جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > شاهنامه

ستايش كردن رستم پهلواني خود را
گروه: شاهنامه

مي خوردن رستم با اسفنديار
بازگشتن رستم به ايوان خود
پند دادن زال رستم را

ستايش كردن اسفنديار پهلواني و نژاد خويش را
اسفنديار خنديد و گفت: «داستان رنج و پيكارت را شنيده ام اكنون تو به نژاد و دلاوريهاي من گوش بسپار. من نواده لهراسپم كه نژادش به فريدون مي رسد، مادرم دختر قيصر است و نسبش به تو مي رسد، پس دو سو نژاد از فريدون شاه جهان دارم. من نخستين بودم كه دين زرتشت را رواج دادم و بت پرستان را برانداختم. تو دنيايت هميشه در خدمت نياكان من بوده و از بندگي در گاه آنها بزرگي يافته اي.
اما من كمر بسته پدر تاجدار چون گشتاسپ شاهم، كه در راه دين با ارجاسپ جنگيدم، در هفت خان با شير و گرگ روبه رو شدم و دلاوريها كردم. اين من بودم كه رويين دژ ناگشودني را گشودم، بتان را شكستم و آتش زرتشت را برافروختم و به ياري خداوند يكتا بر همه مه دشمنان پيروز شدم.» چون سخن به دراز كشيد اسفنديار جامي مي تعارف كرد.
ستايش كردن رستم پهلواني خود را
رستم جام را گرفت و به اسفنديار گفت:«اكنون با داد و انصاف به سخنانم گوش فرا ده كه اگر من كيقباد را از البرز كوه نمي آوردم و تاج بر سرش نمي نهادم، اگر من جادوان و ديوان را نابود نمي كردم و كاوس را نجات نمي دادم، خاندان كيان تباه مي شد و سياوش و كيخسروي نبود كه لهراسپ را بر تخت بنشاند. تو به بزرگي و كام برسي و سام و زال را چنين خوار بشماري.
اما اي پهلوان تكيه بر جواني خود مكن و اندرز اين پير جهانديده را بپذيرد.
مكن آنچه گشتاسپ گويد همي
كه او راه دانش نپويد همي
گشتاسپ كه نفرين بر او باد تاج را از پدر گرفت و آن شور بخت را تنها به جنگ تركان انداخت. پسري كه رحم بر پدر نكند مگر غم فرزند خواهد داشت. از من بشنو كه او اكنون در پي جان تست و آرزوي مرگت را در دل دارد كه ترا به جنگ با من فرستاده گشتاسپ خوب مي داند كه تو ياراي بستن و كشيدن من به بارگاهش را نداري پس ترا فرستاده. تا به دست من كشته شوي و خود با تاج و تخت به خاك سياه و دوزخ برود. گشتاسپ براي تو پدر نيست، گرگ درنده است. از من بشنو همين جا باش و زال را پدر خويش بدان تا من با گرز و بازويم ترا بر تخت پادشاهي بنشانم و دست دشمنانت را كوتاه كنم. اما با بستن و بند كشيدن من تو به كام دل و تخت شاهي نخواهي رسيد، كه روز كين كمان من زمين و آسمان را بهم خواهد دوخت.
آن زمان كه لهراسپ در شام سواري با يك اسب بود و گشتاسپ در روم آهنگري مي كرد من همين نام و كام و گنج را داشتم.
چه نازي به اين تاج گشتاسبي
بدين تازه آيين لهراسپي
كه گويد برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند
كيست كه در تمام ايران و زابلستان مرا نشناسد.
من از كودكي تاكنون زير بار چنين سخني نرفته ام، حتي از خواهش و پوزش و چرب زباني هم ننگ دارم.» اسفنديار خنديد، دست رستم را در دست گرفت و گفت:«شنيده ام بازوان ستبرت چون ران شير و بر و بالت چون اژدهاي دلير است. خوشا به حال زال كه فرزندي چون تو دارد و آن گاه دست رستم را به شوخي چنان فشرد كه از ناخنهايش خونابه ريخت اما پهلوان خم به ابرو نياورد. رستم به نوبه خود در حالي كه فر و دلاوري اسفنديار را مي ستود دستش را چنان در چنگ فشرد كه چهره شاهزاده از درد سرخ شد و ناخنهايش و به خون نشست.
