زنجره ها مي خوانند. گوئي هزاران رشته فلزي، ميان شاخ و برگ انبوه زيتون كشيده اند، باد برگهاي خشن را مي جنباند و آنها را به رشته ها مي زند و اين تماس پيوسته و آرام، هوا را از صداي مستي آوري پر مي كند. گوئي دستهائي نامرئي هزاران چنگ نامرئي را به صدا در مي آوردند و آدم هيجان زده منتظر مي ماند تا آهنگ خاموش شود و دسته نوازندگان با سازمان زهي خود، به خورشيد آسمان و دريا سرود پيروزي بنوازند. باد مي وزد و درختان را مي جنباند و چنان به نظ مي رسد كه انگار نوكشان از كوه به سمت دريا در حركت است. موج، آرام و موزون، به ساحل سنگي مي خورد. توده هاي كف جنبان سيمگوني كه به دسته هاي پرندگان بزرگ مي مانند، در پهنه آبي دريا جاي گرفته اند؛ همه در يك جهت حركت مي كنند، آنگاه از نظر محو مي شوند و دوباره، با صدائي كه به سختي شنيده مي شود، نمايان مي گردند. دو قايق، با سه رديف بادبان افراشته، كه گوئي مي خواهند به دامشان بيندازند، در افق بالا و پائين مي روند و خود دو مرغ سياه به نظر مي رسند. همه چشم انداز مانند رويائي دور و نيمه فراموش شده، مجازي مي نمايد. ماهيگيري كه در ساحل شنزار و زير سايه صخره اي نشسته است، مي گويد: آفتاب غروي طوفان سختي خواهد آمد.موج خزه هاي ارغواني، سبز و طلائي را شسته و در ساحل پهن كرده است. خزه ها روي شنهاي داغ و در آفتاب سوزان پژمرده مي شوند و هوا را از بوي تنديد پر مي كنند. موجكهاي پيچان دنبال يكديگر تا ساحل مي دوند. ماهيگير پير با آن صورت چروكيده اش به پرنده اي مي ماند. بيني عقابي و چشمان گرد و بسيار تيز او، ميان چين هاي تيره پوستش پنهان است. انگشتان گره دار و خشكش بي حركت روي زانوانش قرار دارد. مرد پير با صدائي كه هماهنگ زمزمه موجها و آواز زنجره ها است مي گويد: «تقريباً پنجاه سال پيش از اين بود، سينيور، يادم مي آيد كه آن روز از روزهائي بود كه انگار همه مي خندند و آواز مي خوانند. آن روزها پدرم چهل سال داشت و من شانزده سال عاشق بودم و اين كار براي پسر شانزده ساله اي، كه در آفتاب سخاوتمندانه اي زندگي مي كند، يك امر طبيعي است. پدرم گفت: گيدو، بيا برويم شكار پسوني. سينيور، پسوني ماهي لطيف و لذيذي است كه پره هاي صورتي رنگي دارد. ماهي مرجاني هم بش مي گويند چون در ته آب و كنار توده هاي مرجان پيدا مي شود. بايد با يك قلاب سنگين شكارش كرد. ماهي قشنگي است.و ما راه افتاديم و به جز شكار موفقيت آميز چيز ديگري پيش بيني مي كرديم. پدرم ماهيگير قوي و با تجربه اي بود اما در آن وقت تازه از بستر بيماري برخاسته بود، سينه اش درد مي كرد و رماتيسم اين مرض ماهيگيران، انگشتانش را چنگ كرده بود. اين باد كه حالا از كنار دريا به ما مي وزد و سر و رويمان را نوازش مي دهد، و مثل اينكه ما را به طرف دريا مي خواند خيلي فريبكار و شيطاني است. وقتي به دريا رفتي غافلگيرت مي كند و مانند حيواني كه آسيبي بش رسانده اي، خود را به رويت مي اندازد، كرجي ات را به پرواز در مي آورد گاهي آن را در آب واژگون مي كند. همه اين كارها در يك چشم به هم زدن اتفاق مي افتد و قبل از آن كه فرصتي براي دشنامي يا دعائي پيدا كني، چرخ زنان به جاي دوري پرتاب شده اي. دزد از همچون بادي قابل اعتمادتر است. بشر هميشه از قواي طبيعت قابل اعتمادتر است.
|