جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  01/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

سرگذشت ماهيگير
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: ماكسيم گوركي

زنجره ها مي خوانند.
گوئي هزاران رشته فلزي، ميان شاخ و برگ انبوه زيتون كشيده اند، باد برگهاي خشن را مي جنباند و آنها را به رشته ها مي زند و اين تماس پيوسته و آرام، هوا را از صداي مستي آوري پر مي كند. گوئي دستهائي نامرئي هزاران چنگ نامرئي را به صدا در مي آوردند و آدم هيجان زده منتظر مي ماند تا آهنگ خاموش شود و دسته نوازندگان با سازمان زهي خود، به خورشيد آسمان و دريا سرود پيروزي بنوازند.
باد مي وزد و درختان را مي جنباند و چنان به نظ مي رسد كه انگار نوكشان از كوه به سمت دريا در حركت است. موج، آرام و موزون، به ساحل سنگي مي خورد. توده هاي كف جنبان سيمگوني كه به دسته هاي پرندگان بزرگ مي مانند، در پهنه آبي دريا جاي گرفته اند؛ همه در يك جهت حركت مي كنند، آنگاه از نظر محو مي شوند و دوباره، با صدائي كه به سختي شنيده مي شود، نمايان مي گردند. دو قايق، با سه رديف بادبان افراشته، كه گوئي مي خواهند به دامشان بيندازند، در افق بالا و پائين مي روند و خود دو مرغ سياه به نظر مي رسند. همه چشم انداز مانند رويائي دور و نيمه فراموش شده، مجازي مي نمايد.
ماهيگيري كه در ساحل شنزار و زير سايه صخره اي نشسته است، مي گويد: آفتاب غروي طوفان سختي خواهد آمد.موج خزه هاي ارغواني، سبز و طلائي را شسته و در ساحل پهن كرده است. خزه ها روي شنهاي داغ و در آفتاب سوزان پژمرده مي شوند و هوا را از بوي تنديد پر مي كنند. موجكهاي پيچان دنبال يكديگر تا ساحل مي دوند.
ماهيگير پير با آن صورت چروكيده اش به پرنده اي مي ماند. بيني عقابي و چشمان گرد و بسيار تيز او، ميان چين هاي تيره پوستش پنهان است. انگشتان گره دار و خشكش بي حركت روي زانوانش قرار دارد. مرد پير با صدائي كه هماهنگ زمزمه موجها و آواز زنجره ها است مي گويد: «تقريباً پنجاه سال پيش از اين بود، سينيور، يادم مي آيد كه آن روز از روزهائي بود كه انگار همه مي خندند و آواز مي خوانند. آن روزها پدرم چهل سال داشت و من شانزده سال عاشق بودم و اين كار براي پسر شانزده ساله اي، كه در آفتاب سخاوتمندانه اي زندگي مي كند، يك امر طبيعي است.
پدرم گفت: گيدو، بيا برويم شكار پسوني. سينيور، پسوني ماهي لطيف و لذيذي است كه پره هاي صورتي رنگي دارد. ماهي مرجاني هم بش مي گويند چون در ته آب و كنار توده هاي مرجان پيدا مي شود. بايد با يك قلاب سنگين شكارش كرد. ماهي قشنگي است.و ما راه افتاديم و به جز شكار موفقيت آميز چيز ديگري پيش بيني مي كرديم. پدرم ماهيگير قوي و با تجربه اي بود اما در آن وقت تازه از بستر بيماري برخاسته بود، سينه اش درد مي كرد و رماتيسم اين مرض ماهيگيران، انگشتانش را چنگ كرده بود.
اين باد كه حالا از كنار دريا به ما مي وزد و سر و رويمان را نوازش مي دهد، و مثل اينكه ما را به طرف دريا مي خواند خيلي فريبكار و شيطاني است. وقتي به دريا رفتي غافلگيرت مي كند و مانند حيواني كه آسيبي بش رسانده اي، خود را به رويت مي اندازد، كرجي ات را به پرواز در مي آورد گاهي آن را در آب واژگون مي كند. همه اين كارها در يك چشم به هم زدن اتفاق مي افتد و قبل از آن كه فرصتي براي دشنامي يا دعائي پيدا كني، چرخ زنان به جاي دوري پرتاب شده اي. دزد از همچون بادي قابل اعتمادتر است. بشر هميشه از قواي طبيعت قابل اعتمادتر است.

