جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  31/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

نفرت
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: ماكسيم گوركي

بامداد آن روز باران شديدي باريده بود اما نيمروز ابرها ته كشيده بودند و لباس سياهشان نخ نما شده و پاره هاي نازك تبديل گشته بودند. باد آرام به سمت در پايشان مي كشيد و آنها را به صورت توده كبود متراكم به هم مي بافت كه سايه عظيمي روي دريا، كه از باران آرامش گرفته بود، مي انداخت.

آسمان تيره مشرق را برق مي دريد، اما خورشيد با شكوه، فروغ خيره كننده اش را روي جزيره مي افكند. جزيره از دور شايد معبد عظيمي در يك روز جشن به نظر مي رسيد: همه چيز از تميزي برق مي زد و با گلهاي درخشان زينت يافته بود، قطره هاي درشت باران همه جا، روي برگهاي تازه و زردگون تاكها چون ياقوت زرد، روي خوشه هاي گليسين ها مانند لعل، روي شمعدانيهاي سرخ چون ياقوت و روي علفها، بوته هاي سبز و برگهاي درختان همانند خرده زمرد كه به روي آنها پاشيده باشند، مي درخشيد.

هوا از خاموشي پس از باران انباشته بود؛ تنها ناله آرام چشمه اي كه ميان صخره ها و زير ريشه هاي فرفيونها، توت كوهي و پيچكهاي خوشبو پنهان بود، شنيده مي شد. در پائين، دريا آهسته زمزمه مي كرد. تيغه هاي طلائي گونها به سوي آسمان بود، آرام مي جنبيد و رطوبت سنگين را از شكوفه هاي عجيب خود مي تاراند. در زمينه سبز تند، گليسين هاي ارغواني با شمعدانيهاي آتشين و گل هاي سرخ پهلو مي زد. زردي شكوفه هاي پيچكها با حرير سوسنها و ميخكها درمي آميخت. و همه گلها به قدري زدوده و درخشان بودند كه گفتي چون ويلن، ني و ويلن سل پر شور نغمه مي سرايند.

هواي مرطوب عطرآگين و چون شراب كهنه مستي آور بود. زير صخره سياهي كه از انفجار ناهموار و بريده شده بود و لكه هاي اكسيد آهن از شكافهايش آشكار بود، ميان سنگهاي زرد و سياه كه بوي تند دينامت مي داد، چهار كارگر قوي هيكل با لباسهاي پاره و كفشهاي چرمي بي رويه نشسته بودند و ناهارشان را مي خوردند.

كاسه بزرگي پر از گوشت سفت ماهي هشت پا، كه با سيب زميني و گوجه فرنگي در روغن زيتون سرخ كرده بودند، جلوشان بود. با اشتها و آرام مي خوردند و لقمه ها را با شراب سرخ كه از يك بطري به نوبت سر مي كشيدند، فرو مي دادند. دو تا از مردها صورتشان تراشيده بود و خيلي شبيه يكديگر بودند گويا دو برادر و حتي دو برادر همزاد بودند، سومي مردك پا چنبري و يك چشم ريزه اي بود كه حركات عصبي و تندش او را به يك پرنده لاغر پير، مانند مي كرد. چهارمي مردميان سال چهار شانه، ريشو و بيني عقابي با موهاي جو گندمي بود. اين يكي ريشش را، كه چند قطره شراب به آن ريخته بود، پاك كرد و تكه بزرگي از نان بريد و به توي غار تاريك دهانش گذاشت وقتي غذايش را مي جويد، آرواره هاي پر پشم او خودكار مي جنبيد. داشت مي گفت:

- مزخرفه، دروغه، من هيچ كار خلافي نكرده ام.... چشمان قهوه اي اش زير ابروان پر پشت حالت مسخره و غمگيني داشت؛ صدايش بم و خشن بود. آرام و شمرده حرف مي زد. همه چيزش كلاهش، صورت پر پشم زمختش، دستهاي بزرگش، لباس سرمه اي اش كه آلوده به غبار سفيد رنگ بود- نشان مي داد كه او است كه حفره هاي انفجار ار در دامنه كوه مي كند. سه همكارش با دقت به سخنان او گوش مي دادند: حرفهايش را نمي بريدند بلكه گاهگاهي نگاهش مي كردند و گوئي مي گفتند:

