جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > نقد و ادبيات

جان شيفته
گروه: نقد و ادبيات
نویسنده: رومن رولان
منبع: مصطفي رحيمي

رومن رولان پس از انتشار ژان كريستف به اين رمان بزرگ مي پردازد. با اين اعتقاد كه:«دامنه نيك و بد را بايد فراخ تر كرد».

هر چند نويسنده در مقدمه كتاب مي نويسد كه:«زندگي راستين زندگي دروني است.»، با اين همه، اوضاع اجتماعي در اين اثر بازتابي شايسته دارد، و مي توان «جان شيفته» را، از نظريف نمايشگر اوضاع فرانسه در اوايل قرن بيستم دانست.
رمان، گرد ماجراي زني به نام آنت دور مي زند. و از اين رو داستان، شروع پيكار زنان فرانسه در راه استقلال و آزادي خود نيز هست. رولان مي نويسد:«نسل زنان، در قياس با مردان، هميشه به اندازه يك عمر پيش يا پس افتاده است... زنان امروزين در كار به چنگ آوردن استقلال خود هستند. مردان سرگرم گواريدن آنند... قهرمان اصلي جان شيفته آنت ريوي ير [ريوي ير يعني رودخانه] به گروه پيشتاز آن نسل زنان تعلق دارد كه در فرانسه ناگزير گشت به دشواري، با پنجه در افكندن با پيشداوريها و كارشكني همراهان مرد خويش، راه خود را به سوي يك زندگي مستقل باز كند.»
بديهي است در آغاز راه، تنهائي است و سختي و تكيه تنها بر خويشتن خويش. در اين زن آرام (ولي جستجوگر) و درستكار و خردپيشه، به گفته نويسنده و بي آن كه خود بداند، يك اروس [خداي عشق] ناپيدا خوابيده است كه مرزهاي شايست و ناشايست را نمي شناسد.»
اين عشق به چند صورت گوناگون درمي آيد: نخست عشق مبهم به پدر (آنت در شروع داستان 24 ساله است). سپس محبت سودائي اش به خواهر «كه با پيدايش گذراي مردي زيبارو از آن دو خواهر دو رقيب پديد مي آورد» ولي هر دو سرانجام مرد محبوب را فداي خواهر مي كنند. پس از آن محبت مادر براي پسر خود. سپس محبت خواهرانه و پرتوان نسبت به «دشمن»، يك آلماني اسير و زخمي «كه انبوه وحشي مردم دشنامش مي دهند». و سرانجام، همانطور كه نويسنده مي گويد:«آن ژرفناهاي بي پاياب روح كه لايتناهي به خود مي كشدش» و «بدين سان، زندگي او در دو سطح موازي پيش مي رود. و ديگران جز زندگي رويي او را نمي شناسند. در آن زندگي ديگر، آنت هميشه تنها مي ماند.» رولان اين «زندگي ديگر»، جريان زيرين و ناپيداي رود را جان شيفته مي نامد.
داستان را خلاصه كنيم:
آنت، دختر مردي بورژوا و سر به هوا است كه در پنجاه سالگي مي ميرد. پدر در مجالس اعياني و رسمي شناخته است و ثروتي كافي براي دختر باقي مي گذارد. گفتيم كه آنت پدرش را با احساساتي سودائي دوست دارد، اما پس از مرگ او متوجه مي شود كه پدر در ميان ماجراهاي عشقي اش، از زني گلفروش، كه با سرمايه او كار مي كرده، دختر ديگري نيز دارد به نام سيلوي (مادر آنت، از اين پيش تر در گذشته است) آنت به سراغ خواهرش سليوي مي شتابد و او را مي يابد. سپس دوستي عارفانه آنت است نسبت به اين خواهر، همراه با ماجراي عشقي زودگذري كه ديديم. آنت، كه در محيطي مرفه زيسته است داراي دو ليسانس است و ساكن كاخي زيبا در كنار رودخانه سن. اما خواهر، دختر آن زن گلفروش كه اكنون كارگر خياطخانه است، متناسب با همين محيط بار آمده است. آنت در زندگي جنسي بي بند و بار نيست، اما سيلوي چرا.
