جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

اسير غول
گروه: داستان كوتاه

«كوئي چو» خردسال دست راستش را بالا آورد، پرنده كوچكي به اندازه گنجشك در آن بود. كودك فرياد زد:- بابا مي بيني چه پرنده قشنگي گرفته ام.
پرنده كه سر تا پا مي لرزيد با نوميدي بال گشود و كوشش كرد تا پرواز كند اما «كوئي چو» آنرا محكم نگاه داشته بود.
پدر گفت:- فرزندم، تو شكارچي ماهري هستي. اسم اين پرنده سهره است. چطور توانستي آن را بگيري.
- با طشت و يك مشت ريزه نان. طشت روي پرنده افتاد و او ديگر نتوانست فرار كند. دستم را بزير طشت بردم، پرنده را گرفتم و بخانه پيش مادر بزرگ آوردم.
پدر پرسيد:- مادر بزرگ چه گفت؟
- مادر بزرگ گفت: پرنده را زود آزاد كن و گرنه با چماق به سراغت مي آيم. اما من اطاعت نكردم، پرنده را به بالكن آوردم و گذاشتم توي قفس. مشتي ريزه نان جلويش ريختم اما پرنده نخورد. در فنجان كوچكي برايش آب ريختم باز هم نخورد.
دستور دادم آواز بخواند، اما او بازهم ساكت ماند و مرا عصباني كرد.
- حال مي خواهي چه كني؟
- دنبال گربه مي كردم. مي خواهم پرنده را به او بدهم تا بخورد. دفعه ديگر پرنده اي مي گيرم كه خوب آواز بخواند.
پدر گفت:- كار بسيار خوبي مي كني. اما حالا روي زانويم بنشين و منتظر اين گربه دزد بمان. او بباغ رفته تا ببيند جوجه پرنده اي از آشيانه بزمين افتاده است يا نه. و در مدتي كه منتظرش مي مانيم حكايت «په ايچو» را برايت تعريف مي كنم.
راستي اين حكايت را تعريف كرده ام يا نه؟ داستان كهنه اي است كه وقتي بسن تو بودم در كتاب درسي ام خواندم.
- خواهش مي كنم پاپا، حكايت «په ايچو»ي خردسال را برايم تعريف كن.

پدر گفت:- په ايچو پسر خردسال خوشبختي بود. از صبح تا غروب بازي مي ركد و آواز مي خواند و آوازش به همه لذت مي بخشيد: مردم، جانوران جنگلي و حشرات را شاد مي كرد. او در خانه كوچكي در نزديكي جنگل زندگي مي كرد.
روزي مادر «په ايچو» باو گفت:
- پسرم، من ميروم غذا تهيه مي كنم. امشب هر قدر دلت بخواهد مي تواني غذا بخوري. در خانه منتظرم بمان. پا از خانه بيرون نگذار چون غول بدجنسي كه در قصر سنگي روبرو خانه دارد مي خواهد ترا بگيرد.
- در خانه چه كنم مامان؟
- آواز بخوان، جانم.
په ايچو تنها كه ماند به خواندن پرداخت. همه آوازهائي را كه مادرش باو ياد داده بود خواند. ظهر رسيد. په ايچو احساس گرسنگي كرد. سفارش مادرش را از ياد برد. از خانه پا بيرون گذاشت و وارد محوطه قصر غول شد.
باطرافش نگاه كرد. چه ديد؟ در وسط حياط خمره اي بزرگ بود، به اندازه يك قايق. زير آن چوبي قرار داشت و خمره بآن تكيه كرده بود، طنابي كه به زير چوب وصل بود به پنجره قصر ميرسيد. زير خمره كسي ميزي پر از خوراك گذاشته بود. په ايچو كه گرسنه بود از ديدن آن دهانش به آب افتاد. نگاهي به اطراف انداخت و چون كسي را نديد بزير خمره رفت و شروع به خوردن كرد. آن وقت كسي طناب را كشيد.
چوب لغزيد و خمره بروي په ايچو افتاد.
غول از پشت خمره فرياد زد:- بالاخره ترا گرفتم.
بعد دستش را بداخل برد و پاي زنداني را گرفت و او را به قصر آورد.
در آنجا «په ايچو» آتشي بزرگ به اندازه يك خرمن ديد. ديوي عينكي؛ بسيار بزرگتر از غول در كنار آتش سرگرم بافتن چيزي بود. په ايچو فكر كرد:«مطمئن هستم كه مرا با اين ميل از پا در مي آوردند بعد كبابم مي كنند» با اين فكر بيشتر به خودش لرزيد.

ولي ديو با صداي مثل صداي رعد به سر غول فرياد كشيد و غول هم گريخت و په ايچو را توي قفسي گذاشت و درش را قفل كرد. په ايچو آهي عميق كشيد و سر به زير انداخت غول اول مقداري خوراكي براي او آورد و جلويش گذاشت و گفت:
بخور. اما اسير بيچاره به غذا دست نزد. آن وقت غول مقداري آب توي يك ظر ف آورد. و با صدائي محكم تر فرياد زد: بنوش.
اما په ايچو كه در گوشه اي از قفسش قوز كرده بود آب هم نخورد.
غول فرياد زد: آواز بخوان. په ايچوي خردسال دهان باز كرد اما صدائي از گلويش بيرون نيامد. غول چشمش گرفت و گوشهايش سرخ شد. تهديد كنان گفت:
ترا به شير سياه مي دهم. بايد شير سياه ترا بخورد. من هم په ايچوي ديگري كه آواز بخواند مي گيرم. اين را گفت و رفت به دنبال شير. پدر حرفش كه به اينجا رسيد گفت خوب، گربه هم آمد. كوئي چو، پرنده را باو بده بخورد.

كوئي چو مثل اين كه چيزي او را گزيده باشد از جا جست و فرياد زنان گفت:- نه، پرنده را به او نمي دهم.
- پس مي خواهي با او چه كني؟
كودك جواب داد:- پاپا مي گذارم پرواز كند. بگذار به خانه اش پيش مادرش برود. پاپا من فهميدم تو چه گفتي. په ايچو اين سهره است. غول خود منم. ديو مادربزرگ است. شير سياه هم گربه است.
بچه اين را گفت و پرنده را آزاد كرد. پرنده تا آشيانه اش بال زد و پيش مادرش رفت و چهچه زنان گفت:
- مادر جان، وقتي ترسم ريخت آنچه را بر سرم آمده برايت تعريف خواهم كرد؛ چه حادثه وحشتناكي بود.
پدر گيسوان كوئي چو را نوازش كرد و گفت:
- پسرم، خوب به خاطر داشته باش كه تنها موجودات آزاد آواز مي خوانند. آنها كه اسير و گرفتارند دل و حال خواندن ندارند.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837