آگاه باش اي پسر كه هيچ چيز نيست از بودني و نابودني و شايد بُوَد كه آن شناخته مردم نگشت چنانكه اوست، جز آفريدگار جل جلاله كه شناخت را در و راه نيست و جزو همه شناخته گشت چه شناسنده خداي آنگه باشي كه ناشناش شوي و مثال شناخته چون منقوش است و شناسنده نقاش و گمان نقش، تا در منقوش قبول نقش، نباشد هيچ نقاش بر وي نقش نكند؛ نه بيني كه چون موم نقش پذيرتر از سنگست، از موم مهر سازند و از سنگ نسازند. پس در همه شناخته اي قبول شناس است و آفريدگار قابل نيست، و تو بگمان د رخود نگر در آفريدگار منگر و در ساز نگر و سازنده را بشناس و نگر تا درنگ ساخته سازنده از دست تو نربايد كه همه درنگي از زمان بود و زمان گذرنده است و گذرنده را آغاز و انجام بود. و اين جهان را كه بسته همي بيني بند او خيره مدان و بي گمان باش كه بند او نا گشاده نماند و در آلاء و نعمآي آفريدگار انديشه كن و در آفريدگار انديشه مكن كه بي راه تر كسي آن بود كه جايي كه راه نبود راه جويد. و اگر كردگار بر زفان خداوند شرع بندگان را گستاخي شناختن راه خويش ندادي هرگز كس را دليري آن نبودي كه در شناختن راه خداي عزوجل سخن گفتي كه بهرنامي و هر صفتي كه خداي عزوجل بدان بخواني بر موجب عجز و بيچارگي خود دان نه بر موجب الوهي٧ت و ربوبي٧ت كه تو خداي را تعالي را سزاي او نتواني ستودن. پس چون بسزايي او او را نتواني ستودن شناختن چون تواني؟ اگر حقيقت توحيد خواهي بدانكه هر چه در تو محالست در ربوبي٧ت صدقست چون يكي اي كه هر كه يكي را بحقيقت بدانست از شرك بري گشت، يكي بر حقيقت خداست عزوجل و جز او همه دواند. حقيقت توحيد آنست كه بداني كه هر چه اندر دل تو آيد نه خداي بود چه خداي تعالي آفريدگار آن چيز بود بري از شرك و شبه، جله جلاله و تقده ست اسماؤه .
|