اسفنديار خنديد كه پهلوان يك امروز را رامش كن كه فردا در رزمم، بزمم را فراموش خواهي كرد كه فردا چون بر اسبم نشستم و كلاه جنگ بر سر نهادم ترا با نيزه از زمين برمي دارم و بر زمين مي گذارم. سپس بي خشم و كين دستت را مي بندم و به بارگاه شاه مي برم و بخشش ترا از پدر مي خواهم.
رستم از سخنان اسفنديار خنديد و گفت:
كجا ديده اي جنگ جنگاوران
كجا يافتي باد گرز گران
آري، فردا به جاي مي سرخ كمان و كمند و به جاي آواي رود، بانگ كوس و گرز و كوپال در انتظار ماست اما در جنگ دو مرد، من ترا به آغوش از زين برمي دارم و نزد زال مي برم بر تخت مي نشانم و تاج بر سرت مي نهم. در گنجها را مي گشايم و سرت را بر عرش مي رسانم. آن گاه همراه تو شاد و خرم نزد گشتاسپ مي آيم و كمر به خدمت شاهي چون تو مي بندم.
چو تو شاه باشي و من پهلوان
كسي را به تن در نباشد روان

مي خوردن رستم با اسفنديار
آن گاه اسفنديار دستور داد تا خوان گسترند و با رستم و ديگر يلان بر سفره نشستند. چون رستم بناي خوردن نهاد همه در شگفت ماندند. سپس رامشگران را خواندند و مي آوردند. رستم از مي كهن سرخ فام جامهاي پياپي نوشيد و باز چنان هشيار بود كه چون در شرابش آب ريختند و به آن پي برد و به پشوتن گفت مي كهن را با آب مشكنيد، همه از توانايي او در نوشيدن شراب مبهوت ماندند. چون هنگام رفتن فرا رسيد.
چنين گفت با رستم اسفنديار
كه شادان بزي تا بود روزگار
مي و هر چه خوردي ترا نوش باد
روان ترا راستي نوش باد
رستم پاسخ داد هر آنچه با تو خوردم نوش گشت، بار ديگر از تو مي خواهم كينه از دل بشويي، بزرگي كني و مرا سرافراز نمايي و يك چند مهمان من باشي و بياسايي و انديشه بد را از خود دور كني. اسفنديار باز هم دعوت رستم را رد كرد و از او خواست پند بپذيرد و به فرمان شاه كه همان فرمان يزدان است تن دهد و دست بسته به بارگاه بيايد يا خود را براي كارزار فردا آماده كند. غم و اندوه رستم را فرا گرفت و دنيا در نظرش تاريك شد، چه دو راه دشوار در برابر داشت:
پذيرفتن پيشنهاد اسفنديار ننگ بود و نپذيرفتن آن جنگ. رستم با خود انديشيد اگر سر فرود آورم و دست به بند او بدهم همه سربلندي و ناو آوريهاي گذشته من پايمال خواهد شد و اين ننگي است كه تا ابد با نام من خواهد ماند كه شاهزاده جواني به زابل آمد و دست رستم بست.
اما اگر جنگي رخ دهد و اسفنديار كشته شود من سرافكنده و گرفتاي نفرين ابدي خواهم شد. اگر خود كشته شوم پس از مرگم زابلستان ويران و دودمانم نابود خواهد شد. پس رستم بار ديگر در خشم و پريشاني كوشيد تا در دوستي را بگشايد و گفت:«من از راي و گفتار تو در رنجم كه راز سپهر از گمان ما بيرون است.
