جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

آيين تيكا رسم خواهر و برادرخواندگي در نپال
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده
نویسنده: عباس جعفري

بودايي‌ها، هندوها و مسلمان‌ها حتي اگر جمعيتشان حدود سه درصد نپالي‌ها باشد آنچنان در كنار هم، كنار آمده‌اند .

كه باوركردني نيست بيشتر به خصال همند نه به دين هم. پنداري در ژن و جغرافياشان دعوا مفهومي ندارد. در اين سال‌ها و بارها، ياد ندارم با هم گلا‌ويز شده باشند و يا پرخاشي ميانشان رخ داده باشد. در شلوغي خيابان، فقط اگر حوصله‌شان سر برود يا كه عجله داشته باشند بوق مي‌زنند و چه بلند، اما كسي را نديده‌ام كه از كوره در برود.
اين شلوغي و تنگي‌هاي نفس‌گير كوچه‌ها و خيابان‌هاي بعضا خاكي نيز به مسالمت و تحمل برايشان عادي شده است. ‌
چيزي كه غريبتر مي‌نمايد تنگي كوچه‌ها و خيابان‌هاي پر آدم و فراواني سگ‌هاي تبتي است كه لا‌ي جمعيت و ماشين مي‌لولند. كم ديده شده كه ريكشايي به ماشيني بمالد يا سگي دمش را زير پايي، ناديده بگيرد.
‌ استوپا!
چشمان بودا بر فراز گنبدي سپيد و بلند اما محصور به ساختماني كنار شهر، مهمترين بنا و سمبل نپال است. همان چشمان آرامي كه در زير سايه پارچه‌هايي رنگارنگ از تابش آفتاب مصون است و در چهار جهت مكعبي خويش به چهار سو مي‌نگرد و گو اينكه موجب آرامش شاهدان مي‌شود. چون خيلي‌ها به اينجا مي‌آيند آرام بگيرند و خودشان باشند و از قيدها آزاد شوند. ‌
بي‌قيدي در پوشيدن و خفت و خورد. از همه دار و ندارشان به كوله‌پشتي و كيسه‌خوابي و عصايي بسنده كرده‌اند و شب بر كنار ساحل رودي يا دامن كوهي يا سايه درختي چادرشان را به پا كنند. چايشان را سر بكشند و زير آفتاب به هيچ چيز فكر نكنند. راز شلوغي و پرطرفداري اين سرزمين اين است؛ بي‌آزار براي توريست و سرشار از نعمت براي بوميان. مسافران كه مي‌آيند با خودشان پول مي‌آورند و خرج مي‌كنند و باربر و شرپا و شرپاني، كشاورز و همه و همه از اين خوان، نان خويش مي‌برند. پس آن به كه آرامش آنان را كه به اين دورها آمده‌اند برنياشوبند. اينجا حتي پليس‌ها هم لبخند مي‌زنند و سلا‌م‌ات مي‌كنند.
گويي آن چشمان آرام همه را به آرامش كشانده است. آن صورت آرام در خود دهاني ندارد اشارتي به اينكه خاموش باش و بشنو! اما كسي كه سخن نمي‌گويد. گهگاهي بانگ زندگي شايد آن هم به نشانه يادكرد خدا و بس، يا چرخش چرخ دعايي، زمزمه نيايشي به زير لب راهبي پير يا جوان.
در سكوت درونت كسي، پرنده‌اي، حلزوني شايد، يا كه پروانه‌اي در پيله از تو چيزها مي‌داند. هيچ به او گوش داده‌اي؟ ساكت باش... گوش كن! ‌
پاتان!
از خلسه و سكوت بودا خود را بيرون مي‌كشم و به سمت پاتان به راه مي‌افتم. سرازيري شهر به شلوغي آغشته است و خاك و دود نشان راه رودخانه‌اي است. عبور از يك پل به اين اشاره دارد كه به سمت خاكيان مي‌روي و رودي ميانه اين دو، كه نپالي‌ها آن را باگماتي مي‌خوانند، حايل است. ‌
رودخانه پاگماتي، بودا را از پادشاه جدا كرده است. كثيف و كناره‌اش پرزندگي، پر فقر و پر از سگ و آشغال است. اين تنها چيزي است كه فاصله بين بودا و پادشاه را پر كرده است. زندگي در لا‌يه‌هاي شهر مي‌تپد گرچه محقر اما چشمان مردمان شهر را نوعي رضايت از سر پذيرش تقدير پر كرده است. همزيستي مسالمت‌آميز در همه چيز و همه جا عيان است. گاوي كنار خيابان و گوساله‌اش چنان از سر بي‌خيالي تن به آسفالت خيابان و سر به سنگ پياده‌رو سپرده و به خواب رفته كه بوق هيچ ماشيني كه از چند‌سانتي‌اش مي‌گذرد، كسالت ظهر را از او نمي‌ستاند!
