روانكاوى خود نيز داراى بعدى است كه در ساختن جهان ارتباطى به كمك فرد مى آيد. در اينجا هابرماس به يك نوع فلسفه تاريخ مى رسد كه در واقع نگرش جديد به تاريخ و از تاريخ است. «موقعيت ايده آل گفتارى» چيزى است كه در تاريخ كمتر به دست آمده و فقط در دوران روشنگرى است كه مى توان موقعيت ايده آل گفتارى را جست وجو كرد. در موقعيت ايده آل گفتارى است كه فرديت و جامعه به دست مى آيد. سرنوشت گرايى تاريخى در اينجا جاى خود را به نقد تاريخى مى دهد. فيلسوف ديگرى كه پس از هابرماس در كتاب مورد بررسى قرار گرفته «هانا آرنت» است. در فصل مربوط به آرنت، بحث حول «بازگشت سياسى» دور مى زند. آرنت كسى است كه بيش از همه نگران مرگ سياسى بوده و در آثارش چه آن دسته كه مربوط به ظهور توتاليتاريسم اند و چه آن گروه كه به بحران جامعه ليبرال دموكراسى اختصاص دارند، از مرگ و احتضار «سياسى» و سياست سخن به ميان آمده است. جامعه انسان «كارورز» (Homo Laboran) در رشد و توسعه خود «حيطه عمومى» (حيطه گفت وگو) را در معرض ويرانى قرار داده است. براى انسان كارورز دنياى گفت وگو پديده اى عبث و بيهوده است و در رشد تاريخى انسان كارورز، آنچه كه با«دوام» است اهميت دارد. در اينجا سياست، به معناى گفت وگو و گفتار اهميت خود را از دست مى دهد و فقط جهان انسان كارورز به علت تداوم دنياى خود تثبيت مى شود. در دنياى يونانى، دولت شهر همراه با گفتار بوده و شهروند كسى است كه بتواند در اين گفتارها شركت جويد. در دولت شهر است كه پايه فلسفه، خصوصاً فلسفه سياست گذاشته مى شود و اين گفتار است كه دولت شهر را از بربرها جدا مى سازد. اما دولت شهر در نهايت مى ميرد و در اين مرگ جهان سياست نيز شريك است. اين انقلاب آمريكا است (كه برخلاف انقلابات ديگر) باعث پيدايش حيطه سياسى مى شود. حيطه سياسى بسيار نازك و شكننده است و بيم آن مى رود كه در مدرنيسم از بين برود. انقلابات اجتماعى كه شعار آزادى براى يك طبقه (ماركسيسم) را دارند و انقلاب فرانسه چون يك انقلاب اجتماعى (و نه سياسى) مى توانند جهان سياسى را دفن كنند. به همين دليل است كه انقلاب آمريكا بعد خاصى را براى خود دارد و آن در حقيقت همان پيروزى بعد سياسى است. آرنت در آثار ديگرش از دفن سياست توسط توتاليتاريانيسم سخن مى گويد و توتاليتاريانيسم را بيش از هر پديده ديگر سركوبگر جهان سياست مى داند. بخش بعدى كتاب به «فوكو: متافيزيك قدرت» اختصاص دارد. در اينجا فوكو چون يك منتقد قدرت مورد بررسى قرار مى گيرد. تاريخ عصر جديد، تاريخ تكميل مكانيسم هاى قدرت است. قدرت رنگى از «نامريى» به خود مى گيرد و اين مكانيسم حتى در درون فرد نيز جاى مى گيرد. فرد در درون گفتمان هاى متعدد جاى مى گيرد و به صورت «سوژه» (subject) در مى آيد. كليت فرد تحت تاثير متافيزيك قدرت در جهان تقسيم بندى شده قرار مى گيرد و در اينجا مى توان شاهد ظهور پديده «پانوپتيكونيسم» (Panopticonism) بود. فرد به شكلى در اين متافيزيك جاى مى گيرد كه از هر سو مى تواند مورد نظر واقع شود. آنچه كه واقع مى شود تبديل فرد و فرديت به سوبژه است. بدين ترتيب جهان معاصر، جهان گفتمان هاى ساختارى است