همانطور كه بالا مي رفت ، آنگاه كه تنها چند قدمي به نوك قله مانده بود ، ناگهان ليز خورد و در هوا سقوط كرد . با سرعتي سرسام آور به سوي زمين مي رفت . تمام آنچه مي ديد نقطه هايي سياه بود و حس وحشتناك كشيده شدن توسط نيروي جاذبه . در آن لحظات وحشت كه به سرعت به سمت پائين سقوط مي كرد ، تمام صحنه هاي خوب و بد زندگي اش را به ياد آورد . حالا به اين فكر مي كرد كه مرگ چه نزديك است . در اين لحظه ناگهان طناب دور كمرش او را محكم كشيد . بدنش در هوا معلق ماند . تنها يك طناب او را نگه داشته بود . در آن لحظه سكون ، او هيچ راهي نداشت جز آنكه فرياد برآورد :« خدايا كمكم كن !» ناگهان ندايي از عمق آسمان برخاست . - از من چه مي خواهي ؟ - خدايا ! نجاتم بده . - آيا واقعاً مي پنداري كه مي توانم تو را نجات دهم ؟ - مسلماً . ايمان دارم كه مي تواني . - پس طناب دوركمرت را پاره كن ! لحظه اي سكوت برقرار شد و مرد تصميم گرفت كه طناب دور كمرش را با تمام قدرت نگه دارد . گروه امداد مي گويند كه روز بعد ، كوهنوردي را يافتند كه مرده و يخ زده از طنابي اويزان بود و دست هايش محكم طناب را پسبيده بودند . در حاليكه تنها 10 فوت از سطح زمين فاصله داشت ... !!! فقط 10 فوت
|