نخواندن اسفنديار رستم را به مهماني پوزش خواستن اسفنديار از ناخواندن رستم به مهماني نكوهش كردن اسفنديار نژاد رستم را پاسخ رستم به اسفنديار و ستايش نژاد و كردار خود
اسفنديار فرمود تا بر اسب سياهش زين زرين نهند. آن گاه كمند را به فتراك بست و همراه صد سوار تا لب هيرمند آمد. از آنسو خروشي برآورد رخش وزين سوي اسب يل تاجبخش تهمتن از اسب فرود آمد، اسفنديار را درود داد و پس از ستايش و دعا گفت:«من هميشه از خداي يگانه خواسته ام كه ترا در اين جايگاه ببينم و يزدان گواه است كه اگر روي سياوش را مي ديدم چنين شاد نمي شدم. خوشا به حال شاه كه فرزندي چون تو دارد و بدا به حال دشمنان و بدخواهانت كه دلشان پر از بيم باد.» اسفنديار كه گفتار پهلوان را شنيد از اسب فرود آمد او را در بر گرفت بر او آفرين خواند و گفت:«سپاس يزدان را كه ترا شاد و تندرست مي بينم. چون ترا ديدم به ياد زرير آن سپهدار نره شير افتادم كه از عزيزترين كسانم بود.» آن گاه رستم از شاهزاده دعوت كرد كه آرزويش را برآورد و در ايواني كه شايسته بزرگي چون او نيست مهمانش باشد. اسفنديار پاسخ داد:«ياراي سرپيچي از فرمان شاه را ندارم كه او نه اجازه ميهماني در زابل را داده است و نه جنگ يلان با اين مرز و بوم را. پس اي پهلوان تو خود بند بر دست و پايت بگذار و با من نزد شاه بيا، من خود كمربسته تو خواهم بود و بي درنگ بند از پايت خواهم گشود. زماني هم كه بر تخت عاج نشستم و تاج بر سر نهادم قول مي دهم جهان را به تو بسپارم و با گنج و خواسته بر و بومت را بيارايم.» رستم با مهرباني بيشتر پاسخ داد:«اين براي من ننگ بزرگي است كه شاهزاده اي چون تو به زابلستان بيايد و در خانه من مهمان نباشد. كين و ديو را از مغز بيرون كن آن گاه من آماده ام آنچه بخواهي به فرمانت انجام دهم مگر بستن دستانم. كه اين براي من كاري بس زشت و عاري بس بزرگ است.» نبيند مرا زنده با بند كس كه روشن روانم برينست و بس اسفنديار پاسخ داد:«اي يادگار پهلوانان كهن، آنچه گفتي سراسر راست است، اما پشوتن گواه است كه فرمان شاه در بند كردن توست، پس اگر من مهمان تو باشم و پس از آن فرمان نپذيري كه ناچار از رزم با تو خواهم شد و اين ناسپاسي به نان و نمك ميزبان است. اما اگر آرزويت نشستن با من است تو مهمان من باش.» رستم پذيرفت و به ايوان خويش بازگشت، جامه آراسته اي بر تن كرد و در انتظار دعوت اسفنديار ماند.
|