كه باعث مى شود دنيا در يك متن نامريى قرار گيرد. گفتمان از نظر فوكو جهان غيرمريى است كه گفتمان هاى متعدد را در خود جاى مى دهد. در «ديسيپلين و مجازات» فوكو شرح مى دهد كه چگونه متافيزيك ديسيپلين و مجازات فرد را دوباره سازى مجدد مى كند. جهان زندان ها داراى نوعى گفتمان است كه حتى اجزاى مختلف فرد نيز بازسازى مى شوند. زندان ها نشانه اى از بازسازى جامعه هستند. در زندان ها به فرد آموخته مى شود كه چگونه ديسيپلين را درونى كند و چگونه او (سوبژه) بيرون از گفتمان ها قابل تصور نيست. تمامى تصورات تاريخى در باب سوبژه، همان تصوراتى است كه گفتمان ها آنها را ميسر كرده است بدين ترتيب جامعه تنبيه ساخته مى شود. خصلت اصلى جامعه تنبيه همان دوباره سازى فرد بر مبناى متافيزيك گفتمان ها است. در واقع زيربناى جامعه آزادى هاى صورى همان متافيزيك قدرت است كه بر فرد اعمال مى شود. فرد چون سوبژه به صورت پيچ و مهره اى از اين متافيزيك است. نكته مهم در اينجا عملكرد متافيزيك قدرت است. همين متافيزيك است كه جهان آزادى هاى فرمال را از يك سو مهيا مى كند و از سوى ديگر ساخت تنبيه را گسترش مى دهد. در اينجا بحث را به نظريات مرلو پونتى اختصاص مى دهيم. برترى مشاهده (Perception) خصلت عمده نظريات مرلو پونتى است. وجود نوعى هستى شناسى براى شى با ابژه مرلو پونتى را بر آن مى دارد كه به پديده شناسى مشاهده بپردازد. پديده شناسى ابژه صرفاً يك عمل و يا يك جهان عينى (ابژكتيو) نيست. در واقع در انسان برترى مشاهده يك اصل است. «مشاهده» توسط پديده شناسى مشخص مى شود از ميان جانداران، فقط ما (انسان) به دنياى مشاهده سوبژه راه داريم، حال آنكه جانوران نيز داراى جهان مشاهده هستند. در مشاهده، آنچه كه حائز اهميت است، وجود «افق»هاى مشاهده است كه توسط روانشناسى عينى نمى تواند شكل بگيرد. وجود همين دنياى مشاهده است كه ابعاد مريى و نامريى را مشخص مى كند و به عبارت ديگر، مرزهاى مريى و نامريى در انسان در حال تغيير است. وجود اين ديناميسم خود يكى از بارزترين خصلت هاى انسانى است. جهان مريى پديده اى داده شده براى انسان نيست. دنياى مريى از اطراف و گوشه كنار جهان نامريى تشكيل مى شود. جهان نامريى، داراى بعدى است كه فقط مربوط به انسان مى شود. در جهان نامريى است كه مجموعه نشانه ها خود را نشان مى دهد و در اينجا خصلت انسان بودن كامل مى شود. در اينجا ابعاد مفتون شدگى و وسوسه دنياى مريى خود را به ما نشان مى دهد. به عبارت ديگر، دنياى مشاهده، خود داراى جنبه اى است كه فرد را مفتون خود مى كند و او نمى تواند به اين جنبه مشاهده ، ديدگاهى خنثى داشته باشد. اين در واقع بعدى از جهان هايدگر است و خصوصيت بودن در جهان را در اينجا شامل مى شود. مفتون شدگى خصلت اصلى مشاهده است. مشاهده باعث آن مى شود كه به واسطه مفتون شدگى، فرد قدرت تحليلى خود را كم وبيش از دست بدهد. لذا بايد ابتدا از جهان مريى خود را جدا كند تا آنكه بتواند به نقد جهان مريى و نامريى بنشيند. انسان ناشى از گوشت و پوست در درون جهان مشاهده و مريى قرار مى گيرد ولى از سويى افق هاى مريى در ساختن نامريى در اينجا دخيل است.
|