آنت از زيبايي بي بهره نيست و مهمتر از آن پولدار است، و لاجرم طبيعي است كه جواناني بسيار در پيرامون او باشند. يكي مارسل فرانك برگزيده آنت، بازرگان زاده، كه مادرش هنرپيشه است و كارگردان يكي از سالن هاي ادبي پاريس، و خود كارمند موزه و منتقد هنري. اين جوان بعدها از نزديكان وزيران و نخست وزيران مي شود و نقش او را در داستان خواهيم ديد. ديگر روژه بريسو، بورژواي مرفه، از خانواده اي ملاك، سخنور، وكيل دادگستري و علاقمند به سياست. اما، چنان كه خواهيم ديد، نه آن سياستي كه آنت، با هوش پنهان خود دوست دارد، و نه سياستي كه به كار مردم واقعي فرانسه مي آيد. خانواده روژه چند روزي آنت را به مهماني مي خوانند. و ما از خلال راه و رسم اينان به رسوم خانواده بورژواي اوائل قرن بيستم فرانسه آشنا مي شويم: درباره همه چيز «عقيده ساخته و پرداخته اي» دارند، همه چيزهاي پسنديدني و دور ريختني. «چه بسا مردم، چه بسا چيزها، چقدر طرز انديشه يا عمل كه درباره شان قضاوت كرده، بي چون و چرا براي ديد محكوم ساخته بودند. بحق گفتار و لبخندشان چنان بود كه هرگونه ميل بحث را خاموش مي كرد. پنداشتي كه مي گويند (و غالباً هم به صراحت مي گفتند):... راه فكر كردن يكي است، دو تا نيست.
اين خانواده «جمهوريخواه» آنت را مي پسندد و شايسته آن مي داند كه عروس خانواده شود:
«اين جمهوريخواهان معتبر كه در طي يك قرن توانسته بودند احترام به اصول را با رعايت منافع خويش دوشادوس هم پيش ببرند، مردمي دارا بودند و طبيعي بود كه در انديشه آن باشند كه باز بيشتر دارا شوند. آنان مي دانستند كه ريوي ير ثروت خوبي براي دختر خود گذاشته است. و بسيار خوشوقت مي شدند كه ملك او را كه بدان خوبي مي توانست املاك شان را تكميل كند به دارائي خود بيفزايند. ولي «براي كساني مانند خانواده بريسو كه معتقد به اصول بودند، انگيزه هاي ملك و مال تنها در درجه دوم اهميت بود حتي اگر برحسب اتفاق (تأكيد از نويسنده اين مقاله است) از نخست بدان فكر كرده باشند.

- آري، در امر زناشوئي، دختر مي بايست بيش از همه به حساب آيد.» اينان البته ترجيح مي دهند كه عروسشان دانشگاه سوربن را هم ديده باشد، اما به يك شرط: «خانواده بريسو بدشان نمي آمد كه نشان دهند دوستدار دانش و هوش اند و حتي در زنان- طبعاً به شرطي كه ديگر مزاحم نگردد.» چون محيط، محيط اروپاست و قرن نوزدهم با دستاوردهاي علمي و فلسفي پشت سر گذاشته شده، و طبقه جديدي در كار رشد است لاجرم دور دور سوسياليسم است. اما امثال اين خانواده سوسياليسمي مي خواهد بي خطر، همه حرف و كمتر عمل، چيزي در رديف مد لباس:
«بورژواهائي... عبوس كه از ملك و دارائي خود با لذتي خشن بهره برداري مي كردند. اينجا ديگر حرف از سوسياليسم نبود. از همه «اصول جاوداني» آنها به «اعلاميه حقوق مالكان» استناد جسته مي شد. دست اندازي بدان كار سرسري نبود.»