- ديگه چي... به سخنانش ادامه مي داد، ابروان سياهش بالا و پائين مي جنبيد: - «آن مرد، كه بش آندره گراسو مي گفتند، مانند دزد شبانه به دهكده ما آمد. لباسش پاره پوره بود. كلاهش رنگ كفشهايش بود و هر دو ژنده طمعكار، بيحيا و ظالم بود. هفت سال بعد بزرگتر هاي ما برايش كلاه برمي داشتند اما او به زحمت سرش را خم مي كرد و همه مردم دهكده هاي دور و بر به اش مقروض بودند.»

مرد پا چنبري آهي كشيد و سري تكان داد و گفت: آره، اين جور آدمها هم پيدا مي شه. قصه گونگاهي به او انداخت و به استهزا پرسيد: پس تو هم اين جور آدمها را ديده اي؟ پيرمرد با دست حركت رسائي كرد و دو مرد ريش تراشيده با هم پوزخند زدند؛ مرد بيني عقابي جرعه اي از شراب خورد. در حالي كه پرواز بازي را در آسمان لاجوردي تماشا مي كرد، ادامه داد: «سيزده سالم بود من و چند تاي ديگر را اجير كرد برايش سنگ بياوريم تا خانه اي درست كند. با ما بدتر از حيوانات رفتار مي كرد و وقتي دوست من لوكينو علت را پرسيد، جواب داد: «الاغ من مال خودم است اما شما بيگانه ايد، چرا به شما رحم كنم؟» اين حرفها مثل نيش چاقو به قلبم فرو رفت و از آن موقع به بعد بيشتر مي پائيدمش. با همه، حتي پير مردان و زنان، به پستي و وحشيت رفتار مي كرد. ميديدم هيچكس برايش فرق نمي كند و وقتي آدمهاي محترم به او مي گفتند خيلي بدرفتاري مي كند به رويشان مي خنديد و مي گفت: وقتي من هم فقير بودم، هيچكس با من بهتر از اين تا نمي كرد.

رفت و آمدش با كشيشها، ژاندار مها و پاسبانها بود و مردمان ديگر وقتي در مشكل بزرگي گير مي كردند به نزدش مي رفتند و او هم هر چه دلش مي خواست با آنها مي كرد.»

مرد پا چنبري دوباره آهسته گفت: آره، اين جور آدمها هم پيدا مي شه. هر سه مرد همفكر نگاهش كردند. يكي از كارگرهاي ريش تراشيده خاموش شيشه شراب را به او داد و او پيش از آنكه آنرا به لبانش گذارد جلو روشنائي گرفت و گفت:

- مي خورم بسلامتي قلب پاك حضرت مريم. «او اغلب مي گفت كه هميشه فقيرها براي ثروتمندها و احمقها براي عاقلها كار كرده اند و بايد هم اين طور باشد.» قصه گو خنديد و دستش را به طرف بطري دراز كرد. خالي بود. بي پروا به روي سنگها و كنار پتك ها و كلنگ ها و توپ فتيله كه مانند مار سياهي چنبره زده بود انداخت. «آن وقتها يك پسر بچه اي بودم و از ته دل از آن حرفها بدم مي آمد. همكارهاي من هم: آن حرفها اميدها و آرزوهاي ما را كه داشتن يك زندگي بهتر بود مي كشت. مدتها بعد يك شب من و رفيقم لوكينو او را، كه سوار اسب از توي صحرا مي گذشت، ديديم. نگهداشتيمش و با ادب اما محكم گفتيم: - از شما خواهش مي كنيم كه قدري با مردم مهربانتر باشي.» مردهاي ريش تراشيده به قاه قاه افتادند مرد يك چشمي هم خنديد. قصه گو آه عميقي كشد و گفت: آره البته كه حماقت بود. جوان به كلام ايمان دارد. جواني وجدان زندگي است... پيرمرد پرسيد: خوب چي گفت؟