چرا پند ديو را مي پذيري و از بند و بستن سخن ميگويي؟ چرا زبان خود را به دل نمي گيري؟ تو ساده دل و ناآزموده اي، نمي داني كه گشتاسپ در نهان آرزوي مرگت را دارد. تاكنون ترا به هر سختي كشانده و بر گرد جهان دوانده و عاقبت اين بار عقل حيله گرش را به كار انداخته و در سراسر زمين مرا يافته كه از رزمت روي برنتابم و در اين جنگ و مرگ ناگزير ننگ و نكوهش ابدي براي من و تاج و تخت براي گشتاسپ باقي بماند. از روي من و يزدان شرم كن و دست از اين انديشه بردار.»
مكن شهريارا، جواني مكن
چنين بر بلا كامراني مكن
مكن شهريارا دل خود نژند
مياور بجان خود و من گزند
اسفنديار خشك و متعصب پاسخ داد. تو مي خواهي با فسوس و چرب زباني اين بلا را از خود بگرداني، تا همه تو را نيك راي و هشيار و مرا بد انديشه بخوانند و بگويند رستم با ميهمانوازي و اميد با او سخن گفت و اسفنديار مهرباني او را خوار داشت و جز جنگ سخني به ميان نياورد. اما بدان كه من فرمان شاه را نه براي تاج و تخت كه چون حكم يزدان است گردن نهاده ام و زشت و زيباي جهان و بهشت و دوزخ را در او مي يابم. تو نيز از آشتي سخن مگوي. به خانه باز گرد و خود را براي جنگ فردا آماده كن تا در رزمگاه پيكار مردان مرد را ببيني. رستم به ناچار پاسخ داد:
اگر آرزويت چنين است پس
ترا بر تك رخش مهمان كنم
سرت را به كوپال درمان كنم
تو مي پنداري رويين تني و تيغ بر تو كارگر نيست اما فردا كه نبرد مرا ببيني براي هميشه از جنگ سير خواهي شد. اسفنديار خنديد كه:«پهلوان چرا خشمگين شدي فردا در دشت نبرد جنگ مردان مرد را خواهي ديد. من نه كوهم و نه اسبي چون كوه به زير دارم. آدمي چون ديگر مردمانم اما فردا، سرت را به گرز مي كوبم، كشته ات را بر زين به درگاه مي برم تا از اين پس هيچ بنده اي جنگ با شهريارش را نجويد.

بازگشتن رستم به ايوان خود
هنگام بازگشت از پرده سراي، رستم مدتي بر پاي ايستاد و به درگاه گفت:«اي سراي اميد، خوشا روزي كه خجسته بودي و فريدون، جمشيد، كاوس و كيخسرو بر گاهت مي نشستند، افسوس كه اكنون جلال و شكوه از تو رخت بربسته و شاهي ناشايست بر تخت نشسته.» اسفنديار گفتار او را شنيد، پياده نزديك آمد و گفت:«اي پهلوان چرا سراپرده را سرزنش مي كني.
بايد زابلستان را غلغلستان ناميد كه مردانش پس از ميهماني از ميزبان به زشتي ياد مي كنند. هيچ يك از اين شاهاني كه تو با حسرت از آنها نام بردي چون گشتاسپ پوينده راه يزدان نبوده اند. گشتاسپ در يك سوي خود زرتشت و اوستا و در سوي ديگرش راهنماي خردمندي چون جاماسپ دارد. دو فرزند پهلوان چون من و پشوتن هم شمشير به دست در خدمتش ايستاده ايم.»
پهلوان از در بيرون رفت، اسفنديار زماني از پشت سر او را نگريست و به برادر گفت:«من تاكنون چنين اسب و سواري نديده ام تو گويي پيلي است كه بر كوهي نشسته. دلم از نشيب فرداي او مي سوزد، اما چكنم كه ياراي سرپيچي از فرمان يزدان را ندارم و چون فردا به جنگ بيايد بايد روز روشنش را بر او سياه كنم.» پشوتن گفت:«اي بردار بارها به تو گفته ام و باز مي گويم سخن راست را از من بشنو و بپذير، و از اين جنگ و كينه و خشم دست بردار.»