روژه بريسو، اين «سوسياليست» چرب زبان كه در عمق وجود خود مي خواهد همه چيز را به «مالكيت» خود درآورد، درباره روح مردمان، و از آن مهمتر درباره روح همسر خود نيز داراي چنين نظري است. و طبيعي است كه آنت (كه مي خواهد استقلال روحي خود را حفظ كند) نتواند با او به توافق برسد. به گفتگوهايشان گوش كنيم. آنت مي گويد:
«... من يقين دارم كه مي توان بچه خود را خوب دوست داشت، كارهاي خانه را به درستي انجا داد، و باز- چندان كه بايد- بخش كافي از خود را براي آنچه اساسي تر است حفظ كرد.
- آنچه اساسي تر است؟ - روح شخص. - نمي فهمم. - چه جور مي توان زندگي دروني خود را فهماند؟ بس كه واژه ها تيره و مبهم و فرسوده شده است(...) آنچه من هستم... حقيقي ترين، ژرف ترين چيز در من. - اين حقيقي ترين و ژرف ترين چيز را مگر به من نمي دهيد؟ آنت گفت:
- همه را من نمي توانم بدهم.» اينجاست كه هر صاحب شخصيتي بايد پاي فشارد. در برابر هر كس، از هر جا. اين جا مرز بردگي و انسانيت، مرز انسان بودن و انسان نبودن است. اما روژه در جهان ديگري است:
«روژه كه بويژه خودخواهيش آسيب ديده بود، ميان دو احساس در نوسان بود: يكي كه مي خواست اين بلهوسي زنانه را به جد نگيرد، و ديگر كه اين سركشي و شورش روحي بر او گران مي آمد. او توسل گرم و پرشور آنت را به عاطفه قلبي خود درك نكرده بود، جز نوعي مبهم و دستبرد به حقوق مالكانه خود چيزي از آن به خاطر نسپرده بود.»
آنت، بيهوده، درباره روراست بودن، دروغ نگفتن، پرهيز از پنهان كاري در عشق سخن مي گويد. بريسو طرفدار حقيقت است بدان شرط كه مزاحم نباشد. «حقيقت مزاحم» را در خانواده بريسو راهي نيست. به دربان سپرده اند كه گرآيد و در زند جوابش مدهيد. و چون چنين است زندگي اين مرد «به سفره و سالن و رختخواب» خلاصه مي شود. و اين آخرين حقيقتي است كه آنت در مورد نامزدش درمي يابد. چه كند؟ او را دوست دارد، ولي شخصيت خود را هم. مرد از او به تكرار فداكاري مي خواهد...
«... فداكاري كنيد! اگر فداكاري نمي كنيد آن رواست كه به اندازه كافي دوست نداريد...» ولي، تقريباً هميشه، كساني كه بيش از همه مي توانند پذيراي عشقي بزرگ باشند بيش از همه سوداي استقلال دارند. زيرا همه چيز در آنان پرتوان است. و اگر اصل غرور خود را در راه عشق شان فدا كنند، خود را حتي در همان عشق، خوار احساس مي كنند، خود را مايه بدنامي عشق مي شمارند...» اين دو از هم دورند. آنت تصميم مي گيرد كه جدائيش را از او اعلام كند. اما اين كار آساني نيست: عشق و شخصيت در كشمكش اند. و آنت در اين ميان، در يك لحظه سودائي و شاعرانه خود را تفويض مي كند. در جهان عشق به او ايرادي نيست: دوست داشته است. همين و بس، بي ملاحظه اغراض مادي. اما طبقه اجتماعي آنت، با آداب و رسوم دست و پاگير كه جاودانيش مي پندارد، او را نمي بخشد. همه چيز بايد «سند» داشته باشد: نامزدي، عشق، ازدواج و فرزند آوردن. بچه اش كه نام پدرش در سند ثبت نشده باشد نامشروع است و خود و مادرش مستحق نفرين. آنت درنظر اينان گناهكار است و اين گناهكاري هنگامي به مرحله قطعيت مي رسد كه آنت از نظر مادي ورشكست مي شود. او، به پاي خود از خانه روژه مي گريزد و سپس، ناگهان، ارث پدري نيز دود مي شود: اسناد مالكيت آنت، چنان كه در اروپا مرسوم است، نزد سردفتري است، و او اين املاك را، با نوعي حسن نيت، در گرو بدهي هاي خود مي گذارد و چون نمي تواند بدهي هايش را بپردازد، وثيقه داران گروي ها را ضبط مي كنند.