«فرياد كشيد: پستها، بگذاريد اسبم برود! تپانچه اي كشيد و به ما نشانه رفت. گفتم گراسو، لازم نيست از ما بترسي، عصباني هم نشو. فقط يك نصيحتي بهت داديم!» يكي از مردهاي ريش تراشيده گفت:«خوب كاري كرديد!» و ديگرش سرش را به موافقت تكان داد. مرد پا چنبري لبهايش را غنچه كرده بود و با انگشتان چروكيده اش به روي سنگي دست مي كشيد و وارسيش مي كرد. ناهار تمام شده بود. يكي از مردها با چوب نازكي قطرات بلورين باران را از روي برگهاي علف مي تكانيد. ديگري به او نگاه مي كرد و با ساقه خشك علفي دندانهايش را خلال مي كرد. هوا گرمتر و خشكتر مي شد، سايه هاي باريك ظهر به تندي ذوب مي شد. به همراه داستان باشكوه دريا آهسته زمزمه مي كرد:

«آن ملاقات خيلي به ضرر لوكينو تمام شد. پدر و عمويش به گراسو مقروض بودند. بيچاره لاغر و فرسوده شد. دندانهايش را به هم مي سائيد. چشمانش ديگر آن درخشندگي را، كه يك وقتي دخترها را مجذوب مي كرد، از دست داده بود. يك روز به من گفت: آن روز ما كار احمقانه اي كرديم، با حرف نمي شود گرگي را آدم كرد، توبه گرگ مرگ است! پيش خودم فكر كردم كه: لوكينو خودش را براي آدم كشي آماده مي كند. به حال پسرك و خانواده اش دلم سوخت. اما خودم هم فقير بودم و در دنيا كسي را نداشتم چون مادرم تازگي ها مرده بود.»

سنگتراش بيني عقابي با انگشتان پينه بسته، ريش و سبيلش را پاك كرد. در اين موقع يك انگشتر درشت نقره اي در انگشت سبابه دست چپش درخشيد. «اگر قضيه را تا آخر دنبال مي كردم به همولايتي هايم خدمتي كرده بودم اما من آدم دل نازكي هستم. يك روز گراسو ر ا ديدم كه از كوچه مي گذشت؛ كنارش راه افتادم. تا آنجا كه ممكن بود نرم و ملايم گفتم: تو يك آدم پست و طماعي هستي، براي مردم سخت است كه با تو زندگي كنند. احتمال دارد تو يك روز دستي را عقب بزني و آن دست به طرف كاردي دراز شود. نصيحت من به تو اينست كه از اينجا بروي. جواب داد: جوان، خيلي ابلهي! اما من باز اصرار كردم. خنده اي كرد و گفت: چند مي گيري دست از سرم برداري؟ يك لير بس است؟ اين حرف توهين آميز بود اما باز عصبانيم را فرو خوردم و با اصرار گفتم: مي گم از اينجا برو بيرون! شانه به شانه هم راه مي رفتيم، من در طرف راستش بودم. يه هو چاقويش را كشيد و مرا زد. اما با دست چپ كه كاري نمي شود كرد؛ چاقو فقط دو سانت به شانه ام فرو رفت. طبعاً به زمين انداختمش و همانطور كه آدم خوكي را مي زند، چند لگه به شكمش زدم. وقتي روي زمين به خود مي پيچيد گفتم: شايد حالا نصيحتم را قبول مي كني!»

