اي فرزند! رستم ، منيژه را با بار و بنه به اشكش سپرد تا او را هرچه زودتر در مرز ايران به مرزبانان ايراني برساند . و خود شب هنگام ، زماني كه همه در خواب بودند با هفت دلاور ديگر به كاخ و ايوان افراسياب حمله برد . رستم همچون شير ژيان دست زد و قفل و بست در را با يك فشار از هم گسست . در كه باز شد ، برق شمشير يلان در تاريكي شب درخشيد ، از آن سو آواي بگير و ببند قراولان بلند شد ، هر كس كه نزديك مي شد سر از تنش جدا مي كردند و به خاك مي افتاد . رستم در دهليز آواز داد .
اي توراني :« خواب خوشت ناخوش باد ، كه تو درگاه مي خوابي و بيژن در چاه ، برخيز كه بند و زندانت را شكستم و دامادت بيژن را رها كردم ، رزم و خونخواهي سياوش بس نبود كه كين خواهي بيژن را بر آن افزودي .» بيژن نيز خروشيد : اي بد گهر خرفت ، مرا چون سگ بستي و در چاهم افكندي پس اكنون دست گشاده ام را ببين كه شير هم حريفش نخواهد بود . افراسياب چون اين سخنان را شنيد از بيم و اندوه جامه بر تن دريد و فرياد زد : مگر رزم آوران در خوابند . راهها را بر آنها بگيريد و نابودشان كنيد . اما آن دلاوران هر كه را بر سر راهشان مي آمد ، از شمشير گذراندند و كاخ را بر هم زدند . افراسياب كه وضع را چنين ديد از بيم جان از كاخ گريخت . آنگاه تهمتن وارد كاخ شد و با يارانش آنچه گنج و دينار و اسب گرانمايه با زين زرين بود از ايوانش برداشتند و به سوي لشكريان تاختند رستم پيامي هم براي سپاه فرستاد كه بي درنگ آماده رزم شوند چه بي گمان افراسياب با لشكري انبوه حمله خواهد كرد .
هنگامي كه رستم به لشكرگاه رسيد آنها را با شمشيرهاي كشيده ، آماده جنگ يافت و منيژه را نيز آسوده درون خيمه ديد كه پرستاران كمر به خدمتش بسته بودند.
|