حتي آنت از خانه پدري اش نيز رانده مي شود. «ذيحق بودن آنت مانع از آن نبود كه از نظر حقوقي محكوم باشد!» در اينجا آنت با سوداهاي خود تنهاي تنهاست. طبقه اش به دو دليلي كه گذشت او را طرد كرده اند. جائي ديگر هم آشنائي ندارد. او مي ماند و جامعه بي رحم بنا شده بر شالوده اصالت ثروت. «تنگدستي براي آنت همان نقشي را دارد كه مهاجرت به كشوري بيگانه براي ژان كريستف. تنگدستي او را بر آن مي دارد كه با نگاهي تازه دروغ جامعه معاصر را بررسي كند.ـ چيزي كه آنت با همه راست كاري خويش تا زماني كه خود بدين جامعه تعلق داشت بر آن آگاهي نمي يافت.
آن دم كه آنت جستجوي نان روزانه اش را آغاز مي كند، آن دم دروازه عصر اكتشافات راستين را به رويش مي گشايد. عشق همچو كشفي نبود. و نه همچنين مادر شدن (...) اما از آن روز كه آنت به اردوگاه فقر پا مي نهد، جهان را كشف مي كند...»
اكنون آنت زني است بي چيز، و از آن گذشته فرزندي نيز دارد كه نام پدرش در دفتر رسمي ازدواج نيست. اجتماع به او رحم نمي كند:
«در پيكاري كه ميان آداب و آراي يك طبقه و يكي از افراد سركش آن، كه اين آداب و آراء را به هيچ مي انگارد و درگير مي شود، طبقه به صورتي يكپارچه در برابر فر د بي پروا مي ايستد و او را از مرزهاي خود بيرون مي راند، كار را به جائي مي كشاند كه او خود مهاجرت كند...»
سيلوي، خواهر آنت، كارگر سابق، اكنون خود كارگاه دوزندگي دارد. طبيعي مي نمايد كه آنت اينجا كار كند، اما به زودي درمي يابد كه نمي تواند كارگر خواهر خود باشد، خواهري كه، باري، راهش و انديشه اش از آن آنت جداست. مثلاً: «... بي آن كه چيزي از نيت خود با كسي درميان نهد، سيلوي در پيرامن خود به جستجوي كسي رفت كه بهتر از همه با مقاصدش سازگار باشد. به آهستگي، آن را كه مي خواست انتخاب كرد؛ و پس از انتخاب، تصميم گرفت به ازدواج او درآيد. عشق از پس مي آيد... و اين امري فرعي بود. داد و ستد در درجه اول...» نويسنده، در كارگاه سيلوي «جنگ داخلي» استثمار شوندگاني را كه فاقد آگاهي لازم اند، تصوير مي كند.
آنت مي خواهد به كار تدريس در دبيرستان بپردازد اما پرورشكاران خشكه مقدس، مادري را كه چنان فرزندي دارد، صاحب صلاحيت اخلاقي نمي دانند. دست كم اگر آنت حاضر مي شد بگويد كه ازدواج و طلاقش رسمي بوده، حاضر بودند به او ارفاق كنند و جزئيات را ناديده بگيرند. اما آنت حاضر نيست دروغ بگويد. معتقد است كه گناهي نكرده و بايد كاري را كه كرده است به گردن بگيرد.