دو مرد ريش تراشيده نگاه دير باورانه اي به گوينده كردند و چشمها را پائين انداختند. مرد پا چنبري خم شد تا تسمه كفشهايش را ببندد. «صبح روز بعد كه هنوز بلند نشده بودم، ژاندارمها آمدند و مرا پيش كلانتر كه همدست گراسو بود، بردند. به من گفت: سيرو، تو مرد شرافتمندي هستي بنابراين انكار نخواهي كرد كه ديشب مي خواستي گراسو را بكشي. گفتم اين حرف درست نيست. اما آنها قضيه را، آن طور كه دلشان مي خواهد، مي فهمند. تا شروع محاكمه مرا دو ماه در زندان نگهداشتند و پس از آن هم يك سال و هشت ماه برايم بريدند. به قاضي ها گفتم: خيلي خوب، اما قضيه به نظر من تمام نشده است.» يك بطري تازه از ميان سنگها بيرون كشيده و گلوي آن را زير سبيلهايش فرو كرد و مقدار زيادي از شراب نوشيد، سيب آدم مو گرفته اش بالا و پائين مي جنبيد و موهاي ريشش سيخ شده بود، در سكوت سنگيني، سه جفت چشم او را مي پائيد. بطري را به همكارانش داد و ريش مرطوبش را تميز كرد: «وقتي آدم از آن روزها حرف مي زند، دلش به هم مي خورد.

«وقتي به دهكده برگشتم معلوم بود كه جائي براي من وجود ندارد؛ همه از من مي ترسيدند. لوكينو مي گفت كه آن سال وضع بدتر هم شده. پسرك بيچاره داشت از پا درمي آمد، به خودم گفتم: پس كه اين طور، و رفتم مرد كه گراسورا ببينم. وقتي مرا ديد خيلي وحشت كرد.

گفتم: آره، برگشتم. حالا نوبت تست كه گورت را گم كني! تفنگش را قاپيد و آتش كرد اما فشنگش خفيف بود و پاهايم را نشانه كرده بود. حتي به زمين هم نيفتادم. گفتم: اگر هم مرا مي كشتي باز از توي قبر به سراغت مي آمدم. به حضرت مريم قسم خورده ام كه از اينجا بيرونت كنم. تو خيلي كله شقي، بدان كه من هم مثل تو هستم. با هم گلاويز شديم. ندانسته تصادفاً دستش را شكستم. قصد نداشتم خشونت به خرج بدهم، او اول حمله كرد.

مردم جمع شدند و مرا گرفتند اين دفعه سه سال و نه ماه توي زندان بودم. وقتي مدتم تمام شد، زندانبانم، كه از تمام قضيه با خبر بود و مرا دوست داشت، سعي مي كرد مرا قانع كند كه به وطنم برنگردم. شغلي پيش دامادش كه يك قطعه بزرگ زمين و يك تاكستاني در آپوليا داشت، به من پيشنهاد كرد اما من طبعاً نمي توانستم تعهدي را كه كرده بودم ول كنم.

به ولايت رفتم و اين بار تصميم قطعي گرفتم كه بيخود وراجي نكنم، آن زمان ياد گرفته بودم كه از ده كلمه نه كلمه اش زائد است. يك حرف مي خواستم برايش بگويم: گم شو! روز يكشنبه به دهكده رسيدم و راست رفتم به مراسم عشاء رباني. گراسو آنجا بود. تا مرا ديد بلند شد و به تمام حاضران كليسا فرياد كرد كه: اي مردم آن مرد آمده مرا بكشد، شيطان او را سر وقت من فرستاده! پيش از آن كه دستي به او بزنم يا بگويم چه مي خواهم، مردم دور و برم را گرفتند، اما زياد فرق نكرد چون گراسو يك دفعه روي كف سنگي افتاد و سكته كرد طرف راست و زبانش فلج شد. يك ماه و نيم بعدش مرد... همين.

و آدمها افسانه اي برايم درست كردند... خيلي وحشتناك است اما مزخرف.» بلندبلند خنديد، به خورشيد نگاه كرد و گفت: - وقت كاره... سه مرد ديگر در ميان سكوت بلند شدند. كارگر بيني عقابي به شكافهاي زنگ زده و روغن آلوده صخره خيره نگريست و گفت: - برويم سركار... خورشيد در سمت الرأس بود و همه سايه ها مچاله و ناپديد شده بود. ابرهاي افق به دريا فرو مي رفتند كه اينك آبهايش آرامتر و آبي تر از پيش گشته بود.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837