جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > شاهنامه

خواستن اسفنديار پادشاهي را از پدر
گروه: شاهنامه

روز ديگر چون آفتاب سر زد، شهريار بر تخت زرين نشست و اسفنديار دست فروهشته در خدمتش ايستاد و آن گاه كه موبدان و اسپهبدان و نامداران همه انجمن شدند اسفنديار سخن آغاز كرد.
بدو گفت شاها انوشه بذي
تو را بر زمين فره ايزدي
سر داد و مهر از تو پيدا شدست
همان تاج و تخت از تو زيبا شدست
«پدر، مي داني كه ارجاسپ به ايران لشكر كشيد تا آن را از ميان بردارد و من پيمان و پند ايزدي را پذيرفتم و سوگند ياد كردم كه هر كس شكست به دين آورد، يا به بت پرستي بگرايد او را از ميان بردارم. پس از جنگ با ارجاسپ روي نگرداندم تا او را شكست دادم و به خواري از ايران راندم، اما تو بر من آفرين نگفتي و به گفتار يك بدانديش مرا به بند و زنجير كشيدي. خود غافل از كينه ارجاسپ بلخ را گذاشتي و به بزم زابل شتافتي و لهراسپ را به كام شير افكندي، تو از ناچاري جاماسپ را با وعده تاج و تخت به دنبالم فرستادي، اما من به شنيدن رنج و آزاري كه بر كسانم رسيده بود بي درنگ زنجيرها را گسستم و سر از پا نشناخته به ياريت شتافتم و دشمنانت را نابود كردم. از خطرات هفت خان گذشتم، سر ارجاسپ را از تن جدا كردم و نام تو را به پيروزي بلند آوازه كردم و گنج و تاج ارجاسپ را به ايران آوردم كه تو بر گنجهايت بيفزايي.
اكنون در مشت من جز خون و درد و رنج چه مانده؟ هر بار مرا با وعده تاج و تخت دلگرم كردي و به خطر فرستادي، اكنون بهانه چيست؟ پس آن پيمان و سوگند چه شد؟
مرا از بزرگان همي شرم خاست
كه گويند گنج و سپاهت كجاست
همان طور كه لهراسپ تاج را بر سر تو نهاد زمان آن رسيده كه تو نيز پادشاهي را به من بسپاري.»

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837