از طرفي، آنت زني است جوان و آزاد. خواستگاران ديگر نيز سرراهش سبز مي شوند. يكي از آنان كه معتقد به اخلاق مسيحي است در برابر «گناه» آنت از او احساس «پشيماني» مي خواهد. دو مقوله اي كه «آزادترين مسيحيان باز هرگز از آن رهائي نمي يابد». در اين جا نيز عشق قوي است، اما نقصي در كار است: «زيرا هر دو جنس زن و مرد از رسوم اخلاقي جامعه اي كه بر پيروزي مرد بنا شده است چنان از ريخت افتاده اند كه منش حقيقي خود را هر دو از ياد برده اند.» اين عاشق، گذشته زن را مي پذيرد «اما در مقابل ديدگاه مردم» نمي پذيرد.
ترسوئي خود را آبرومندي نام مي نهد. مارس فرانك بازمي گردد و پاسخ رد مي شنود. آنت با مردي به اسم فيليپ آشنا مي شود. او كه پسر چاپخانه داري است، با مشقت و خفت تحصيل پزشكي را به پايان رسانيده و اينك طبيب است. با آنت همديگر را دوست دارند. اما فيليپ همسر دارد. همسري كه فقط براي زندگي عادي ساخته شده است و از جهانهاي برتر بي خبر است «حقيقت و زحمت را از زندگي حذف مي كند». خود فيليپ از اين جهانها بي خبر نيست. به آنت مي گويد:
«من يك كارشناس نبرد زندگي هستم. من مي دانم كه آبديدگي سرشتي از آن گونه كه در شماست چه ارزشي دارد. شما را من مي خواهم، به شما احتياج دارم. گوش كنيد! من در پي گول زدنتان نيستم. با آن كه من خير و خوبي شما را مي خواهم، براي خير شما نيست كه شما را مي خواهم، براي خير خودم هست. آنچه به شما هديه مي كنم، پاره اي امتيازات نيست، رنج و درد باز بيشتري است...»
سرانجام آنت از او هم سرمي خورد. فيليپ نمي خواهد با او ازدواج كند، مي خواهد «حق خودخواهانه خود را به عنوان عاشق طلب كند». آنت از چنين عشقي مي گريزد، به روستا.
در آنت عشق بزرگ ديگري نيز زبانه مي كشد: عشق به فرزند. و اين فرزند را چگونه تربيت كند؟ با تربيت مذهبي؟ آنت با مسيحيت مرسوم ميانه اي ندارد: «... اجتماع معاصر- (كه كليسا يكي از ستونهاي بزرگ آن است)- چنان به خوبي توانسته است نيروهاي بزرگ انساني را از طبيعت خود برگرداند و سرد و بيمزه شان سازد كه آنت، كه غناي ايمانش بر ايمان صد زن مؤمن مي چربيد، گمان مي كرد كه مذهبي نيست (...) آنت درصدد برنيامد كه آنچه را كه خود از آن چشم مي پوشد به پسرش بدهد...»

مارك با تجربه هاي خودآزموده بزرگ مي شود. دوستي او با مادر پر است از قهر و گريز، عشق و ستيز، چموشي و خاموشي و احياناً عناد. در اينجا نيز ره هموار نيست.
اما گوشه اي از ديدگاه نويسنده كتاب درباره مسائل رواني: «در آنت دو يا سه آنت وجود داشت كه هميشه در مصاحبت هم بودند. معمولاً يكي شان حرف مي زد؛ ديگران گوش مي دادند. در اين دم دو تا بودند كه در يك زمان حرف مي زدند: يكي آنت سودائي، احساساتي، دستخوش تأثرات خويش به آساني فريب خورده آن. و ديگري، آن كه مشاهده مي كرد و از انگيزه هاي نهفته قلب مردم تفريح مي نمود. اين آنت چشمان تيزبيني داشت».
