بابا «بوگون» هندوانه هاي رسيده را توي گاري اش گذاشت و به مترسك باغش گفت:- آهاي «ايوانچو» خوب مواظب باش! هنوز ده دوازده تا هندوانه و يك دانه خربوزه اين جا مانده كه فردا براي بردن آن ها مي آيم. فردا هر چه را كه بايد بچينم مي برم و كلبه را هم آتش مي زنم. تو هم با من به خانه مي آئي. تابستان امسال تو آدمك خوبي بودي و خوب هم از باغ مواظبت كردي. حالا قصد دارم برايت زن بگيرم. زني كه براي تو پيدا كرده ام درست است كه فقط يك پا دارد اما خيلي جوان است و بيشتر از ده ماه از عمرش نمي گذرد. اسمش هم «كله كلم» است. موقع عروسي شما هم يك خوك چاق و چله مي كشم. نيت من اين است. موافقي ايوانچو؟ «ايوانچو»ي مخوف چنان خنده اي كرد كه دهانش تا بناگوش باز شد و از شدت خوشحالي دست هاي آويزانش را تكان داد و اين حركت همه وصله پينه هاي بدنش را به حركت درآورد مترسك گفت: - موافقم بابا بوگون، موافقم. گاري به حركت درآمد و از نظر پنهان شد. هنوز اور صبح بود. خورشيد هنوز از افق سر نزده بود. گل ها خواب بودند و دهان هايشان بسته بود. از جنگل درخت هاي فندق كه نزديك باغ بود خرگوش كوچولوئي كه پوست بدنش نرم و طلائي رنگ بود بيرون آمد، خيره خيره به مترسك نگاه كرد و بعد شروع كرد به لرزيدن و تند به عقب برگشت و وارد جنگل شد. كمي بعد، خرگوش كوچولو ترسش را فراموش كرد و وارد باغ شد. اما باز هم مي ترسيد و براي اين كه مترسك ترسناك را نبيند با يك دست جلو چشمهايش را گرفته بود. در همين بين ايوانچو فرياد زد: - ايست! خرگوش كوچولو درست مثل يك مجسمه بي حركت ماند. مترسك پرسيد:- اين جا چه كار مي كني؟ خرگوش جوابداد:- دنبال كمي پوست هندوانه مي گردم. - مي خواهي چكارش كني؟ - مي خواهم براي مادرم ببرم. او مريض است و مجبور شده كه در جنگل فندق مخفي بشود. خيلي تشنه است، به طوري كه لب هايش تركيده است. اجازه بده كه يك تكه پوست هندوانه بردارم. يك تكه خيلي كوچك، خواهش مي كنم! ايوانچو جوابداد:- غير ممكن است!
|