كه باوركردني نيست بيشتر به خصال همند نه به دين هم. پنداري در ژن و جغرافياشان دعوا مفهومي ندارد. در اين سالها و بارها، ياد ندارم با هم گلاويز شده باشند و يا پرخاشي ميانشان رخ داده باشد. در شلوغي خيابان، فقط اگر حوصلهشان سر برود يا كه عجله داشته باشند بوق ميزنند و چه بلند، اما كسي را نديدهام كه از كوره در برود. اين شلوغي و تنگيهاي نفسگير كوچهها و خيابانهاي بعضا خاكي نيز به مسالمت و تحمل برايشان عادي شده است. چيزي كه غريبتر مينمايد تنگي كوچهها و خيابانهاي پر آدم و فراواني سگهاي تبتي است كه لاي جمعيت و ماشين ميلولند. كم ديده شده كه ريكشايي به ماشيني بمالد يا سگي دمش را زير پايي، ناديده بگيرد. استوپا! چشمان بودا بر فراز گنبدي سپيد و بلند اما محصور به ساختماني كنار شهر، مهمترين بنا و سمبل نپال است. همان چشمان آرامي كه در زير سايه پارچههايي رنگارنگ از تابش آفتاب مصون است و در چهار جهت مكعبي خويش به چهار سو مينگرد و گو اينكه موجب آرامش شاهدان ميشود. چون خيليها به اينجا ميآيند آرام بگيرند و خودشان باشند و از قيدها آزاد شوند. بيقيدي در پوشيدن و خفت و خورد. از همه دار و ندارشان به كولهپشتي و كيسهخوابي و عصايي بسنده كردهاند و شب بر كنار ساحل رودي يا دامن كوهي يا سايه درختي چادرشان را به پا كنند. چايشان را سر بكشند و زير آفتاب به هيچ چيز فكر نكنند. راز شلوغي و پرطرفداري اين سرزمين اين است؛ بيآزار براي توريست و سرشار از نعمت براي بوميان. مسافران كه ميآيند با خودشان پول ميآورند و خرج ميكنند و باربر و شرپا و شرپاني، كشاورز و همه و همه از اين خوان، نان خويش ميبرند. پس آن به كه آرامش آنان را كه به اين دورها آمدهاند برنياشوبند. اينجا حتي پليسها هم لبخند ميزنند و سلامات ميكنند. گويي آن چشمان آرام همه را به آرامش كشانده است. آن صورت آرام در خود دهاني ندارد اشارتي به اينكه خاموش باش و بشنو! اما كسي كه سخن نميگويد. گهگاهي بانگ زندگي شايد آن هم به نشانه يادكرد خدا و بس، يا چرخش چرخ دعايي، زمزمه نيايشي به زير لب راهبي پير يا جوان. در سكوت درونت كسي، پرندهاي، حلزوني شايد، يا كه پروانهاي در پيله از تو چيزها ميداند. هيچ به او گوش دادهاي؟ ساكت باش... گوش كن! پاتان! از خلسه و سكوت بودا خود را بيرون ميكشم و به سمت پاتان به راه ميافتم. سرازيري شهر به شلوغي آغشته است و خاك و دود نشان راه رودخانهاي است. عبور از يك پل به اين اشاره دارد كه به سمت خاكيان ميروي و رودي ميانه اين دو، كه نپاليها آن را باگماتي ميخوانند، حايل است. رودخانه پاگماتي، بودا را از پادشاه جدا كرده است. كثيف و كنارهاش پرزندگي، پر فقر و پر از سگ و آشغال است. اين تنها چيزي است كه فاصله بين بودا و پادشاه را پر كرده است. زندگي در لايههاي شهر ميتپد گرچه محقر اما چشمان مردمان شهر را نوعي رضايت از سر پذيرش تقدير پر كرده است. همزيستي مسالمتآميز در همه چيز و همه جا عيان است. گاوي كنار خيابان و گوسالهاش چنان از سر بيخيالي تن به آسفالت خيابان و سر به سنگ پيادهرو سپرده و به خواب رفته كه بوق هيچ ماشيني كه از چندسانتياش ميگذرد، كسالت ظهر را از او نميستاند! پاتان زماني براي خويش شهري بوده جدا و اكنون چونان محلهاي به كاتماندو چسبيده است. شلوغ و پرهياهو. كاتماندو شهر در خواب است جز رفتگران كه خوابآلوده جارو بر صورت آبلهرو كوچهها ميكشند كسي در كوچهها نيست. كوله بر دوش به انتظار ميايستم تا قرار به جا آورده باشم. خسته از انتظار بر درگاهي مينشينم تا سپيده برميدمد و روزي ديگر از پشت كوههاي جنگلنشان شهر سر ميزند. شهر بودا با همه فقر و زيبايياش ميرود تا روزي ديگر را تجربه كند.
|