ميازار كس را، كه آزاد مرد
سراندر نيارد به آزار و درد
بيا تا فردا بدون سپاه به ايوانش برويم و با پهلواني كه مي دانم دلش بر پيمان تو راست است به گفت و گو بنشينيم.» اسفنديار پاسخ داد: مرد پاكديني چون تو، سزاوار نيست كه چنين سخن گويد. تو كه چشم و گوش دليران ايراني خوب مي داني كه چنين كاري شاه را مي رنجاند و همه رنجهاي ما را به باد مي دهد. تو نيك ميداني كه به حكم دين ما هر كه از فرمان شاه بگذرد جايش در دوزخ است پس چرا از من مي خواهي چنين گناهي مرتكب شوم و از راي گشتاسپ سر بتابم. اگر از جانم بيمناكي، ترس تو فردا در دشت نبرد با ديدن دلاوريهايم خواهد ريخت، وانگهي:
كي بي زمانه به گيتي نمرد
نمرد آنكه نام بزرگي ببرد
پشوتن برآشفت كه «تو جز از جنگ و ستيز هيچ نمي بيني، مگر ديو به دلت راه يافته كه پند مرا نمي پذيري. من چگونه ترس را از خود دور كنم كه نمي دانم در نبرد دو شير دلير چه كسي پيروز و چه كسي مغلوب خواهد شد؟» اسفنديار با دلي پردرد و انديشه خاموش ماند.
پند دادن زال رستم را
رستم به خانه بازگشت و به برادرش زواره گفت كه اسباب جنگ را فراهم كند و جوشن و كلاه خود و كمان و كمند و ببر بيان را از كيخسرو بگيرد. زواره آنچه برادر خواسته بود آماده كرد. تهمتن از دريغ سر جنباندن و آهي از جگر كشيد و گفت:«اي سليم من كه روزگاري آسودي، من از زمان كيخسرو نيازي به تو نداشته ام.
اكنون اي جوشنم پيراهن من باش كه نمي دانم در اين جنگ چه در پيش است.» زال آن پهلوان كهنسال نگران نزد فرزند آمد و گفت:«اي پهلوان تو هميشه افراشته در خدمت شاهان بوده اي و شير و ديو و اژدها از زخم گرزت رهايي نيافته اند. اما من از عاقبت اين رزم بيمناكم كه اگر تو به دست جواني چون افراسياب كشته شوي او زابلستان را زير و رو خواهد كرد و زن و كودك و دودمان ما را به خون خواهد كشيد. از آن سو اگر بر او آسيبي برسد نام بلند آوازه ات به پستي خواهد گراييد كه شهريار جواني به دست تو كشته شد. پس از او بپرهيز، يا تن به خواستش بده يا هم اكنون از اينجا بگريز و در بيغوله اي پنهان شو كه كسي نامت را در جهان نشنود يا اگر از گريز ننگ داري با گنج و خواسته و خلعت سپاه او را از اينجا باز گردان. آنگاه خود نزد شاه برو و او را بندگي كن.»
رستم پاسخ داد:«اي پير جهانديده كار را چنين آسان مپندار، من كه ساليان سال پهلوانيها كرده ام چگونه بگريزم؟ مگر نمي داني پس از من زابلستان ويرانه خواهد شد. من از او گنج و گهر دريغ نداشتم و بارها خواهش و كهتري كردم كه دست از اين انديشه بردارد اما او خواهش و مهرباني مرا خوار شمرد. از جنگ فردا اندوه به خود راه مده كه من شمشير بران به دست نخواهم گرفت.
من فقط كمر گاهش را به كمند مي گيرم، به آغوشم از زين برمي دارم و بر تخت ناز مي نشانم و پس از آنكه سه روز مهمان من بود با او نزد گشتاسپ مي روم تاج بر سرش مي گذارم و چنانكه خدمت قباد كردم كمر به خدمتش مي بندم» زال خنديد كه:«چه گفتار خام و بي سر و تهي! تو قباد بي گنج و تخت را با شاه ايران برابر مي كني؟ ديگر خود داني من آنچه مي دانستم گفتم.»
سپس پهلوان سر بر زمين نهاد و تا خورشيد برآمد به يزدان ناليد كه بد را از روزگار آنان بگرداند.

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837