«كوئي چو» خردسال دست راستش را بالا آورد، پرنده كوچكي به اندازه گنجشك در آن بود. كودك فرياد زد:- بابا مي بيني چه پرنده قشنگي گرفته ام. پرنده كه سر تا پا مي لرزيد با نوميدي بال گشود و كوشش كرد تا پرواز كند اما «كوئي چو» آنرا محكم نگاه داشته بود. پدر گفت:- فرزندم، تو شكارچي ماهري هستي. اسم اين پرنده سهره است. چطور توانستي آن را بگيري. - با طشت و يك مشت ريزه نان. طشت روي پرنده افتاد و او ديگر نتوانست فرار كند. دستم را بزير طشت بردم، پرنده را گرفتم و بخانه پيش مادر بزرگ آوردم. پدر پرسيد:- مادر بزرگ چه گفت؟ - مادر بزرگ گفت: پرنده را زود آزاد كن و گرنه با چماق به سراغت مي آيم. اما من اطاعت نكردم، پرنده را به بالكن آوردم و گذاشتم توي قفس. مشتي ريزه نان جلويش ريختم اما پرنده نخورد. در فنجان كوچكي برايش آب ريختم باز هم نخورد. دستور دادم آواز بخواند، اما او بازهم ساكت ماند و مرا عصباني كرد. - حال مي خواهي چه كني؟ - دنبال گربه مي كردم. مي خواهم پرنده را به او بدهم تا بخورد. دفعه ديگر پرنده اي مي گيرم كه خوب آواز بخواند. پدر گفت:- كار بسيار خوبي مي كني. اما حالا روي زانويم بنشين و منتظر اين گربه دزد بمان. او بباغ رفته تا ببيند جوجه پرنده اي از آشيانه بزمين افتاده است يا نه. و در مدتي كه منتظرش مي مانيم حكايت «په ايچو» را برايت تعريف مي كنم. راستي اين حكايت را تعريف كرده ام يا نه؟ داستان كهنه اي است كه وقتي بسن تو بودم در كتاب درسي ام خواندم. - خواهش مي كنم پاپا، حكايت «په ايچو»ي خردسال را برايم تعريف كن.
|