پايان
وقتي از نايت كلاب خارج مي شد، قلبش تير مي كشيد. به قدم زدن مشغول شد و بي توجه به دردقلبش سيگار برگي خريد. پك عميقي زد و قلبش باز تير كشيد. سوار تاكسي شد و پنجره را پايين كشيد. راننده با خنده گفت سلام پير مرد ولي جوابي نشنيد.
چشمانش سوي آينه چرخيد. جز دود چيزي نديد. درد قلبش را هم نفهميد. با خود گفت: پير مردو محله فاحشه ها!
پيرمرد، غرق در دود، سيگار و درد مي كشيد و مي انديشيد: تو هم روزي كارت به اينجا خواهد كشيد. سيگارش ته كشيد، دردش فرو كشيد، عمرش هم به پايان رسيد.
|