پاتان زماني براي خويش شهري بوده جدا و اكنون چونان محله‌اي به كاتماندو چسبيده است. شلوغ و پرهياهو.
كاتماندو
شهر در خواب است جز رفتگران كه خواب‌آلوده جارو بر صورت آبله‌رو كوچه‌ها مي‌كشند كسي در كوچه‌ها نيست. كوله بر دوش به انتظار مي‌ايستم تا قرار به جا آورده باشم. خسته از انتظار بر درگاهي مي‌نشينم تا سپيده برمي‌دمد و روزي ديگر از پشت كوه‌هاي جنگل‌نشان شهر سر مي‌زند. شهر بودا با همه فقر و زيبايي‌اش مي‌رود تا روزي ديگر را تجربه كند. ‌

زندگي در اين گوشه از دنيا اينگونه آغاز مي‌شود. در ذهن جست‌وجو مي‌كنم؛ پو؛ پسرك بازيگوش تبتي آن بالا‌ها بر فراز فلا‌ت پنج‌هزار متري تبت به اكراه از زير لحاف پوستي‌اش تن بيرون مي‌كشد تا گوسفندان را راهي كند. آنجا كه چشمه در خم دره‌اي تنگ، بيرون نيامده يخ مي‌زند. اين تنها جايي است كه مي‌‌توان از غفلت سرما آبي يافت تا گوسفندان را سپيده دم سيراب كرد. به پما فكر مي‌كنم. دخترك زيباروي اهل تينگري در دامنه‌هاي شمالي كوه اورست كه اكنون از پس سپيده، برمي‌خيزد تا يخ را بشكند و كوزه را آب كند اما پيش از آن بايستي به راست‌وريس كردن اجاق بپردازد. فكر مي‌كنم به <مانك> جواني كه با زنگ و نيايش لا‌ماي پير برمي‌خيزد تا هفت كاسه آب به نشانه هفت تن كه نخستين بار بودا را ياري كردند، پيش پاي مجسمه زرين بودا بگذارد. صبح زاده مي‌شود، از پس صبحي ديگر. زندگي چونان گويي از انرژي، در ميان دستان نرم جوان تبتي در حال ورزش، دست به دست مي‌گردد. اينك گوي زرين خورشيد، اينك ماشين كه از راه مي‌رسد و صبح و سفر با هم آغاز مي‌شود. ‌
جاده در كاتماندو يعني چاله. يعني مشتي شن گلي سيل آورده و بوق! يعني خطي كه جنگل را از دره مي‌برد. جاده در نپال يعني هراس از سقوط به دره‌اي كه در قعر آن رودخانه‌اي كف بر دهان آورده و مي‌غرد و مي‌رود. اينچنين مي‌رويم و روز حالا‌ ديري است كه در روستاهاي حاشيه شهر آغاز شده است. چهره آدم‌هاي شهر انگار هزار تفاوت با انسان روستايي دارد. آنها كه در پي يافتن كاري به شهر آمده‌اند. آن اعتمادي را كه مرد روستا، مرد زمين و خيش و شخم و باغ و مزرعه در چهره دارد با خود ندارند. اينجا است كه مي‌بيني چهره فقر در شهر و روستا به دو گونه است؛ آن كه در شهر است، چشم بر نگاه و دستان آمدگان و روندگان دارد تا به تمناي كاري يا باري او را به كار بخوانند وگرنه تمام روز به انتظار و در انتظار فردايي كه هيچ معلوم نيست از امروز بهتر باشد روزگار سپري مي‌كند. مرد بي‌خيش، مردي بي‌خويش نيز هست و آنكه در روستا به كار شخم و درو است درخت‌وار ايستاده است. اگرچه كم‌بار اما بي‌بار نيست. سرخوش از ريشه‌اي كه در زمين دارد، دستانش در باد درختان، ميوه مي‌چيند و دختركانش بر علوفه و وجين و همسرش بر كناره مطبخ و پسركش در كشاكش با بره‌ها و گوساله و آبي كه از فراز مي‌آيد، با خود بركت مي‌آورند. گرچه گاهي هم سيل مي‌آيد. اما سيل و صاعقه مي‌گذرند و درخت مي‌ماند و به شكوفه مي‌نشيند و بار مي‌دهد. زمين باز از خوشه‌هاي تسامپا سبز و زرد مي‌شود و كندوها پر مي‌شود. مرد با دل قرص بر زمين راه مي‌رود و مي‌خندد و زيرآفتاب ظهر به تماشا مي‌نشيند. خورشيد از آن بالا‌ به زندگي لبخند مي‌زند. ‌
