جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  31/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > شاهنامه

رسيدن رستم و اسفنديار به يكديگر
گروه: شاهنامه

نخواندن اسفنديار رستم را به مهماني
پوزش خواستن اسفنديار از ناخواندن رستم به مهماني
نكوهش كردن اسفنديار نژاد رستم را
پاسخ رستم به اسفنديار و ستايش نژاد و كردار خود

اسفنديار فرمود تا بر اسب سياهش زين زرين نهند. آن گاه كمند را به فتراك بست و همراه صد سوار تا لب هيرمند آمد.
از آنسو خروشي برآورد رخش وزين سوي اسب يل تاجبخش تهمتن از اسب فرود آمد، اسفنديار را درود داد و پس از ستايش و دعا گفت:«من هميشه از خداي يگانه خواسته ام كه ترا در اين جايگاه ببينم و يزدان گواه است كه اگر روي سياوش را مي ديدم چنين شاد نمي شدم. خوشا به حال شاه كه فرزندي چون تو دارد و بدا به حال دشمنان و بدخواهانت كه دلشان پر از بيم باد.»
اسفنديار كه گفتار پهلوان را شنيد از اسب فرود آمد او را در بر گرفت بر او آفرين خواند و گفت:«سپاس يزدان را كه ترا شاد و تندرست مي بينم. چون ترا ديدم به ياد زرير آن سپهدار نره شير افتادم كه از عزيزترين كسانم بود.» آن گاه رستم از شاهزاده دعوت كرد كه آرزويش را برآورد و در ايواني كه شايسته بزرگي چون او نيست مهمانش باشد. اسفنديار پاسخ داد:«ياراي سرپيچي از فرمان شاه را ندارم كه او نه اجازه ميهماني در زابل را داده است و نه جنگ يلان با اين مرز و بوم را.
پس اي پهلوان تو خود بند بر دست و پايت بگذار و با من نزد شاه بيا، من خود كمربسته تو خواهم بود و بي درنگ بند از پايت خواهم گشود. زماني هم كه بر تخت عاج نشستم و تاج بر سر نهادم قول مي دهم جهان را به تو بسپارم و با گنج و خواسته بر و بومت را بيارايم.»
رستم با مهرباني بيشتر پاسخ داد:«اين براي من ننگ بزرگي است كه شاهزاده اي چون تو به زابلستان بيايد و در خانه من مهمان نباشد. كين و ديو را از مغز بيرون كن آن گاه من آماده ام آنچه بخواهي به فرمانت انجام دهم مگر بستن دستانم. كه اين براي من كاري بس زشت و عاري بس بزرگ است.»
نبيند مرا زنده با بند كس
كه روشن روانم برينست و بس
اسفنديار پاسخ داد:«اي يادگار پهلوانان كهن، آنچه گفتي سراسر راست است، اما پشوتن گواه است كه فرمان شاه در بند كردن توست، پس اگر من مهمان تو باشم و پس از آن فرمان نپذيري كه ناچار از رزم با تو خواهم شد و اين ناسپاسي به نان و نمك ميزبان است.
اما اگر آرزويت نشستن با من است تو مهمان من باش.» رستم پذيرفت و به ايوان خويش بازگشت، جامه آراسته اي بر تن كرد و در انتظار دعوت اسفنديار ماند.

نخواندن اسفنديار رستم را به مهماني
پس از رفتن اسفنديار از دعوت خود پشيمان شد و به پشوتن كه غمخوار راهنمايش بود گفت:«كاري بس دشوار را آسان پنداشتم، كه اگر بناست بين ما جنگي رخ دهد نمي خواهم هيچ يك از ما بر كشته دوست گريان شود.» پشوتن زبان به اندرز او گشود و گفت:«برادر يلم، اي كه از شاه داناتر و تواناتري، دست بستن رستم را آسان مگير كه اوهرگز به اين كار تن نخواهد داد و من از بد فرجامي اين كينه و دشمني در هراسم.» ولي اسفنديار از نو حرفش را تكرار كرد كه ياراي سرپيچي از فرمان شاه را كه همان فرمان يزدان است ندارد و دوستي رستم را به نكوهش دو جهان نخواهد خريد.
آن گاه خوان گستردند و اسفنديار بدون آنكه رستم را بر سفره خواند به خوردن نشست. از آن سو تهمتن در ايوان خويش چشم براه فرستاده اسفنديار ماند، اما وقت ناهار گذشت و خبري نرسيد رستم خنديد و به زواره گفت:«اگر آيين اسفنديار اين است كه مرا مهمان كند و سپس خوار دارد، اميد نيكي از او نبايد داشت. پس دستور گستردن خوان داد و پس از خوردن، سوار رخش شد و به گله مندي نزد اسفنديار رفت.

