سحرگاه با بانگ خروس آواي كوس برخاست و اسفنديار سوار بر اسبي چون پيل با لشكرش به سوي سيستان راند.
همچنان پيش رفت تا بر سر دو راهي گنبدان دژ و زابل رسيد. شتري كه در پيشاپيش كاروان حركت مي كرد ناگهاه بر زمين نشست و آنچه چوب بر سرش زدند همچنان بر جاي ماند. كاروان از رفتن باز ايستاد، اسفنديار خوابيدن شتر را به فال بد گرفت و فرمان داد سر شتر را ببرند تا بد روزگار از او بگردد. شاهزاده هشدار سپهر را خوار شمرد و به راه ادامه داد، اما از بيم گزند بر لب هيرمند سراپرده زد و با نامدارانش به بزم و رامش نشست و چون از مي شاد شد به يارانش گفت:
«شاه فرمان بستن و خوار كردن رستم را به من داده و من نيز پذيرفته ام، اما آگاهم كه آن پهلوان شير دل براي ايران رنجها برده و از شهريار تا بنده همه ايرانيان از وجود او زنده اند، پس بايد فرستاده اي خردمند و دلير و با دانش به پيامبري نزدش بفرستم كه پهلوان خود پيش ما بيايد و تن به فرمان من نهد تا در جنگ و گزند بسته بماند.»
پشوتن بدو گفت كان نيست راه
بدين باش و آزار مردان مخواه
|