مي خوردن رستم با اسفنديار بازگشتن رستم به ايوان خود پند دادن زال رستم را
ستايش كردن اسفنديار پهلواني و نژاد خويش را اسفنديار خنديد و گفت: «داستان رنج و پيكارت را شنيده ام اكنون تو به نژاد و دلاوريهاي من گوش بسپار. من نواده لهراسپم كه نژادش به فريدون مي رسد، مادرم دختر قيصر است و نسبش به تو مي رسد، پس دو سو نژاد از فريدون شاه جهان دارم. من نخستين بودم كه دين زرتشت را رواج دادم و بت پرستان را برانداختم. تو دنيايت هميشه در خدمت نياكان من بوده و از بندگي در گاه آنها بزرگي يافته اي. اما من كمر بسته پدر تاجدار چون گشتاسپ شاهم، كه در راه دين با ارجاسپ جنگيدم، در هفت خان با شير و گرگ روبه رو شدم و دلاوريها كردم. اين من بودم كه رويين دژ ناگشودني را گشودم، بتان را شكستم و آتش زرتشت را برافروختم و به ياري خداوند يكتا بر همه مه دشمنان پيروز شدم.» چون سخن به دراز كشيد اسفنديار جامي مي تعارف كرد. ستايش كردن رستم پهلواني خود را رستم جام را گرفت و به اسفنديار گفت:«اكنون با داد و انصاف به سخنانم گوش فرا ده كه اگر من كيقباد را از البرز كوه نمي آوردم و تاج بر سرش نمي نهادم، اگر من جادوان و ديوان را نابود نمي كردم و كاوس را نجات نمي دادم، خاندان كيان تباه مي شد و سياوش و كيخسروي نبود كه لهراسپ را بر تخت بنشاند. تو به بزرگي و كام برسي و سام و زال را چنين خوار بشماري. اما اي پهلوان تكيه بر جواني خود مكن و اندرز اين پير جهانديده را بپذيرد. مكن آنچه گشتاسپ گويد همي كه او راه دانش نپويد همي گشتاسپ كه نفرين بر او باد تاج را از پدر گرفت و آن شور بخت را تنها به جنگ تركان انداخت. پسري كه رحم بر پدر نكند مگر غم فرزند خواهد داشت. از من بشنو كه او اكنون در پي جان تست و آرزوي مرگت را در دل دارد كه ترا به جنگ با من فرستاده گشتاسپ خوب مي داند كه تو ياراي بستن و كشيدن من به بارگاهش را نداري پس ترا فرستاده. تا به دست من كشته شوي و خود با تاج و تخت به خاك سياه و دوزخ برود. گشتاسپ براي تو پدر نيست، گرگ درنده است. از من بشنو همين جا باش و زال را پدر خويش بدان تا من با گرز و بازويم ترا بر تخت پادشاهي بنشانم و دست دشمنانت را كوتاه كنم. اما با بستن و بند كشيدن من تو به كام دل و تخت شاهي نخواهي رسيد، كه روز كين كمان من زمين و آسمان را بهم خواهد دوخت. آن زمان كه لهراسپ در شام سواري با يك اسب بود و گشتاسپ در روم آهنگري مي كرد من همين نام و كام و گنج را داشتم. چه نازي به اين تاج گشتاسبي بدين تازه آيين لهراسپي كه گويد برو دست رستم ببند نبندد مرا دست چرخ بلند كيست كه در تمام ايران و زابلستان مرا نشناسد. من از كودكي تاكنون زير بار چنين سخني نرفته ام، حتي از خواهش و پوزش و چرب زباني هم ننگ دارم.» اسفنديار خنديد، دست رستم را در دست گرفت و گفت:«شنيده ام بازوان ستبرت چون ران شير و بر و بالت چون اژدهاي دلير است. خوشا به حال زال كه فرزندي چون تو دارد و آن گاه دست رستم را به شوخي چنان فشرد كه از ناخنهايش خونابه ريخت اما پهلوان خم به ابرو نياورد. رستم به نوبه خود در حالي كه فر و دلاوري اسفنديار را مي ستود دستش را چنان در چنگ فشرد كه چهره شاهزاده از درد سرخ شد و ناخنهايش و به خون نشست. اسفنديار خنديد كه پهلوان يك امروز را رامش كن كه فردا در رزمم، بزمم را فراموش خواهي كرد كه فردا چون بر اسبم نشستم و كلاه جنگ بر سر نهادم ترا با نيزه از زمين برمي دارم و بر زمين مي گذارم. سپس بي خشم و كين دستت را مي بندم و به بارگاه شاه مي برم و بخشش ترا از پدر مي خواهم. رستم از سخنان اسفنديار خنديد و گفت: كجا ديده اي جنگ جنگاوران كجا يافتي باد گرز گران آري، فردا به جاي مي سرخ كمان و كمند و به جاي آواي رود، بانگ كوس و گرز و كوپال در انتظار ماست اما در جنگ دو مرد، من ترا به آغوش از زين برمي دارم و نزد زال مي برم بر تخت مي نشانم و تاج بر سرت مي نهم. در گنجها را مي گشايم و سرت را بر عرش مي رسانم. آن گاه همراه تو شاد و خرم نزد گشتاسپ مي آيم و كمر به خدمت شاهي چون تو مي بندم. چو تو شاه باشي و من پهلوان كسي را به تن در نباشد روان
|