چون كيخسرو از شاهي دست كشيد ، لهراسب را نزد خود خواند . كيخسرو زبان به نصيحت باز كرد و گفت : زمان من ديگر به پايان رسيده تو اين سرزمين را با نيكي و عدا و داد همچنان سرسبز و خرم به آيندگان بسپار . لهراسب از وداع پدر اندوهگين شد و گريست . سرداران بزرگ سپاه ايران مثل رستم ، گودرز ، گيو ، بيژن ، گستهم ، فريبرز و طوس به همراه كيخسرو با تمامي لشكر، از دشت بسوي كوه روانه شدند . كيخسرو و سرداران سپاه ايران ، بر بلنداي كوه برشدند و در ستيغ آن ماندند و يك هفته به همراه كيخسرو بودند .
تمام سرداران و موبدان با خود مي گفتند : هيچكس چون كيخسرو دل از دنيا برنكنده و به جهان ديگر روي نكرده است . روز هفتم چون خورشيد از كوه برخواست ، بيشتر از صد هزار زن و مرد ايراني اشك ريزان او را بدرقه كردند . تمام سنگ كوه به گريه آمده بود ، سرداران به كيخسرو گفتند : چه رنجي از ما به تو رسيده است . چرا تاج شاهي را بدور مي افكني هر چه مي خواهي بگو تا انجام دهيم و از خاك ايران بيرون مرو . ما همه به درگاه خداوند نيايش مي كنيم تا يزدان پاك تو رابه ما به بخشايد . كيخسرو لحظه اي فكر كرد و بعد موبدان را بخواست و گفت : آنچه پيش آمده همه خير و خوبي است ، چرا بر آن گريه مي كنيد و خدا را سپاس گذاريد ، چه روزي ديگر در پايان جهان ، ما به هم خواهيم رسيد ، اينك از من بپذيريد و كوهستان را ترك كنيد و من را در اينجا تنها بگذاريد ، راهي كه بايد بپيمايم سخت دراز است و بي آب و گياه ، از اين راه همه نمي توانند بگذرند .
سرداران و سپاهيان و مردم با چشمان گريان ، كيخسرو را وداع كردند مگر طوس ، گيو ، فريبرز ، بيژن و گستهم. كيخسرو راه افتاد و سرداران با او روانه شدند . يك روز و يك شب راه رفتند و زبانشان از خشكي بيابان و تشنگي فراوان ، ديگر در دهان نمي گرديد ميان راه چشمشان به چشمه اي از آب افتاد به كنار چشمه رسيدند و فرود آمده ناني خوردند ، آبي نوشيدند و استراحت كردند كيخسرو به سرداران گفت : امشب در اينجا خواهيم ماند و از آن پس شما ديگر مرا نخواهيد ديد . همين امشب آنچه مي خواهيد بگوئيد و بپرسيد . فردا كه خورشيد تابان ، پرچم روشنايي را بلند مي نمايد و زمين چون طلا زري مي شود ، آن زمان روزگار جدايي من و شما خواهد بود . من از راهي كه آغاز كرده ام بر نتوانم گشت .
آنها با هم سخن گفتند تا شب تيره فرود آمد . چون تيرگي همه جا را گرفت كيخسرو به نيايش برخواست . به آب چشمه سر و تن خود را پاكيزه كرد و به آيات خداي را به ياري خواند . چون نمازش به پايان رسيد به سرداران گفت : تا جاودان شما را بدرود مي كنم ، چون آفتاب برخيزد ديگر مرا بخواب خواهيد ديد . اي سرداران و ياران من ، چون من رفتم شما لحظه اي در اين دشت ريگ صبر نكنيد به هيچ چيز فريفته نشويد . اگر چه از ابر، مشك تر بر زمين ببارد ، زود برويد چون از كوه بادي سخت خواهد وزيد، چنان كه شاخ و برگ و درختان را شكسته و خواهد برد . از ابري سياه برفي سنگين خواهد باريد چنانكه راه ايران زمين را نخواهيد يافت .
سرداران با اشك و آه با كيخسرو بدرود كردند و ،
چو از كوه خورشيد سربركشيد
زچشم مهان شاه شدند ناپديد
آفتاب كه بلند شد كيخسرو ناپديد شده بود . سرداران شروع كردند به جستجوي گوشه و كنار بيابان . همه جا سنگ بود و ريگ ، هر چه آفتاب بلندتر مي شد سنگ ها گرمتر مي شدند . تا نيمه روز همه جا را گشتند اما اثري از كيخسرو نبود ، ظهر كه شد همه غمگين و دل آزرده و خسته ، به كنار چشمه آب بازگشتند و همه سخن آنها از ناپديد شدن كيخسرو بود .
|