دامپوس
دامپوس نامي آشنا است. به ياد آورنده زيبايي‌هاي دست نخورده كوهستان. همه چيز در دامپوس اصل است. درخت، درخت است و كوه اگر چه سر به فلك كشيده اما نزديك و ستودني. خانه‌ها اگرچه فقيرانه اما زيبا و تميز‌اند و مزرعه‌ها سوار بر دوش هم. تسامپا و سيب‌زميني. بركت از زمين مي‌‌رويد، تا مرد كوه‌نشين از آن قدرت يابد و گام‌هايش در سرازيري و سربالا‌يي‌ها محكم باشد. دامپوس در سايه ماچاپوچري زيبا تن بر تپه‌هاي جنگلي يله داده و ظهرها در خنكاي ساكت جنگل پيرامونش قيلوله مي‌رود. دامپوس ناگهان آغاز مي‌شود. ناگهاني از آن جهت كه رودخانه و جاده به ناگاه تمام مي‌شود. پيش‌رويت ديواري سبز وجود دارد كه تنها نشان راه پلكاني سنگي است كه با گام نهادن برنخستين پله آن، از همه چيز كنده مي‌شوي و به درون طبيعت فرو مي‌روي. به درون جنگل سبز. ‌
پله‌هايي سنگي كه بي‌انقطاع ادامه مي‌يابند، مرا به نزد دوستي مي‌برند كه در آن بالا‌ها خانه‌اي دارد كوچك و تميز. حياط بي‌ديوارش به دره سبز ختم مي‌شود و چشم‌انداز اتاق‌هايش به ماچاپوچري زيبا. به تمام اينها صداقت روستايي كوه‌نشين را اضافه كنيد. به ديدن او راه درازي را پيموده‌ام، تا به عهدي كه چند سال پيش با او داشته‌ام وفا كنم. يادم هست به تصادف شبي را كه خسته از كمپ اصلي آناپورنا برمي‌گشتم و به ناچار مجبور شدم تا شب را در دامپوس به صبح برسانم، داشتم دنبال جايي مي‌گشتم تا چادرم را در آن برپا كنم كه صداي موسيقي نپالي توجهم را جلب كرد. پنداشتم راديو است اما نه راديو، صدا زنده‌تر از راديو بود. به سمت صدا راه به حياطي كشيدم كه در طبقه بالا‌يش گروهي مي‌نواختند. بي‌آنكه نگران باشم كفش‌هايم را كندم و داخل شدم. مهماني اينچنين ناخوانده، اما به راحتي پذيرايم شدند و دانستم كه جشن كوچك ازدواج جواني از طايفه گورونگ است. چند عكسي به يادگار از آن شب به همراه هديه كوچكي بهانه‌اي بود تا دوباره باز دامپوس زيبا را ببينم. ‌
آنها اكنون فرزندي دارند و باغچه‌اي كه آن را به مهمانپذير كوچكي تبديل كرده‌اند. تا مسافران در آن آرامش يابند و شبي آنجا گذرانند و سحر سر و تن شسته و پرواز كنند44)‌بر صندلي كنار باغچه مي‌نشينم، مشرف بر دره‌اي عميق و در آن بالا‌. ابرها صورت كوه خدا را پوشانده‌اند. دوا كاجي دوستم با ترموسي چاي و شير و مقداري بيسكويت از من پذيرايي مي‌كند. عكس‌هايش را تماشا مي‌كند و من در دوردست‌ها سير مي‌كنم. در دره‌هاي تنگ پشت ماچاپوچار. آنجا كه هر روز كه بالا‌تر مي‌رفتم دره‌ها پربرف‌تر و سردتر مي‌شد. سايه كوه مقدس چنان بر دره حاكم بود كه نيزه آفتابي يافت نمي‌شد تا بدان خويش را گرم كنم. حال اينچنين گرم و آسوده در دامن جنوبي‌اش خود را بر صندلي يله كرده و چاي و شير مي‌خورم. سربالا‌يي‌ها و سرازيري‌ها آخر جايي به پايان خويش مي‌‌رسند و انسان فراغ از همه سختي‌ها و سرماها و گرماها باز فراغت مي‌يابد تا نان خويش به دندان كشد و لبخند بزند. يا در سكوت و خلسه آرامشي از اين دست چرتي بزند. ‌
