رمان گسل نوشتهساسان قهرمان به نظر كاري روان و يكدستي است كه حرفهايي براي گفتن دارد. هرچند شناسنامهپايان كتاب، نشان مي دهد كه گسل نخستين رمان اوست. گسل، به لحاظ ساختاري مجموعهاي است از دايرههايي تو در تو، يا دايرههايي درون يكديگر. يك داستان اصلي دارد كه عبارتست از مهاجرت ناخواستهجواناني كه در ايران و يا در محيطهاي بعدي با هم آشنا شدهاند و سرنوشتهاي متفاوتشان در بطن سرنوشتي يگانه رقم ميخورد. اين داستان، دايرهي مركزي است. دايرهي بعدي را (كه پيرامون اين دايره نقش بسته است) ميتوان به چند قسمت تقسيم كرد. اين قسمتها هم از نظر زماني، هم از نظر موضوعي و هم از نظر ديدگاه يا منظر راوي متفاوت و قابل تقسيمند. خسرو، راوي فصل اول از نخستين هفتهي هاي ورود به آلمان (نزديك سه سال پس از خروجش از ايران) ميآغازد. به ايران زمان انقلاب برميگردد و پس از گريزهاي كوتاه به زندگي در پراگ دوباره به همان هفتههاي اول ورودش به برلين ميرسد و سفري كه به سوي فرانكفورت آغاز ميشود. در فصل دوم، آذر مشعل تداوم داستان را از همين جا، يعني از حركت قطار به دست ميگيرد، زمان را برميگرداند به تركيه و او هم پس از گريزهاي كوتاه به ايران و پراگ، به همين لحظه باز ميكردد. در فصل سوم، محسن مقطع زماني را به سالها بعد ميبرد و از آنجا در فاصلهنوشيدن يك قهوه به گذشته باز ميگردد. به نخستين روزهاي ورود به فرانكفورت، يعني آنجا كه خسرو و آذر رها كرده بودند. عقبتر ميرود تا پراگ و شرح كامل زندگي در آنجا، پيشتر ميآيد تا نخستين سالهاي زندگي در برلين و در ابهامي ظريف به زمان حال ميرسد، كه تازه اين "زمان حال" خود سالها بعد از "زمان حال" فصلهاي قبل است. در فصل چهارم، مجيد از زمان حال، نزديك به زمان حال فصل سوم آغاز ميكند، به گذشته ميرود، به دوران اوليهي ورود به آلمان و فرانكفورت، پيشتر ميآيد تا برلين و تا مقطع حادثهاي كه در زمان گذشته اتفاق افتاده است و همانجا ميايستد. با اينهمه در حين اين گذار زماني از حال به گذشتهي دور و گذشتهي نزديك، گريزهاي ظريفي هم به زمان حال زده ميشود. فصل پنجم تقريباً از مقطع زمانياي در گذشته آغاز ميشود كه در فصل سوم رها شده بود. يعني دوراني از زندگي در آلمان كه محسن در فصل سوم به جنبهاي از آن پرداخته بود و حال آذر گوشههاي ديگري از آن را ميشكافد. آذر هم جابجا به گذشته برميگردد، اما نه گذشتهي چندان دور و كمكمپيش ميآيد تا به زمان حال ميرسد، و ناگهان در پايان داستان پي ميبري كه او در تمام اين مراحل از منظري بس دور، از آيندهاي بس دورتر از زمان حال تمام فصلهاي داستان به آن گذشتهها نگاه ميكرده است. در واقع با يك فعل سادهي "رفتم"، ناگهان در دو سه صفحهي آخر كتاب، زمان حال ساده يا مضارع اخباري قافيه را به دو پاراگراف پاياني ميبازد و به گذشتهاي دور تبديل ميشود. دقت كنيم: «...تو نشستهاي روي نيمكت. آفتاب بر ميآيد. من رفتهام.رفتم تا دم تالار كنگرهها...» از اين رو پي ميبريم كه چه آسان و چه سريع هر لحظهمان، تنها لحظهاي بعد، به گذشته تبديل ميشود. و آنوقت چه بيهوده به نظر ميرسد بحثهاي لحظهاي، و چه ارزشي مييابد دريافتهاي لحظهاي. و مگر تمام "گسل" زير ذرهبين بردن همين مفهوم نيست؟ در عين حال، مسئله"زمان" در "گسل" فقط گذر از مقاطع زماني به يكديگر و درهم ريختن زمان خطي نيست. اين كار را خيليها كردهاند، و گاه بسيار خوب و موفق. يعني كه ديگر نه تجربهي تازهاي است و نه كاري عجيب. كيفيت اصلي، استفاده از "زمان" براي جا انداختن حس است. در فصل سوم (ص۱۱۳_۱۱۱) و در فصل چهارم (ص ۱۲۷ و ۱۳۷و ۱۴۶_۱۴۵...) و در بخش پاياني فصل پنجم اين تكنيك استفاده شده است. استفاده از زمان حال (مضارع اخباري يا التزامي) براي امري كه در گذشته اتفاق افتاده است و حالا فقط به ياد آورده ميشود، ميتواند تلاش زيركانهاي براي به "اكنون" كشاندن موضوع و حس خواننده به شمار رود. در فصل سوم، زمان مضارع اخباري براي توصيف وضعيت فعلي راوي به كار ميرود. در يك فاصلهي بسيار كوتاه، از مضارع اخباري به ماضي استمراري ( براي توصيف گذشتهي راوي) و باز به مضارع اخباري (براي توصيف وضعيت فعلي ساكنان خوابگاههاي پناهندگي) گذر ميكنيم. انتخاب زمان "حال ساده" به جاي "گذشتهي ساده" براي توصيف و تصويرسازي