يا:
«آنت نمي دانست كه يكي از راههاي نهفته اي كه عشق از آن در ما راه مي يابد خودپسندي و مهرآميزي است كه ما را بر آن مي دارد تا خود را ضروري بينگارم.- و اين احساس بس نيرومندي است در قلب زن واقعي، و نياز دوگانه اش، هم نيكي كه بدان اعتراف دارد و هم غروري كه بدان معترف نيست در آن ارضا مي شود،- احساسي چنان نيرومند كه غالباً آنجا كه زن روحي شريف دارد، كسي را كه كمتر دوست مي دارد اما مي تواند در حمايت خود بگيردش بر كسي كه بيشتر دوستش دارد اما مي تواند از او درگذرد؛ ترجيح مي دهد...»
و همه اين ها (كه البته خلاصه كردنش جدا از بيان تمامي داستان امكان ندارد) در كنار اين حكم درباره «زمانه اشك در چشم!» از اين بيرحم تر و از اين مغرضانه تر زمانه اي نيست... زمانه سرمايه دار مهربان... كه در همسايگي كارخانه اش كليسا و مي فروش و بيمارستان و جنده خانه مي سازد... اينان زندگي خود را به دو بخش مي كنند: يكي صرف سخنراني هائي درباره تمدن و پيشرفت و دموكراسي مي شود، و ديگري صرف بهره كشي و ويراني نفرت انگيز آينده جهان و مسموم كردن نژاد خود و معدوم كردن نژادهاي ديگر آسيا و آفريقا...»
جلد اول «جان شيفته» با اين جمله پايان مي يابد:
- من خدا را به مبارزه مي خوانم. و اين يادآور عصاره بسي شاهكارهاي قديم و جديد است: انسان دربرابر سرنوشت...
جلد دوم را كه مي گشائيم، جنگ است: جنگ جهاني اول. و مردم اروپا، جز عده اي معدود، كه در ميان مرداب، بيهوده مي كوشند راهي به آب روان بيابند، جنگ را مي پذيرند:
«هر كدام شان شوهري، دلداري، برادري، پسري داشت كه به جنگ مي رفت. اين كه آنان همه با هم مي رفتند، ظاهر نظم و ترتيبي به اين واقعه غيرعادي مي بخشيد. براي زنها مايه دلشوره در آن بود كه يكي از كساني كه به جنگ مي رفت چون و چرا كند. اما هيچكدام تن به چنين خطري ندادند...» انصاف آن است كه بگوئيم در اين باره نظر و اراده كسي از پيش خواسته نشده بوده است، همچنانكه در موارد مهم ديگر:
«در روزگار ما، دولت شهروندهاي آزاد خود را از زحمت اداره كردن معاف مي دارد، و آنان اين كار را بسيار خوب مي پذيرند: يك دردسر كمتر!... قلم رومن رولان از اين هم بي رحم تر است:
«گذشته از يكي دو تن، [بقيه] سعي هم نمي كنند كه بفهمند: براي رضا دادن نيازي به فهميدن ند ارند (...) خدا! چه آسان است بردن يك گله به بازار! براي اين كار يك چوپان كم هوش و چند سگ كافي است...» اما در اين جا مسئوليت بزرگ متوجه كساني است كه مي فهمند ولي كاري نمي كنند:
« آن دو كارگر زير شيرواني نيز سر فرود مي آورند... آنان آماده بودند كه بر ضد جنگ برخيزند و به راه بيفتند. ولي، حال كه كسي بر ضد جنگ به راه نمي افتد، ناچار مي بايد با آن همراه شد...» ژورس آن قهرمان ضد جنگ به ناجوانمردي كشته مي شود (و اين ديگر داستان نيست، و واقعيت است.) كساني كه در سوگش اشك مي ريزند در دل مي گويند: «همان بهتر كه در تابوت باشد.» فرياد مي زنند: «سوگند مي خوريم كه انتقام خون ژورس گرفته خواهد شد»، ولي:
« لفظ اين سوگند تا پايان ادا نشده بود كه ديگر خيانت كرده بودند: خود، كار پردزا جنگي مي شدند كه ژورس را كشته بود.» در آن سوي مرز هم جز اين نيست: همپالكي هاي آلماني شان نيز چنين گفتند، و ناچار:
«توده مردم، سردرگم، خاموش گشتند. و آنگاه پس از يك دم، هياهو و فرياد آغاز كردند و پابه پاي آنان به راه افتادند.