اينچنان بادي بود كه ما را چهار كيلومتر از ساحل دورتر انداخت، مي بينيد كه فاصله مختصري است! مانند موجود ترسو و پستي ما را غافلگير كرد. پدرم كه با دستهاي چنگ شده خود محكم از پارو چسبيده بود، فرياد زد: گيدو! محكم بگير. زود، لنگر! اما وقتي داشتم دنبال لنگر مي گشتم، باد پارو را از دست پدرم قاپيد و ضربتي به سينه اش زد و او را گيج و بيحال ته قايق پرتاب كرد. فرصت نداشتم كمكش كنم چون هر لحظه بيم آن مي رفت كه تسليم امواج شويم. حوادث خيلي تند اتفاق افتاد: من پاروها را گرفتم، باد ما را به سرعت مي برد و آب از هر طرف به رويمان مي ريخت چون باد نوك موجها را مي شكست و مانند كشيشها به سرمان آب مي پاشيد، اينجا فقط قدرتش زياد بود و به خاطر شستن گناهان هم نبود.
پدرم كه به هوش مي آمد، نگاهي به ساحل كرد و گفت: پسرم ديگر هوا خيلي پس است، طوفان مدتي طول خواهد كشيد. وقتي آدم جوان ات خطر و اين حرفها سرش نمي شود: تلاتش مي كردم كه قايق را برانم و هر آنچه را كه يك ملاح در لحظات وخيم در دريا، كه باد، نفس اهريمنان بدكار. هزاران گور براي آدم مي كند و موزيك عزايش را مفت و مجاني مي زندف بايد بكند، انجام مي دادم.
پدرم، كه آب را از سرورويش تكان مي داد و لبخند مي زد، گفت: - آرام باش، گيدو. داري با سوزن چاه مي كني؟ قوه ات را ذخيره كن و گرنه آدمهاي توي خانه بيهوده منتظر تو خواهند ماند. موجهاي سبز رنگ قايق كوچك ما را بمانند توپي كه بچه ها پرتاب مي كنند، به هوا مي انداخت، از سر و رويمان بالا مي رفت، مي غريد و ديوانه وار تكانمان مي داد. توي گودالهاي عميقي مي افتاديم و بعد به قله هاي سفيد بالا مي رفتيم و ساحل به سرعت از ما فرار مي كرد و دور و دورتر مي شد و مثل اينكه همراه كرجي ما مي رقصيد.
پدرم گفت: تو ممكن است برگردي اما من نه! گوش كن ببين از ماهيگيري و كار و بار برايت چه مي گويم... و آنوقت از خصوصيات يك ماهي ديگر و اين كه كي و چه طوري مي شود آن را صيد كرد، هر چه مي دانست، گفت. وقتي ديدم اوضاعمان خيلي وخيم است، گفتم: «پدر، بهتر نبود دعا مي خوانديم؟ مانند دو خرگوش ميان يك دسته سگ سفيد گير كرده بوديم كه از هر طرف به ما چنگ و دندان نشان مي دادند.
گفت: خدا همه را مي بيند! مي داند مرداني كه خلق كرده است تا در خشكي زندگي كنند، در دريا هلاك مي شوند و يكي كه اميدي به نجاتش نيست، بايد معلوماتي را كه دارد به پسرش ارث بگذارد. كار براي زمين و انسان لازم است. خدا اين را مي داند... و وقتي آنچه را كه از شغلش مي دانست به من ياد داد، كارهائي را هم كه بشر بايد براي زندگي آسوده با همنوعانش بكند، گفت. گفتم: حالا وقتش است كه اين حرفها را به من ياد بدهي؟ در خشكي هيچ نگفتي؟
- درخشكي مرگ اين قدر نزديك نبود. باد مانند جانور وحشي زوزه مي كشيد و موجها به قدري بلند مي غريدند كه پدر مي بايست فرياد بزند تا صدايش را بشنوم. - و هميشه طوري رفتار كن مثل اينكه بدتر و نه بهتر از مردم ديگر هستي، آنوقت راحت مي شوي. اعيان و ماهيگير، كشيش و سرباز اعضاي يك پيكرند و تو به اندازه ديگران عضو لازم آن هستي. هيچوقت فكر نكن كه يك انسان بديهايش زيادتر از خوبيهايش است. قبول كن كه خوبيهاي او به بديهايش مي چربد و خواهي ديد كه اين طور هم هست. آدمها طوري كه ديگران از آنها انتظار دارند، رفتار مي كنند.