از فضاي آن محل، تمهيد جالبي براي جا انداختن اين حس است كه آن وضعيت و موقعيت، از بين نرفته و تبديل به گذشته نشده است، و بعد، بلافاصله پس از فارغ رشدن از اين تصويرسازي، براي تعريف وضعيت گذشتهي راوي، از "ماضي استمراري" استفاده ميشود. در صفحات ۹۸ تا ۱۰۰ نيز در همين فصل استفاده از تغيير سريع در زمان افعال اگر هوشيارانه باشد و خودآگاه (و نه فقط براساس ذوق و سياق نوشتاري نويسنده) حكايت از دقت بر تكنيك و تسلط بر آن دارد. و اما در ميان دوايري كه از آنها سخن رفت، دو دايرهي ديگر نيز وجود دارد: دايرهي داستانهاي كناري، يعني داستانهايي در ارتباط با حجت، پدر خسرو، فريبا، ماموشكا و نادژدا، عباسي، مادر مجيد، عموهاي مجيد، اشراقي و ...و نيز داستانهايي كه محسن از زبان خسرو تعريف ميكند. سه طرح داستاني كه در واقع از سه زاويهي عمده به زندگي اين نسل ميپردازند: ماجراي انقلاب و شكست آن، ماجراي مسائل بعد از انقلاب و درگيريها و اختلافنظرهاي اجتماعي و فرهنگي و ماجراي مهاجرت و درگيريهاي رواني _ فرهنگي مربوط به آن. اين دايرهها هم از نظر موضوعي و هم از نظر زماني با ظرافت درهم تنيده شدهاند و در ارتباط با هم ميكوشند تا گرههاي عمدهي زندگي يك نسل را در طول يك دهه پيش چشم خواننده بگشايند. به سختي بتوان در گسل يك ماجرا يا حادثهي مركزي پيدا كرد. حادثهي مركزي، همانا حادثهي اصلي زندگي اين نسل است. همان «گردابي كه برآمده و آنها را از جا كنده و در آسمان رها كرده تا با سر در نقطهاي فرود آيند»(ص۷۸). باقي، ماجراهاي كوچك و پراكندهايست مثل جدايي آذر و مجيد، رابطه با خسرو و بعدتر گرهخوردن در آن، ارتباط حسي بغرنج محسن و نادژدا و آذر، طغيان سركوفته و افسردگي مجيد و ماجراهاي مشابه. تناقض ويژه يا گره و اوج و فرود كتاب هم ازهمين زاويه قابل بررسي است. خود زندگي، خود دوران و مجموعهي ماجراها دچار تناقض و گره است. مجموعهي اين رمان هم بيان تناقض اصلي دوران ما و يك نسل است. شايد به همين دليل باشد كه در "گسل"، نتيجهدر پايان هم معلوم نيست. يعني نويسنده احتمالاً خواسته به طور كلي روند گذار از ماجراها و عبور از سكوهاي زندگي را مهم جلوه دهد نه آغاز و پايان و نتيجهگيري را. در عين حال اين داستان از نظر داشتن گره و توطئه، ميتوانست قويتر از اين باشد. يعني اگر گرهها و حادثههاي ديگر و مركزيتري در رمان وجود ميداشت بسيار موفقتر ميتوانست باشد. البته از نظر شكل كار، تا جذبهي بيشتري براي خوانندهي غيرحرفهاي ايجاد كند و بدين ترتيب بيشتر و عميقتر در ذهن او بنشيند. وگرنه حداقل از سالهاي پاياني نيمهي اول قرن بيستم و زمان انتشار اثر سترگ و جسوري چون "در جستجوي زمان از دست رفته" ثابت شده است كه يك رمان نياز بي برو برگردي به طرح مشخص داستاني و اوج و فرود و گرهي دراماتيك ويژه ندارد تا اثري خوب و كامل ارزيابي شود. البته روشن است كه قصد مقايسهي اين دو اثر با يكديگر نيست و نميتواند باشد. منظور بررسي تكنيكي است كه با انتشار "در جستجو..." رسميت و مقبوليت يافت. "در جستجو..." را هم ميتوان رماني بدون طرح داستاني خواند. يعني فاقد آن مجموعه از اتفاقات درهم تنيده، ترفندها و تردستيهاي دراماتيك كه خواننده را به دنبال خود ميكشاند و به گمان عدهاي علت وجودي يك رمان را تشكيل ميدهد. اما با تكيه بر عنصر زمان در ساختار خود به ژرفا و آزادياي دست مييابد كه مضمونهاي اصلي آن، همان مضمونهاي هميشگي و تكراري زندگياند، مضمونها و رويدادهايي چون گذران روزمره و بناچار عمر در دورهاي نابهنگام و بر بستر وقايعي عموماً ناخواسته، و رها شدن در چرخهي عادت، عشق، حسادت، و تحول سرشت و شخصيت، درماندن، پيش رفتن و به تحليل نشستن. گسل هم تحليل ميكند. راويهاي گسل هم تحليل ميكنند. آنها به سادگي لحظات و ماجراهاي روزمرهي خودشان را بازگو ميكنند و بعد در ميانه به تحليل هم مينشينند. و اين دقيقاً همان كاري است كه همهي ما ميكنيم. در لحظه لحظهي زندگي، در سكوت و در گفتوگو و در هر عملي كه انجام ميدهيم، فكر و ذهنمان خود به خود كار ميكند. مثل قلب كه خود به خود ميتپد. ما گذشته را به خاطر ميآوريم، در ذهن خود آيندهسازي ميكنيم و به تحليل مسائل ميپردازيم. "گسل" آيينهي روشن همين برخورد روزمرهي ما با زندگي است.
|