جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  04/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

افسانه پائيزي
گروه: داستان كوتاه

پرنده بيمار در آشيانه اش بلند شد و با چشمان روشن رو كرد به فرزند كوچكش كه در ميان شاخ و برگ هاي پائين آشيانه در جست و خيز بود و بال هاي خود را در قطره هاي شبنم شستشو مي داد و به او گفت:
- بلبلك، بچه من، برو به تاكستان و برايم يك حبه انگور طلائي بياور كه از هوس خوردن يك ميوه شيرين دارم مي ميرم.
بلبل كوچك گفت:- همين الان مامان. پيش از خشك شدن دانه هاي شبنم روي برگ هاي زرد درختان جنگلي، برمي گردم. تو همين جا توي آشيانه منتظر بمان. پرنده كوچك بعد از گفتن اين سخنان و بي آن كه ترديدي به خود راه دهد به طرف تاكستان «بابارادوئي» به پرواز درآمد.
در آن جا درشت ترين خوشه هاي انگور طلائي رنگ بار مي آمد. «بابارادوئي» روي درخت هلوئي نشسته بود و از شاخه هاي نورس تاك سبد مي بافت. گاهي هم دست دراز مي كرد و هلوئي رسيده مي چيد و از خوردن آن كه فارغ مي شد به كارش ادامه مي داد.
پشت سر او هم يك ظرف نفت خالي وارونه گذاشته شه بود و مرد پير گاهي ضربه اي بر آن مي زد تا سارها را بترساند و نگذارد كه آنها به انگورها آسيب برسانند. اين ظرف حلبي طبل او حساب مي شد.
بلبل خردسال به روي شاخه اي، بالاي سر «بابارادوئي» نشست و چهچهه زنان گفت:
- «بابارادوئي» اجازه مي دهي براي مادر بيمارم يك دانه انگور بچينم؟ او توي آشيانه منتظر من است. اجازه مي دهي؟
مرد پير جواب نداد. چون او زبان بلبل ها را نمي فهميد. خواهش بلبل را فقط يك آواز دانست. آنوقت آهي كشيد و گفت:
- آه! پرنده زيبا چه خوب مي خواند!
و كلاه پوستي اش را به وسط سرش كشيد و باز دست به چيدن هلو دراز كرد. پرنده كوچك بال و پري زد و به جانب ديگر تاكستان پرواز كرد و تصميم گرفت حبه اي انگور بدزدد. زير شاخه اي پر از انگورهاي سفيد و انبوه نشست و از ديدن خوشه هاي سنگيني كه شاخه ها را به طرف زمين خمي مي كردند دهانش به آب افتاد اما جرأت نكرد كه به انگورها نوك بزند.
نگاهي به زمين انداخت كه ببيند دانه اي بر زمين افتاده كه او بتواند با خود ببرد يا نه. ولي پيدا نكرد. به طرف شاخه اي ديگر پريد. در آنجا ديد دانه اي افتاده است. اما دانه آنقدر محكم به زمين خورده بود كه تقريباً له شده بود. پرنده گردن كشيد و منقار باز كرد.

تازه منقارش به دانه انگور رسيده بود كه از بالاي سرش صداي رعد مانند جعبه خال بلند شد و بلبل كه از وحشت مي لرزيد از خير دانه گذشت و از آنجا گريخت و به نزد مادرش بازگشت و همه ماجرا را براي او تعريف كرد.
مادر آهي كشيد و همان طور كه سر بچه اش را آرام آرا م نوازش مي كرد گفت:
- اهميت ندارد، جوجه من، هيچ اهميت ندارد. باشد، يك وقت ديگر برايم انگور مي آوري. وقتي كه «بابارادوئي» همه انگورهايش را جمع كند ديگر آن جا كسي نخواهد بود.
آن وقت تو مي روي و زير همه تاك ها را نگاه مي كني و اگر بخت ياري كند ممكن است كه يك دانه انگور كه يادشان رفته است آن را بردارند گير تو بيايد.
- مادر با چشماني پر از اشك يك بار ديگر تكرار كرد:
- بچه، هيچ غصه نخور
ولي بلبل كوچك كه اين ماجرا براي بسيار دردناك بود به پرواز درآمد و در اعماق جنگل به روي شاخه درخت فندقي نشست و پشت سر هم آه كشيد. رنج و اندوه قلب كوچكش را مي فشرد. خواست خود را از چنگ غم آزاد كند. دهان باز كرد و به خواندن مشغول شد.
اما آوازش آن قدر غمناك بود كه سنگ سفيد راهنماي كنار جاده كه عددي سياه روي آن كنده شده بود به گريه افتاد. قطره هاي درشت اشگ سنگ روي خاك جاري شد و چيزي نمانده بو مورچه اي را كه از آن نزديكي مي گذشت غرق كند. مورچه بزحمت خود را نجات داد و با چشمان پر حيرت به سنگ نگاه كرد و گفت:

گريه مي كني؟
سنگ جواب داد:
- بچه بلبل مرا به گريه انداخته. آواز او آن قدر غم انگيز است كه نتوانستم جلو اشكم را بگيرم.
مورچه متوجه درخت فندق شد و فرياد زنان گفت:
- آواز خوان كوچولو، چرا سنگ را به گريه انداختي؟ پيش من بيا و تعريف كن. بچه بلبل پائين آمد و در كنار جاده نزديك مورچه نشست و همه داستانش را براي او تعريف كرد.
مورچه پرسيد:- درد تو فقط يك حبه انگور است؟ غم ديگري نداري؟
پرنده كوچك جوابداد:- نه.
مورچه گفت: در اين صورت برو به كنار چشمه، نزديك آن درخت تو خالي خزه گرفته اي كه در انتهاي تاكستان «بابارادوئي» است. در جاده درست زير چشمه نه يكي، بلكه دو حبه انگور پيدا مي كني.
هر دو از تاكستان «بابارادوئي» است. او هر روز ظهر به كنار چشمه ميرود تا ظرف خود را از آب پر كند. ديروز خوشه اي بزرگ به آنجا برد و در آب چشمه گذاشت تا خنك شود. وقت مراجعت دستش لرزيد (مي داني كه دست آدم هاي پير هميشه مي لرزد) و دو حبه خيلي شيرين و رسيده از خوشه جدا شد و به زمين افتاد.
وقتي كه آنها را ديدم دهنم به آب افتاد با خودم گفتم: كاش مي توانستم يكي از آنها را بغلتانم و به خان ام ببرم. اما اين كار ممكن نبود. حبه سنگيني بود و من با اين جثه كوچك قدرت بردنش ر ا نداشتم. حتي نمي توانستم تكانش بدهم. حالا تو برو. يكي را خودت بخور و آن يكي را هم براي مادرت ببر.
پرنده كوچك با شتاب به طرف چشمه رفت و هر دو دانه انگور را يافت. خوشحال پر و بال زد. دو حبه انگور را بدهان گرفت و به طرف لانه به پرواز درآمد. وقتي كه از مقابل خانه مورچه مي گذشت يك حبه را مقابل در خانه او گذاشت و ديگري را براي مادر بيمارش برد.

 
   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837