البته همه اينها را يكمرتبه نمي گفت. وقتي از موجي به موج ديگر پرت مي شديم و گاهي پائين مي رفتيم گايه بالا مي آمديم، حرفهاي او بريده بريده از توي كف و ذرات آب به گوشم مي رسيد. بيشترين را بايد مي برد و بعضي هايش را نمي فهميدم. سينيور، وقتي مرگ به روي آدم خيره شده، چطور مي تواند چيز ياد بگيرد؟ مي ترسيدم. هيچوقت دريا را چنين خشمگين نديده بودم و خود را آنقدر بيچاره نمي دانستم، و نمي توانم بگويم كه آنوقت بود يا بعدها، وقتي كه آن ساعتها را به خاطر مي آوردم. شوري احساس مي كردم كه هرگز تا آنوقت كه زنده ام فراموش نخواهم كرد.
مثل اينكه ديروز بود. پدرم را مي بينم كه در ته قايق نشسته و بازوهاي ضعيفش را باز كرده با انگشتان كج و كوله اش از لبه ها چسبيده است. آب كلاهش را برده بود و موجها زماني از چپ و زماني از راست، جلو و عقب، به سر و شانه او مي خوردند و او هر دفعه سرش را بالا مي انداخت و خره اي مي كشيد و به من داد مي زد. سر تا پا خيس شده بود و به نظر مي رسيد كه چثه اش چروكيده و چشمانش از ترس يا از خستگي گرد شده است. فكر مي كنم از خستگي بوده. فرياد مي زد:
- اوهو! صداي مرا مي شنوي؟ بعضي وقتها جواب مي دادم: مي شنوم! - يادت باشد تمام خوبيها ساخته بشر است. جواب مي دادم: باشد! هيچوقت روي خشكي اين طور با من صحبت نكرده بود. هميشه خندان و مهربان بود اما حس مي كردم كه به من به چشم كودكي نگاه مي كند و به قدرتم اطمينان ندارد. بعضي وقتها اين به من برمي خورد، چون روح جوان زود مجروح مي شود.

فريادهاي او ترس مرا كمتر مي كرد، شايد بدان جهت است كه همه چيز را به اين روشني به ياد مي آورم.» ماهيگير پير ساكت شد. چشمانش را به درياي كف آلود دوخته بود. آنگاه لبخندي و چشمكي زد و ادامه داد: «سينيور، سالها با مردم سرو كار داشته ام و مي دانم كه به ياد آوردن چيزي شبيه فهميدن است و هر قدر بيشتر بفهمي، خوبي را بيشتر درك مي كني، باور كن عين حقيقت است! حالا صورت عزيزش را به ياد دارم كه تماماً خيس بود و چشمان درشتش مهربان و موقر به رويم خيره نگاه مي كرد به طوري كه مي فهميدم: تقدير نيست امروز بميرم. مي ترسيدم اما مي دانستم كه هلاك نخواهد شد. آخر سر قايق ما واژگون شد و ما توي آب جوشان افتاديم، كف چشمانمان را كور مي كرد، موج اين ور و آن ورمان مي انداخت و به تير قايق مي زد. هر چه را كه مي توانستيم به قايق بسته بوديم و طنابها هم دستمان بود و تا آن وقت كه قدرت داشتيم بچسبيم موج نمي توانست از كرجي مان آن طرف تر پرتاب كند، اما خيلي سخت بود كه سرمان را از آب بالاتر بگيريم. چندين دفعه موج من و او را به قايق زد و باز دورتر برد. توي آب بدي اش اينست كه سر آدم تو مي رود، كر و كور مي شود، گوشهايش پر از آب مي شود و آب فراواني قورت مي دهد.
