جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  04/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

داستان عجيب
گروه: داستان كوتاه

مادر پرسيد: ايوانچو، تكاليفت را نوشته اي؟
ايوانچو جواب داد: نه مامان، دستم درد مي كند.
مادر باز پرسيد: به چشمه رفته اي كه براي پدربزرگ آب سرد بياوري؟
ايوانچو جواب داد: نه، يادم نيست كه چشمه كجاست.
مادر باز پرسيد: پسرم، كدوئي را كه براي تو در گنجه گذاشته بودم خوردي؟
پسرك با دست روي شكمش كوبيد و گفت:
- نان را خوردم، پنير را خوردم،همه كدو را هم خوردم.
مادر گفت: پسرم، پس حالا برو الاغ را در صحرا بچران. پدرت سفارش كرده كه خوب علف بخورد.
ايوانچو گفت: نه مامان، من نمي توانم بروم. پايم درد مي كند. چطور مي توانم تا آن جا پياده بروم؟
مادر گفت: خوب، سوار الاغ بشو.
بعد خم شد و پسر كوچك تنبلش را بلند كرد و گذاشت پشت الاغ. همين كه الاغ احساس كرد كسي روي او سوار است به طرف صحرا به راه افتاد.
مادر به دنبال پسرك به كوچه آمد و گفت:
- ايوانچو، پسرم، صبركن، صبر كن كيسه ات را برايت بياورم. كمي نان و پياز و پنير و كلم توي آن گذاشته ام، كتابت را هم توي كيسه گذاشته ام. مي تواني زير درختي بنشيني و كتابت را بخواني. وقتي كه درس خودت را خواندي نان و پنيرت را هم بخور، باز تا شب درس بخوان.
الاغ با گوش هاي بلندش همه اين سفارش ها را مي شنيد و با خود مي گفت: - حيف كه مادر من يك الاغ بود و هيچوقت به فكرش نرسيد كه ظرف جو را به دور گردنم بيندازد و بگويد:«بخور، پسرم،بخور».
ايوانچو از مادرش پرسيد: آنجا كي مرا از روي الاغ پائين مي آورد؟
مادر جواب داد: وقتي كه رسيدي، دشتبان را صدا كن.
الاغ كه اسمش ماركو بود رو به راه گذاشت و آرام آرام تا پل پيش رفت. وقتي كه به پل رسيد چشمش به الاغ «بابا برادوئي» افتاد. راهش را كج كرد و دنبال او را گرفت تا به مزرعه «بابا برادوئي» رسيد.

بابا برادوئي وقتي كه ديد الاغ بيگانه توي مزرعه اش آمده است عصباني شد و لگدي به ماركو زد. اما ماركو چيزي نگفت و راه صحرا را در پيش گرفت.
موقعي كه رسيدند، ايوانچو به دور و برش نگاه كرد تا ببيند دشتبان براي كمك به او مي آيد يا نه. اما از دشتبان خبري نبود. حتماً زير سايه درختي خوابيده بود.
الاغ فرياد زد و گفت: بيا پائين.
ايوانچو جواب داد: نمي توانم. بايد بمانم تا شب بشود.
اما الاغ حركت تندي كرد و او را از پشت خود به زمين انداخت.
ايوانچو كه موقع افتادن ضرب ديده بود خواست گريه كند اما ديد كسي آن نزديكي ها نيست كه صدايش را بشنود به اين جهت گريه نكرد. از جا برخاست و به طرف درخت گردو رفت. كيسه اش را به شاخه اي آويزان كرد، خودش نزديك درخت نشست و كتابش را خواند. هنوز كلمه دوم را نخوانده بود كه يك چشمش بسته شد. كلمه سوم را كه خواند هر دو چشمش بسته شد و زود به خواب رفت.
ماركو كه دور مزرعه گشتي زده بود و خوب علف خورده بود بياد سفارش هاي مادر ايوانچو افتاد و به طرف درخت گردو آمد. بوئي كشيد و كيسه را از شاخه پائين آورد. سرش را به داخل آن كرد و اول پنير و برگ كلم را خورد بعد هم نان و پياز را. اما پيازها تند بودند. بعد نوبت كيسه رسيد. اما ديد كه از خوردن آن خوشش نمي آيد. بعد به طرف چشمه آمد و آبي خورد و به طرف باغها برگشت.
- حالا چه كار كنم؟ حالا چه كار كنم؟ هر چه مادر ايوانچو گفت كردم، فقط كتاب ايوانچو را نخورده ام، اينكار را هم بايد بكنم.
بعد به سراغ كتاب ايوانچو آمد و آن را به دهان گرفت و به طرف ساحل مرداب برگشت.
وقتي كه رسيد گفت: اول نگاهش مي كنم.
و با سمش آن را ورق زد و گفت:
- به، چه عكس هاي قشنگي! اما زيرشان چيست؟
صدائي گفت: حروف الفباء.