قطره باراني درشت خواب سبكم را مي‌شكند. <داوا> پيش مي‌آيد تا صندلي‌ها را به پناه بكشد و با لبخند مي‌گويد: اگر باران ببارد ابرها مي‌روند و مي‌تواني از كوه‌ها عكس بگيري. من اميدوار، لبخندي مي‌زنم. ‌
باران، دم اسبي سپيد، فرو افتاده از آسمان گويي همه چيز را در خود مي‌گيرد و مي‌شويد و برق مي‌اندازد. رعدي در دوردست‌ها مي‌تركد و همه چيز در آني خيس و آبچكان مي‌شود. زني، برگي بزرگ را چونان چتري بالا‌ي سر گرفته و به سمت سرپناه مي‌دود و به نپالي چيزي مي‌گويد كه نمي‌فهمم.

اكنون آفتاب، اكنون نوري كه در آن ماچاپوچار؛ ‌machapuchare غوطه‌ور است، در ميان مردمان دو دسته نپال از نگاه مذهب شناختي، خدايان هندو و بوديسم هر دو در كوه خانه كرده‌اند. ماچاپوچاري و كايلا‌س كوه خدا است در آيين بودا و گوري‌شانكار ‌Gauri Shankar خانه خدا است در آيين هندو. آفتابي كه مي‌تابد پيام‌آور سال نو است در آيين نپالي‌ها كه تيهار ناميده مي‌شود. چيزي است مشابه نوروز خودمان. با همان سمبل‌ها و نشانه‌هايش كه برخي با ما آشنايند و برخي در فرهنگ ما غريبه. اما نه بدان غربتي كه ما را با آن مراودتي نباشد، هر چه هست سوم نوامبر هر سال در آيين مردم نپال، آغاز سالي است كه با تعطيلا‌ت و خوشي‌ها همراه است. در نخستين روز تعطيلا‌ت سال نو به لطف دوستان قديمي‌ام در نپال به مهماني خوانده مي‌شويم و نخستين روز در اين آيين، گراميداشت خواهران است. در اين روز برادران در آييني توسط خواهران تقديس مي‌شوند قرار است امروز جشن خواهر و برادرخواندگي ما و دوستان نپالي ما را برگزار كنند. ‌
اتاقي را با گل‌هاي مالا‌ آراسته‌اند و سفره‌اي همچون سفره هفت‌سين خودمان بر كف آن پهن كرده‌اند. دشكچه‌ها و كوسن‌هاي دور اتاق حاكي از آن است كه مهمانان ديگري هم در راهند. ساعتي به خوردن شير و چاي تبتي مي‌گذرد و هر بار خانواده‌اي وارد مي‌شوند. بزرگترها جدي‌تر و كودكان سر به هواتر و خوشحال‌تر اما آنچه هست روح دوستي و احترامي است كه در اتاق موج مي‌زند. به حرمت مهماناني كه ما باشيم قرار است كه نخست آيين بر ما جاري شود اما به درخواست من حرمت <بادون> دوست نپالي‌ام كه بزرگ‌ترين برادر خانواده است رعايت مي‌شود. وي بر كناره سفره رو به آفتاب مي‌نشيند و خواهر بزرگتر با دستاني پر وارد مي‌شود و چيزهايي بر سفره مي‌گذارد، دو گردو، تخم‌مرغي آب‌پز و برگ و گل مالا‌ و عود و اخرا. ‌
