جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  30/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

هوس هاي مورچه اي
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده

يك مورچه در پي جمع كردن دانه هاي جو از راهي مي گذشت و نزديك كندوي عسل رسيد. از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي كندو بر بالاي سنگي قرار داشت و هر چه سعي كرد از ديواره سنگي بالا رود و به كندو برسد نشد. دست و پايش ليز مي خورد و مي افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد:«اي مردم، من عسل مي خواهم، اگر يك جوانمرد پيدا شود و مرا به كندوي عسل برساند يك «جو» به او پاداش مي دهم.»
يك مورچه بالدار در هوا پرواز مي كرد. صداي مورچه را شنيد و به او گفت:«نبادا بروي ها... كندو خيلي خطر دارد!» مورچه گفت:«بي خيالش باش، من مي دانم كه چه بايد كرد.» بالدار گفت:«آنجا نيش زنبور است.» مورچه گفت:«من از زنبور نمي ترسم، من عسل مي خواهم.» بالدار گفت:«عسل چسبناك است، دست و پايت گير مي كند.» مورچه گفت:«اگر دست و پاگير مي كرد هيچ كس عسل نمي خورد.» بالدار گفت:«خودت مي داني، ولي بيا و از من بشنو و از اين هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به كندو رفتن برايت گران تمام مي شود و ممكن است خودت را به دردسر بيندازي.» مورچه گفت:«اگر مي تواني مزدت را بگير و مرا برسان، اگر هم نمي تواني جوش زيادي نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از كسي كه نصيحت مي كند خوشم نمي آيد.»
بالدار گفت:«ممكن است كسي پيدا شود و ترا برساند ولي من صلاح نمي دانم و در كاري كه عاقبتش خوب نيست كمك نمي كنم.» مورچه گفت:«پس بيهوده خودت را خسته نكن. من امروز به هر قيمتي شده به كندو خواهم رفت.» بالدار رفت و مورچه دوباره داد كشيد:«يك جوانمرد مي خواهم كه مرا به كندو برساند و يك جو پاداش بگيرد.»
مگسي سر رسيد و گفت:«بيچاره مورچه، عسل مي خواهي و حق داري، من تو را به آرزويت مي رسانم.» مورچه گفت:«بارك الله، خدا عمرت بدهد. تو را مي گويند «حيوان خيرخواه!» مگس مورچه را از زمين بلند كرد و او را دم كندو گذاشت و رفت. مورچه خيلي خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتي، چه كندويي، چه بويي، چه عسلي، چه مزه يي، خوشبختي از اين بالاتر نمي شود، چقدر مورچه ها بدبختند كه جو و گندم جمع مي كنند و هيچ وقت به كندوي عسل نمي آيند.»
مورچه قدري از اينجا و آنجا عسل را چشيد و هي پيش رفت تا رسيد به ميان حوضچه عسل، و يك وقت ديد كه دست و پايش به عسل چسبيده و ديگر نمي تواند از جايش حركت كند.

مور را چون با عسل افتاد كار
دست و پايش در عسل شد استوار
از تپيدن سست شد پيوند او
دست و پا زد، سخت تر شد بند او

هرچه براي نجات خود كوشش كرد نتيجه نداشت. آن وقت فرياد زد:«عجب گيري افتادم، بدبختي از اين بدتر نمي شود، اي مردم، مرا نجات بدهيد. اگر يك جوانمرد پيدا شود و مرا از اين كندو بيرون ببرد دو جو به او پاداش مي دهم.»

گر جوي دادم دو جو اكنون دهم
تا از اين درماندگي بيرون جهم
مورچه بالدار از سفر برمي گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمي خواهم تو را سرزنش كنم اما هوسهاي زيادي مايه گرفتاري است. اين بار بختت بلند بود كه من سر رسيدم ولي بعد از اين مواظب باش پيش از گرفتاري نصيحت گوش كني و از مگس كمك نگيري. مگس همدرد مورچه نيست و نمي تواند دوست خيرخواه او باشد.»

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837