تعقل در تنهائي كار توده نيست. حال كه راهنمايانش، آنان كه او مأمور كرده است تا به جيا او تعقل كنند، او را به سوي جنگ مي برند، پس لابد مي بايد به جنگ رفت (...) پس از جنگ، عصري زرين خواهد بود!... به دل نبايد بد آورد...» «هزيمت، كشتار، و شهرهائي كه در آتش مي سوزد. به فاصله پانزده روز، بشريت در كشورهاي باختر به اندازه پانزده سده فروتر رفته و به ته رسيده است... به ماجراي آنت بازگرديم: او كه نمي تواند در پاريس كاري براي خود دست و پا كند به شهرستان مي گريزد، و در آنجا به معلمي مي پردازد. در اينجا عشق بزرگ ديگري صورت مي بندد: نه عشق غريزي صفا يافته و از پالايش ها گذشته، و نه عشق طبيعي به فرزند؛ عشقي والاتر و لاجرم دشوارتر و دست نيافتني تر: عشق به همنوع، همنوعي كه ديگران، و تقريباً همه ديگران، دشمنش مي نامند. آنت با يك آلماني اسير به نام فرانتس آشنا مي شود. او دوست يك فرانسوي است به نام ژرمن (در نامها دقت كنيم.) ميان اين سه تن دوستي عارفانه اي صورت مي بندد كه خواندني است.
در اينجا عشق و دوستي با چند مانع روبروست: فرانتس اسير جنگي است، بيگانه است، و هنگام جنگ دوست داشتن دشمن و فرار دادن او خيانت در خيانت است. اينجاست كه حتي «عواطف نيز مي بايست روا ديد داشته باشد! بي گذرنامه دوست داشتن ممنوع!».
در اين مدت مارك نوجوان در پاريس تقريباً تنهاست. با خاله نمي جوشد و همتش برتر از آن است كه چتر حمايت آن زن كم مغز بر او سايه اندازد. از شبانه روزي مي گريزد. در عمق زندگي فرو مي رود. با كارگري آشنا مي شود كه اين كارگر در فرار دادن فرانتس- اسير آلماني- با آنت همكاري صميمانه اي مي كند كه همراه با جان بازي است. دست آخر اين كارگر بازداشت مي شود. آنت به كمك مارسل فرانك، عاشق ناكام خود، به مدد اين مرد فداكار مي شتابد. فرانك با بزرگان آشناست. بازپرس درباره پرونده او مي گويد:
«... اما آن پيرمرد [متهم]، اگر خواسته باشند، مي توان به دارش زد، - يا، اگر خواسته باشند، مي توان ولش كرد كه برود بچرد. در اين زمينه، دلائل موافق و مخالف به يك اندازه است. دو كفه ترازو برابر هم اند. و اين كه كدام يك از دو كفه سنگيني كند، اهميتي ندارد. بسته به دستوري است كه دولت بدهد!... اين هم از استقلال قضا!... و قضا آن كه پيرمرد به پايمردي كساني كه هيچگاه آنان را نشناخته و نمي شناسد، و تنها براي گل روي آنت تلاش مي كنند، از دام مي ردهد.
