مادر پرسيد: ايوانچو، تكاليفت را نوشته اي؟ ايوانچو جواب داد: نه مامان، دستم درد مي كند. مادر باز پرسيد: به چشمه رفته اي كه براي پدربزرگ آب سرد بياوري؟ ايوانچو جواب داد: نه، يادم نيست كه چشمه كجاست. مادر باز پرسيد: پسرم، كدوئي را كه براي تو در گنجه گذاشته بودم خوردي؟ پسرك با دست روي شكمش كوبيد و گفت: - نان را خوردم، پنير را خوردم،همه كدو را هم خوردم. مادر گفت: پسرم، پس حالا برو الاغ را در صحرا بچران. پدرت سفارش كرده كه خوب علف بخورد. ايوانچو گفت: نه مامان، من نمي توانم بروم. پايم درد مي كند. چطور مي توانم تا آن جا پياده بروم؟ مادر گفت: خوب، سوار الاغ بشو. بعد خم شد و پسر كوچك تنبلش را بلند كرد و گذاشت پشت الاغ. همين كه الاغ احساس كرد كسي روي او سوار است به طرف صحرا به راه افتاد. مادر به دنبال پسرك به كوچه آمد و گفت: - ايوانچو، پسرم، صبركن، صبر كن كيسه ات را برايت بياورم. كمي نان و پياز و پنير و كلم توي آن گذاشته ام، كتابت را هم توي كيسه گذاشته ام. مي تواني زير درختي بنشيني و كتابت را بخواني. وقتي كه درس خودت را خواندي نان و پنيرت را هم بخور، باز تا شب درس بخوان. الاغ با گوش هاي بلندش همه اين سفارش ها را مي شنيد و با خود مي گفت: - حيف كه مادر من يك الاغ بود و هيچوقت به فكرش نرسيد كه ظرف جو را به دور گردنم بيندازد و بگويد:«بخور، پسرم،بخور». ايوانچو از مادرش پرسيد: آنجا كي مرا از روي الاغ پائين مي آورد؟ مادر جواب داد: وقتي كه رسيدي، دشتبان را صدا كن. الاغ كه اسمش ماركو بود رو به راه گذاشت و آرام آرام تا پل پيش رفت. وقتي كه به پل رسيد چشمش به الاغ «بابا برادوئي» افتاد. راهش را كج كرد و دنبال او را گرفت تا به مزرعه «بابا برادوئي» رسيد.
|