پرنده بيمار در آشيانه اش بلند شد و با چشمان روشن رو كرد به فرزند كوچكش كه در ميان شاخ و برگ هاي پائين آشيانه در جست و خيز بود و بال هاي خود را در قطره هاي شبنم شستشو مي داد و به او گفت: - بلبلك، بچه من، برو به تاكستان و برايم يك حبه انگور طلائي بياور كه از هوس خوردن يك ميوه شيرين دارم مي ميرم. بلبل كوچك گفت:- همين الان مامان. پيش از خشك شدن دانه هاي شبنم روي برگ هاي زرد درختان جنگلي، برمي گردم. تو همين جا توي آشيانه منتظر بمان. پرنده كوچك بعد از گفتن اين سخنان و بي آن كه ترديدي به خود راه دهد به طرف تاكستان «بابارادوئي» به پرواز درآمد. در آن جا درشت ترين خوشه هاي انگور طلائي رنگ بار مي آمد. «بابارادوئي» روي درخت هلوئي نشسته بود و از شاخه هاي نورس تاك سبد مي بافت. گاهي هم دست دراز مي كرد و هلوئي رسيده مي چيد و از خوردن آن كه فارغ مي شد به كارش ادامه مي داد. پشت سر او هم يك ظرف نفت خالي وارونه گذاشته شه بود و مرد پير گاهي ضربه اي بر آن مي زد تا سارها را بترساند و نگذارد كه آنها به انگورها آسيب برسانند. اين ظرف حلبي طبل او حساب مي شد. بلبل خردسال به روي شاخه اي، بالاي سر «بابارادوئي» نشست و چهچهه زنان گفت: - «بابارادوئي» اجازه مي دهي براي مادر بيمارم يك دانه انگور بچينم؟ او توي آشيانه منتظر من است. اجازه مي دهي؟ مرد پير جواب نداد. چون او زبان بلبل ها را نمي فهميد. خواهش بلبل را فقط يك آواز دانست. آنوقت آهي كشيد و گفت: - آه! پرنده زيبا چه خوب مي خواند! و كلاه پوستي اش را به وسط سرش كشيد و باز دست به چيدن هلو دراز كرد. پرنده كوچك بال و پري زد و به جانب ديگر تاكستان پرواز كرد و تصميم گرفت حبه اي انگور بدزدد. زير شاخه اي پر از انگورهاي سفيد و انبوه نشست و از ديدن خوشه هاي سنگيني كه شاخه ها را به طرف زمين خمي مي كردند دهانش به آب افتاد اما جرأت نكرد كه به انگورها نوك بزند. نگاهي به زمين انداخت كه ببيند دانه اي بر زمين افتاده كه او بتواند با خود ببرد يا نه. ولي پيدا نكرد. به طرف شاخه اي ديگر پريد. در آنجا ديد دانه اي افتاده است. اما دانه آنقدر محكم به زمين خورده بود كه تقريباً له شده بود. پرنده گردن كشيد و منقار باز كرد.
|