رستم دانست كه ديگر لابه سودي ندارد، پس كمان را به زه كرد و در نهان خداوند را خواند كه:«اي دادار دادگر! تو شاهد باش و گناهم را به باد افره مگير كه من آنچه در توان داشتم كردم و او نپذيرفت.» اسفنديار كه درنگ او را ديد بانگ برآورد: بدو گفت كاي سگزي بدگمان نشد سير جانت ز تير و كمان ببيني كنون تير گشتاسپي دل شير و پيكان لهراسبي تهمتن ديگر درنگ نكرد، گز را در كمان راند و چنانكه سيمرغ آموخته بود راست چشم اسفنديار را گرفت و تير را رها كرد. جهان پيش چشم آن نامدار سياه شد و آتش كينه در دلش به خاموشي گراييد. خم آورد بالاي سرو سهي ازو دور شد دانش و فرهي نگون شد سر شاه يزدان پرست بيفتاد چاچي كمانش ز دست اسفنديار دست بر يال اسب سياه زد و سرش روي زين خم شد. رستم خود را پيش او رساند و گفت:«ديدي اين ستيزه جويي تو چه به بار آورد؟ مگر تو نگفتي كه من رويين تنم؟ من از شست تو هشت تير خوردم و نناليدم، تو چگونه به يك تير از كارزار برگشتي و سر بر زين نهادي؟ هم اكنون سرت بر خاك خواهد آمد و دل مادرت بر تو خواهد سوخت.» كه در اين هنگام شهريار از اسب سرنگون شد و بر خاك افتاد. اما پس از زماني بهوش آمد و بر خاك نشست و تير را گرفت و پر و پيكان خونين را بيرون كشيد. همان گه بهمن و پشوتن دوان نزد پهلوان آمدند و او را خونين بر خاك ديدند. پشوتن جامه بر تن چاك كرد و ناليد كه:«راز جهان را چه كسي جز خداوند مي داند؟ اسفندياري كه در راه دين اين همه كوشيد و هرگز به بيداد دست نيازيد، در جواني بر خاك افتاد. اما آن ستمكاراني كه گيتي از رنجشان در عذاب است، روزگار دراز به خوشي مي گذرانند.» بهمن نيز خود را به خاك انداخت و چهره در خون گرم پدر ماليد دو جوان اسفنديار را در بر گرفتند و خون از چهره اش پاك كردند. پشوتن با دلي پر از درد مويه مي كرد كه: «اي يل نامدار! چه كسي توانست اين كوه را از جاي بركند و اين پيل را از پاي درآورد؟ چه كسي توانست خورشيد تابنده و شمع فروزان دودمان ما را تيره و خاموش كند؟ برادرم! چه شد آن همه هوش و دانايي تو و كجاست آن آواز خوشت؟ نفرين بر اين تاج و تخت باد كه چون تو يلي را به خاك انداخت، نه گشتاسپ ماند و نه جاماسپ و نه بارگاهشان.» اسفنديار به زحمت گفت:«برادر! خود را بر من تباه مكن و بر كشته من منال كه بهره من از روزگار همين بود. هر زنده اي عاقبت در خاك خواهد شد. مگر نياكان ما كجا رفتند، چه كسي در اين جهان فاني تا ابد زيسته؟ من آنچه توانستم در راه يزدان و ديدن زرتشت كوشيدم و چون دست اهريمن كوتاه شد، دست روزگار چون چنگال شير فرود آمد و زمانه ام را به سر آورد و اكنون تنها اميدم آن است كه روانم در بهشت به آنچه آرزو داشت برسد. اما به اين چوب گز كه در مشت دارم بنگريد! بند و افسون زال و سيمرغ را در آن ببينيد. رستم مرا به جوانمردي نكشت، اين چاره گري و نيرنگ سيمرغ بود كه به اين چوب گز روزگارم را به سر آورد. «رستم با درد و غم گريست و نزديك آمد و گفت:«آري، آنچه پهلوان مي گويد درست است. من تاكنون بسيار رزم كرده و گردنكشان زيادي ديده ام، اما سواري چون اسفنديار نديده بودم، از دستش بيچاره شدم و به چاره گري، اين تير مرگ را در كمان گذاشتم و چون روزش به سر آمد بر او انداختم، اما اگر پيمانه عمرش پر نشده بود، كجا چاره من بر او كارگر مي شد؟ در اين ميان من بهانه اي بيش نبودم كه به اين تيرگي افسانه خواهم شد.»
|