مارك ديگر به سني رسيده است كه بايد پدرش- روژه بريسو- را بشناسد. و او نمونه كامل سياستمداراني است كه «زرنگ» نام مي گيرند. چون در فرانسه اي زندگي مي كنند كه با رژيم جمهوري اداره مي شد لاجرم بايد سخنان شايسته و باب طبع رأي دهندگان بگويند، اما سخناني كه مقامش و پولش و آرامشش را به خطر نيندازد، سهل است، آنها را بيشتر كند. اين مرد كه «گاه وزير آموزش و پرورش است، گاه وزير كار، گاه وزير دادگستري و حتي يك چند وزير نيروي دريايئ»، راه و رسم دنيا داري را خوب آموخته است:
«... او، با همكاران خويش، بر اين يا آن كرسي وزارت، خود را به يك اندازه در جاي شايسته خود احساس مي كرد، چه، همه كرسي ها براي كساني است كه روي آن مي نشينند، و از همه گذشته، در اين يا آن وزارتخانه همان يك ماشين است كه كاربرد آن در همه جا يكي است. وقتي كه شخص شيوه كار با آن را دانسته باشد، باقي مطلب- مردمي كه بر آنها حكومت مي شود- كم اهميت دارد. و آنچه به حساب مي آيد، روي هم رفته، همان حكومت است...» و لازمه اين كار آن است كه ايمان فداي جاه طلبي شود و محافل مختلف به يك نسبت از صاحب مقام راضي باشند:
«او پيانو نواز بزرگ پارلمان بود: حزبش- احزابش، زيرا چنان رفتار مي كرد كه بيش از يك حزب او را از خود مي دانستند- براي كنسرتهاي مجلس نمايندگان، براي سخنراني هاي پرطمطراق... در هر فرصتي به هنرمندي او متوسل مي شدند. و او هرگز سر باز نمي زد؛ هميشه آماده بود؛ صلاحيتش درباره همه موضوع ها به يك اندازه بود- البته، با كمك منشيهاي پركار و مطلع خويش... بزرگترين مسئله اروپا، مسئله صلح و جنگ است. يزدان و اهريمنشان در همين خلاصه مي شود. و اهريمن به بريسوها فرموده است:«نام خدا بريد و به دل كار ما كنيد». باقي كار به عهده اين تردستان:
«... آن كه زبانش پيوسته در كار است، ناگزير است كه از همه چيز حرف بزند؛ و نمي توان توقع داشت كه هر يك از سخنانش او را متعهد سازد: اين برايش بدتر از آن است كه به چهار ميخ كشيده شود. از آن گذشته صلح خدايي، همچنان كه از نامش برمي آيد، شربتي است كه كاربردش به صورت مسكن در زمان صلح مجاز است،- و تنها زماني ممنوع مي گردد كه جنگ درگيرد، زيرا تنها در اين هنگام است كه مي تواند مؤثر افتد. و اين را آن سخنران بزرگ توانست بي زحمت به اثبات برساند؛ جز براي دشمنان بي ايماني كه هيچ چيز نمي تواند مجابشان كند (...) مشتي هواخواهان سرسخت صلح، آلماني هائي به لباس فرانسه درآمده... چنين است كه «اين نسل، اگر هم بخواهد، ديگر قادر نيست زير لوحي از واژه ها، كه خفه اش مي كند، تماس با واقعيت را بازيابد». مارك با كنجكاوي شايد غريزي به سراغ پدر مي رود به يك سخراني او. اما سخنراني او. اما سخنران كه مي تواند بسياري را بفريبد به فريفتن فرزند خود قادر نيست. مارك از تعفن و ابتذال دروغ مي گريزد، چنان كه از طاعون. و در عمق تنهائي و بي پناهي به مادر پناه مي برد. او را «هم پدر و هم مادر» خود مي خواند و به دنبال گفتگوئي طولاني با مادر نتيجه مي گيرد:
«- پي بنا بايد دوام بياورد. بلندترين ساختمانها با يك سنگ شروع مي شود. سنگ منم...»

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837