نخست زمزمه‌كنان برگرد برادر مي‌گردد و اورادي را بر سر و شانه‌هايش فوت مي‌كند. پس از آن دو گردو را برگرد سر وي مي‌گرداند، اتاق از عطر صندل و موج زمزمه‌هاي بودايي آكنده است. پس از اتمام ورد، گردوها بيرون برده مي‌شود. در سكوتي كه مي‌افتد بناگاه صدايي، همه را به خنده و شادي وا مي‌دارد. هر چه گردوهايي كه محكم بر سنگ حياط كوبيده مي‌شود بلندتر صدا كند نشانه آن است كه شوربختي و شومي‌ها بهتر تركيده‌اند. اين‌گونه است كه شور بختي‌هاي برادر بيرون تكانده مي‌شود تا با خيالي آسوده‌تر به زندگي بپردازد. خواهر خندان بازگشته است. تخم‌مرغي را كه نخست آب‌پز شده و سپس در روغن داغ غلطانده‌اند به برادر تعارف مي‌كند. وي بايستي آن را ببلعد و آنگاه قلم‌مويي كوچك از ظرفي پر از رنگ قرمز خالي بر پيشاني برادر نقش مي‌زند. اين اصلي‌ترين بخش مراسم است كه آن را تيكا گرفتن مي‌نامند. نقشي از چشم سوم بودا بر ميانه دو ابرو هندوان و بودائيان كه هماره اشارت بر دروني كردن همه نگاه‌ها و تفكرات آنان دارد. پس خواهر حلقه گل مالا‌يي بر گردن برادر مي‌اندازد و دست‌ها را به هم چسبانده و مقابل صورت نگاه مي‌دارد و اينگونه او را تقديس و تكريم مي‌كند و در ميان هلهله و شادي همراهان برادر از كنار سفره بلند مي‌شود. آيين تيكا به پايان رسيده است و حالا‌ ديگر نوبت ما است. ‌
سال‌ها گذشته است. آن برادر و آن خواهري كه در نپال يافته‌ام، هنوز در سايه‌سار سرد هيمالا‌يا مي‌زيند و هرگاه بر برف‌هاي سپيد كوهستان قدم مي‌گذارم به ياد مي‌آورم كه در پشت كوه‌هاي بلند و در دره‌هاي عميق كشوري دوردست، خواهري دارم و برادري!
توضيحات:
1- ‌ - Stupa معبد بودايي‌ها غالبا گرد كه بالا‌ي آن مكعبي است كه چشمان بودا را بر آن نقاشي يا حك كرده‌اند. ‌
2- ‌- Sherpa مرد كوه‌نشين، كوتاه‌قامت و پراستقامت و قوي يكي از همينان بود كه سالي پيش قله اورست را به كمتر از دوازده ساعت بالا‌ رفت!!
3- ‌ - Sherpani شرپاي زن
4- شعر مرداب از اخوان ثالث
* كشور پادشاهي نپال با وسعت 147181 كيلومترمربع محصور بين دو كشور هند در جنوب و چين و تبت در شمال و در شرق به سيكيم و بوتان با 22 ميليون جمعيت قرار گرفته است. زبان رسمي آن نپالي است كه از سرشاخه‌هاي زبان هند و اروپايي مي‌باشد. مردمان نپال از شصت و يك نژاد و به هفتاد زبان و لهجه حرف مي‌زنند. بوديسم و هندو دين‌هاي اصلي اين مردمان است اما اقليتي سه درصدي نيز كيش مسلماني دارند. نپال تنها 1/0 درصد سطح كره زمين را اشغال كرده است اما دو درصد گياهان جهان را در خود دارد و هشت درصد پرندگان جهان را با 848 گونه. با پانصد گونه پروانه و ششصدگونه گياهي و سيصد و نوزده گونه اركيده!! در اين جغرافياي كوچك، بلندترين كوه جهان با ارتفاع 8848 متر واقع شده است و 8 قله بالا‌ي هشت هزار متر از چهارده قله بالا‌ي هشت هزار متر جهان در قسمت شمالي اين كشور قرار دارد. در كشور نپال دو ميراث جهاني نزد يونسكو به ثبت رسيده است: ‌
اورست نشنال پارك، با وسعت هزار و صد و چهل و هشت كيلومتر مربع پارك سلطنتي چيتوان با 932 كيلومتر مربع .علا‌وه براين، شش پارك ملي و چهار پارك حفاظت حيات وحش و يك شكارگاه در اين كشور ثبت شده جهاني هستند

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837