پوزش خواستن اسفنديار از ناخواندن رستم به مهماني
چون رستم سوار بر رخش به لشكرگاه اسفنديار رسيد همه لشكريان از ديدن او لب به تحسين گشودند و به يكديگر گفتند:«زهي بي خردي شاه كه به خاطر تاج و تخت اسفنديار را به چنگ چنين پهلواني انداخته است.» اسفنديار، رستم را با مهرباني پذيرا شد. تهمتن گله آغاز كرد كه:«اي پهلوان پيمان تو چنين بود كه از پي مهمانت كس نفرستي و او را خوار بداري؟ تو خويشتن را بزرگ مي پنداري اما بدان كه اين منم، رستم، نگهبان تاج و تخت اين سرزمين و كشنده ديوان و جادوان كه بسيار نامداران به خم كمندم از زين فرو كشيده و بسته ام.
اين فروتني و مهرباني را كه از من مي بيني از آن است كه نمي خواهم شاهزاده اي چون تو به دست من تباه و خوار شود.»
از اين خواهش من مشو بد گمان
مدان خويشتن برتر از آسمان
اسفنديار خنديد و پوزش خواست كه:«اي پهلوان، دلتنگ مشو. روز گرم بود و راه دراز نخواستم ترا رنجيده كنم. مي خواستم بامداد فردا به پوزش به ديدار تو و زال بيايم. اكنون كه تو رنج راه را بر خود هموار كرده اي تندي مكن بنشين و جامي بردار.» و او را تعارف به نشستن در سمت چپ خويش كرد. رستم نشستن در آن سمت را توهيني به خود دانست.
جهانديده گفت اين نه جاي منست
بجائي نشينم كه راي منست
ناچار بهمن كه در سمت راست پدر بود دژم از جاي برخاست تا پهلوان بر جاي دلخواه بنشيند. رستم كه او را آشفته ديد خشمگين گفت:«اي شاهزاده تو هم چشمانت را بگشا و مرا خوب ببين، من همان رستم دستانم كه كيقباد و سياوش و كيخسرو مرا به جهان پهلواني در كنار خود مي نشاندند، و تو جاي خود را سزاوار من نمي بيني؟»
اسفنديار كه خشم تهمتن را ديد به بهمن فرمود كرسي زريني در سمت راست او بگذارد و پهلوان را چنانكه شايسته بود كنار خود نشاند.
نكوهش كردن اسفنديار نژاد رستم را
اسفنديار كه تا اينجا مهربان بود، چنانكه گويي مي خواهد خشم و نكوهش رستم را پاسخ گويد بي مقدمه گفت:«اي نامدار، از بزرگان و دانايان شنيده ام كه پدرت زال چون ديوزادي بود كه با بدني تيره و مويي سپيد به دنيا آمد و او را شوم و مايه آشوب جهان دانستند و از سام نهانش كردند. سام او را به كوه انداخت تا خوراك مرغ و ماهي شود. سيمرغ او را به آشيانه برد. جوجه هاي گرسنه سيمرغ هم از خوردنش اكراه داشتند.
زال كنار آشيانه ماند، از پس مانده مردار طعمه سيمرغ خورد و برهنه تن بزرگ شد، سيمرغ هم مهر او را به دل گرفت و مدتي گذشت تا سام از ناداني و پيري و بي بچگي او را پذيرفت و دوباره به سيستان برد. خجسته نياكان من، آن پادشاهان بزرگ او را حمايت كردند و دستگاه دادند تا چون مردي بلند شد و شاخي چون رستم به بار آورد، خاندان سام باليد و روزگار چنان شد كه اكنون سر از فرمان شاه مي پيچند، چه بگويم شرمتان از يزدان باد كه ننگ خاندان و سيمرغ و مردار را از ياد برده ايد.»
پاسخ رستم به اسفنديار و ستايش نژاد و كردار خود
رستم به پاسخ گفت:«آرام بگير و شايسته شاهان سخن بگو. تو خود از بزرگي و نيكنامي زال آگاهي، جدم سام پور نريمان كه نژاد از جمشيد دارد همان پهلواني است كه اژدهاي دمان را گشت و ديو دريايي را كه سرش به آسمان مي رسيد به دو نيم كرد و مادرم، دختر سهراب نژآد از ضحاك دارد. پس از دو سو نسبت از شاهان دارم.
اكنون از هنرهايم بشنو، كه نياكان تو كه به آنها مي نازي پادشاهي خود را مديون خاندام ما هستند. كيقباد را كه نه گنج داشت و نه لشكر، من از البرز كوه آوردم و بر تخت نشاندم. از هنرم همين بس كه يلان جهان همه از من آموخته اند. از كاوس و كيخسرو عهد و منشور دارم. از دلاوريهاي من در جنگ مازندران شنيده اي كه چگونه افراسياب را تا چين راندم و ديوهاي مازندران كشتم و ششصد سال عمرم را به گرز و شمشير در خدمت شاهان و نبرد با دشمنان گذرانده ام. تو جوان بي خبري.»
تن خويش بيني همي در جهان
نه اي آگه از كارهاي نهان

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837