اين ماجرا خيلي طول كشيد، تقريباً هفت ساعت، ناگهان باد برگشت. اين بار به قوت به طرف ساحل مي وزيد و ما را به سرعت به خشكي مي برد. من با شادي فرياد زدم: محكم بگير! پدرم چيزي گفت كه من فقط يك كلمه اش را شنيدم:... صخره ها... منظورش صخره هاي ساحل بود، اما تا آنها خيلي فاصله داشتيم حرفش را باور نكردم. ولي او بهتر از من مي فهميد. كوههاي آب ما را به اين طرف و آن طرف مي زد، چسبيده بوديم مدت درازي اين وضع ادامه داشت، آخر صخره هاي تيره ساحل نمايان شد. بعد از آن حادثه خيلي تند اتفاق افتاد صخره ها تلوتلو خوران به سمت ما مي آمدند، روي آب خم شده و آماده بودند كه ما را زير بگيرند. موجهاي سفيد يكي دو بار به جلو پرتابمان كردند؛ قايق، مانند گردوئي كه زير چكمه اي افتاده باشد، خرد شد، طناب از دستم در رفت، دندانه هاي صخره ها را كه مثل كارد تيز جلويم بودند و سر پدرم را كه بالاتر از سر من بود، ديدم؛ بعد به بالاي آن پنجه هاي شيطاني كشانده شدم.
يكي دو ساعت بعد، جنازه پدرم را برداشتند، پشتش شكسته و جمجمه اش خرد شده بود. زخم سرش به قدري بزرگ بود كه آب قسمتي از مغزش را شسته و برده بود. يادم است كه تكه هاي خاكستري آن توي زخم ديده مي شد و رگهاي قرمزي وسطش بود، درست شبيه مرمر يا كف خون آلودي بود. بدنش به طور وحشتناكي تغيير شكل داده بود اما صورتش روشن و آرام و چشمانش محكم بسته بود.
من؟ بله. من هم بد طوري زخمي شده بودم. وقتي مرا كنار دريا آوردند، بيهوش بودم. آب ما را به كنار آمالفي برده بود. از خانه مان خيلي دور است، ما البته، مردم آنجا هم ماهيگيرند و چنين چيزهائي آنها را متعجب نمي كند، بلكه ملايم و مهربانشان مي سازد. كساني كه زندگي پر خطري دارند هميشه مهربانند! مي ترسم نتوانسته باشم شما را حالي كنم كه عقيده ام نسبت به پدرم چيست و در اين پنجاه و يك سال چه موضوعي را در دل نگهداشته ام. براي گفتن كلمات مخصوصي لازم است، نه كلمات بلكه موسيقي. ولي ما مردمان عوام مثل ماهي هستيم، نمي توانيم آنطور كه دلمان مي خواهد صحبت كنيم. بيشتر از آنچه مي توانيم بيان كنيم، مي دانيم و درك مي كنيم.
حرف سر اين است كه پدرم، در ساعت مرگش، با آنكه مي دانست نخواهد توانست فرار كند، نمي ترسيد و مرا، پسرش را، فراموش نمي كرد و قوت و فرصتي به دست مي آورد تا آنچه را كه فكر مي كرد من بايد بدانم، بگويد. من شصت و هفت سال دارم و حالا مي توانم بگويم هر چه مي گفت همه اش راست است!»
پيرمرد كلاه دستبافش را كه زماني قرمز و اينكه قهوه اي بود، برداشت و چپقش را بيرون كشيد؛ سر برهنه و آفتاب سوخته اش را خم كرد و با تأكيد گفت: «بله آقاي عزيز، همه اش عين حقيقت است! بشر همان طور است كه شما مي خواهيد. اگر با مهرباني به آنها نگاه كنيد خواهيد ديد هم به آنها و هم به خودتان خوبي كرده ايد. آنها و شما هر دو بهتر مي شويد. خيلي ساده است، اينطور نيست؟»
باد هر دم شديدتر مي ورزيد، موجها بلندتر، تيزتر و سفيدتر مي شدند؛ مرغان دريا بزرگتر مي نمودند و به دور دستها مي پريدند. دو قايقي كه سه رديف بادبان داشتند، مدتي پيش در حاشيه آبي افق از نظر ناپديد شده بودند. كناره هاي سراشيب جزيره از كف پوشيده بود و آب نيلي رنگ با هياهو به ساحل مي خورد و پخش مي شد و زنجره ها آواز خستگي ناپذير و پر شور خود را ادامه مي دادند.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837