدهوش بر جاي افتاد . پس او را در بستري از مشك و كافور در عماري نهادند و در چادري پوشاندند و دور از چشم بيگانگان به كاخ آوردند . بيژن چون به هوش آمد وخود را در كنار آن نگار سيمبر، در كاخ افراسياب گرفتار ديد ، خونش از خشم بجوش آمد و دانست كه اين دام را گرگين به افسون بر راه او نهاده است ولي چه سود كه ديگر رهائي از آنجا دشوار بود . منيژه او را دلداري داد و گفت : هنوز كه اندوهي پيش نيامده است ، پس دل شاد دار و غم مخور كه اگر شاه از كارت خبر يافت ، من جان را سپر بلايت مي كنم . سفره گستردند و رامشگران را خواندند تا بنوازند و دلشادش كنند . چندين روزديگر با شادي وبزم گذشت . تا آنكه دربان از وجود بيگانه اي در كاخ آگاهي يافت و چاره را در آگاه نمودن افراسياب ديد . نزد شاه شتافت و گفت چه نشسته اي كه دخترت جفتي ايراني براي خود برگزيده است . افراسياب سخت آشفته شد و خون از ديده باريد . به گرسيوز دستور داد تا سوارانش را بر گرداگرد كاخ به نگهباني بگمارد وخود درون كاخ را بنگرد تااگر بيگانه اي را يافتند ، دست بسته نزد او بياورند . گرسيوز چون به كاخ رسيد و آواي چنگ و رباب را شنيد ، سواران را فرستاد تا از هر سو راهها را بستند و خود در كاخ را از جاي كنده و به سرائي شتافت كه مرد بيگانه در آنجا به بزم نشسته بود . از ديدن بيژن ، خون گرسيوز به جوش آمد و خروشيد كه: اي ناپاك به چنگال شير گرفتار شدي و رهائي نداري! بيژن كه خود را بي سلاح و بدون پناه ديد ، خنجري را كه هميشه در پاپوش پنهان داشت از نيام كشيد و گفت : منم بيژن ، پور گيو ، تو نياكان مرا مي شناسي و ميداني كه هر كه به جنگم آيد ، او را با اين خنجر ميكشم و دستم را بخونش ميشويم.
|