ماركو ازجا پريد و سر بالا كرد. بابا «دستور» را ديد كه با چوبدستي اش ايستاده. الاغ پرسيد: بابا دستور كجا؟
بابا دستور جواب داد: مي روم به جنگل. تو چه كار مي كني؟ الاغ گفت: من دارم عكس تماشا مي كنم. بابا «دستور» گفت: گوش كن ماركو. اگر مرا با خودت تا جنگل ببري و بعد هم به دهكده برگرداني به تو ياد مي دهم كه چطور بخواني و از همين امشب حروف الفباء را به تو ياد مي دهم.
الاغ قبول كرد و گفت: سوار شو برويم. بعد راه جنگل را در پيش گرفت. بابا دستور در جنگل كارش را تمام كرد و باز سوار ماركو شد و به دهكده برگشتند. تازه شب شده بود. بابا دستور ماركو را به طويله برد و شمعي روشن كرد و شروع كرد به درس دادن ماركو. هنوز اولين بانگ خروس بلند نشده بود كه الاغ الفباء را ياد گرفت، بانگ دوم خروس كه بلند شد الاغ تمام درس هاي كتاب را ياد گرفته بود.
فردا صبح بابا دستور او را به مدرسه برد و اسمش را در كلاس دوم نوشت. ده سال گذشت. يك روز در شهر كوچك آن حدود دو نفر تازه وارد پيدا شدند.
يكي بابا دستور بود و ديگري جوان هجده ساله اي كه سر و وضعش خوب نبود. اين دو نفر جلو خانه فرماندار ايستادند. بابا دستور زنگ در را زد و به جوان گفت: - تو همين جا باش تا من بروم با فرماندار صحبت كنم و برگردم.
جوان قبول كرد و از وسط ميله هاي خانه به تماشاي خانه مشغول شد. باغ قشنگي بود. چه گلهائي داشت. بابا دستور از پله ها بالا رفت. دختري او را به داخل اتاق فرماندار برد. از پنجره صداي بلند فرماندار شنيده مي شد:
- به به، بابا دستور، خوش آمدي، چه عجب كه ياد ما كردي. چه ميل داري؟ قهوه يا مرباي انجير؟ از مردم دهكده كسي همراه تو هست؟
بابا دستور گفت:
- آقاي فرماندار، حرفش را نزنيد. پدر ايوانچو يك دقيقه هم مرا راحت نمي گذارد. همه اش مي گويد: - بابا دستور،ايوانچو را پيش آقاي فرماندار ببر. حتماً كاري به او خواهد داد كه از گرسنگي نميرد. پيرمرد بيچاره اقبال خوبي نداشت. مي دانيد كه ايوانچو نخواست درس بخواند و حالا مثل مردم كور نمي داند چه كار بكند.
فرماندار گفت: من چه كاري مي توانم بكنم؟
بابا دستور گفت: - هر كاري كه دلتان بخواهد. مي توانيد در خانه كاري به او بدهيد. مي رود بازار برايتان سيگار مي خرد و مي تواند بگويد قهوه بياورند،كفش هاي شما را تميز مي كند، پالتوتان را نگاه مي دارد كه بپوشيد، بعد از ظهرها كه خوابيديد مگس ها را ميزند.
فرماندار گفت:
- بسيار خوب، بابا دستور. اما بدان كه اين كار را من فقط براي خاطر تو مي كنم. بگو بيايد.
بابا دستور بيرون آمد و به جوان گفت كه برود تو. جوان كه همان ايوانچو بود با خجالت از پله ها بالا رفت و و ارد اتاق فرماندار شد. همين كه وارد شد از فرط تعجب گفت:
- آه!
و همان طور سر جايش ماند.
روي صندلي چرمي، فرماندار نشسته بود و پاهايش را رويهم انداخته بود. اما فرماندار كسي نبود مگر ماركوي او.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837