سربزنگاه، در داستانى كه نويسنده سعى بسيارى در رئال نشان دادن آن كرده است، بطورى كه حتى نام مكان ها چنان آشناست كه خود را رهگذر هر روزه آنها ببينيم، خواننده بدون هيچ دليلى و بى آنكه قانع شده باشد به فضاى قصه هاى پريان پرتاب مى شود و سهراب، شاهزاده اسب سوار آرزو مى شود؛ شاهزاده اى كه با مخالفت خانواده و بخصوص مادر آرزو مواجه است؛ مادرى كه خودشوهرى بى عيب و نقص داشته است چرا بايد مخالفت كند؟ لابد براى اينكه به مرد نقش مهمترى مثل شوهر داده نشود و وانمود شود كه زن به تنهايى كامل است. «به زن و شوهرهاى دوروبرت نگاه كن يكى پيدا مى كنى راضى و خوشحال ؟ يا پول ندارند يا جربزه طلاق گرفتن و تنها زندگى كردن ندارد…» (عادت مى كنيم، ص۲۳۷) و حتى خود نگاه آرزو به سهراب در صفحه ۲۶۲ كتاب «عادت مى كنيم»: «اصلاً چرا داشت مى رفت خيابان سپه؟ سهراب چه كارى از دستش برمى آمد؟ جز اين كه به حرف هايش گوش بدهد و بگويد : «حق با توست»…» و تمام اينها زمينه اى است براى رسيدن نويسنده به هدفش كه مرد را به گونه اى توصيف كند كه در «چراغ ها را من خاموش مى كنم» ضعيف، بى اراده، متزلزل، … و در عادت مى كنيم ترسو و فرارى (نامزد شيرين) يا در گوشه اى رهاشده باشند و بى اعتنا به موجود (شوهر اول آرزو) يا غلام حلقه به گوش كه تنها ضرورت وجوديش تأمين نيازهاى مالى و خواسته هاى كه به وضوح غيرمنطقى اند. (پدر آرزو) و در بهترين حالت، سهراب، مردى با اين همه حسن براى آرزو از نظر آيه «دوست پسر سرگم كننده» است، از نظر شيرين «مسكن و آرامبخش» و از نظر مادر آرزو… آيا پيرزاد فمينيست است؟
|