جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  31/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

قصه مترسك
گروه: داستان كوتاه

بابا «بوگون» هندوانه هاي رسيده را توي گاري اش گذاشت و به مترسك باغش گفت:- آهاي «ايوانچو» خوب مواظب باش! هنوز ده دوازده تا هندوانه و يك دانه خربوزه اين جا مانده كه فردا براي بردن آن ها مي آيم. فردا هر چه را كه بايد بچينم مي برم و كلبه را هم آتش مي زنم. تو هم با من به خانه مي آئي. تابستان امسال تو آدمك خوبي بودي و خوب هم از باغ مواظبت كردي.
حالا قصد دارم برايت زن بگيرم. زني كه براي تو پيدا كرده ام درست است كه فقط يك پا دارد اما خيلي جوان است و بيشتر از ده ماه از عمرش نمي گذرد. اسمش هم «كله كلم» است. موقع عروسي شما هم يك خوك چاق و چله مي كشم. نيت من اين است. موافقي ايوانچو؟
«ايوانچو»ي مخوف چنان خنده اي كرد كه دهانش تا بناگوش باز شد و از شدت خوشحالي دست هاي آويزانش را تكان داد و اين حركت همه وصله پينه هاي بدنش را به حركت درآورد مترسك گفت:
- موافقم بابا بوگون، موافقم.
گاري به حركت درآمد و از نظر پنهان شد. هنوز اور صبح بود. خورشيد هنوز از افق سر نزده بود. گل ها خواب بودند و دهان هايشان بسته بود. از جنگل درخت هاي فندق كه نزديك باغ بود خرگوش كوچولوئي كه پوست بدنش نرم و طلائي رنگ بود بيرون آمد، خيره خيره به مترسك نگاه كرد و بعد شروع كرد به لرزيدن و تند به عقب برگشت و وارد جنگل شد.
كمي بعد، خرگوش كوچولو ترسش را فراموش كرد و وارد باغ شد. اما باز هم مي ترسيد و براي اين كه مترسك ترسناك را نبيند با يك دست جلو چشمهايش را گرفته بود. در همين بين ايوانچو فرياد زد:
- ايست!
خرگوش كوچولو درست مثل يك مجسمه بي حركت ماند.
مترسك پرسيد:- اين جا چه كار مي كني؟
خرگوش جوابداد:- دنبال كمي پوست هندوانه مي گردم.
- مي خواهي چكارش كني؟
- مي خواهم براي مادرم ببرم. او مريض است و مجبور شده كه در جنگل فندق مخفي بشود. خيلي تشنه است، به طوري كه لب هايش تركيده است. اجازه بده كه يك تكه پوست هندوانه بردارم. يك تكه خيلي كوچك، خواهش مي كنم!
ايوانچو جوابداد:- غير ممكن است!

خرگوش گفت:- چرا غيرممكن است؟ آخر پوست هندوانه كه به درد نمي خورد. مترسك گفت:- عجب! به درد نمي خورد؟ همين پوست هندوانه هاست كه بابا بوگون به خوكي مي دهد كه قرار است موقع عروسي ن سر ببرد.يا الله، از اين جا برو، اگر هم نروي ترا مي خورم.
مترسك اين را گفت و به طرف خرگوش خم شد. خرگوش گوش هايش را پائين انداخت و خمثل باد پا گذاشت به فرار. وقتي كه مزرعه رسيد خسته و بي نفس زير برگ هاي درشت يك كدو تنبل نشست و از زور ترس و ناراحتي شروع كرد به لرزيدن. حال او درخت گلابي را چنان غمگين كرد كه برگ هايش همه خيس شد، برگ هاي كدو تنبل هم بي سر و صدا زارزار گريه كردند. سرتاسر مزرعه تر شد. خورشيد سر زد. مزرعه كه غرق اشگ بود مي درخشيد.
روباهي كه در كنار جنگل نشسته بود و مقابل آئينه با شاه توت لب هايش را قرمز مي كرد پرسيد:
- چه كسي جنگل را اين طور به گريه انداخته است؟
درخت گلابي جوابداد:- خرگوش كوچولو.
- چرا؟
- چون ايوانچو، مترسك به او اجازه نداده كه يك تكه پوست هندوانه بردارد. واي چه آدمك ترسناكي است!
روباه گفت:- ايوانچو؟ خوب، به او نشان مي دهم كه من كه هستم و چه كاره ام. بعد آئينه اش را به دندان گرفت و تند به طرف باغ رفت. وقتي كه به باغ رسيد با بلندترين صدائي كه مي توانست فرياد زد:
- ايوانچو، خوب گوش كن! يا بگذار خرگوش كوچولو يك تكه پوست هندوانه بردارد يا همين يك پائي را هم كه داري قطع مي كنم.
روباه اين را گفت و دمش را به پاي مترسك نزديك كرد، درست مثل موقعي كه بابا بوگون با داسش تهديد مي كرد.
ايوانچو خنديد و گفت:- براي من از اين بازي ها در نياور. شنيده ام كه چطور سار را تهديد كردي و گفتي كه درخت را مي اندازي و اوگول ترا خورد و بچه هايش را به تو داد اما مرا نمي تواني گول بزني.

روباه خشمگين شد و گفت:- تو آدمك ترسناكي هستي.
مترسك گفت:- برعكس، من خيلي هم زيبا هستم. بابا بوگون قصد دارد كه برايم زن بگيرد و موقع عروسي هم يك خوك بكشد.
روباه گفت:- تو عروسي كني؟ تو، همين آدمك زشت؟ تو كه سرت كدوي شكسته است و آستين هايت هم پر وصله، تو كه شلوار هم به پا نداري؟ تو زشت ترين مترسكي هستي كه من ديده ام. اگر باور نمي كني بيا خودت را در آئينه تماشا كن.
روباه اين را گفت و آئينه را مقابل چشمان مترشك گرفت. مترسك سر خم كرد و به عكس خودش در آئينه نگاهي انداخت. وقتي كه خودش را ديد ترسيد، از فرط ترس به لرزه افتاد. بيچاره ايوانچو! خودش از خودش مي ترسيد! خودش را تكان داد، چوبي را كه به جاي پايش بود بلند كرد و گريخت. اما پايش به ساقه هندوانه اي گير كرد و بر زمين افتاد.
خرگوش كوچولو كه اين حادثه را ديد يك تكه پوست هندوانه برداشت و فرار كرد و رفت پيش مادرش.
شب كه يك عده تخم مرغ فروش كه به دهكده هاي اطراف مي رفتند تا تخم مرغ تهيه كننده و براي فروش به شهر بياورند با گاري هاي خالي خود به باغ رسيدند و وقتي كه ديدند كسي از مزرعه مراقبت نمي كند همه هندوانه ها را چيدند و خربزه اي را هم كه مانده بود برداشتند و رفتند.
روز بعد بابا بوگون با گاري اش رسيد. اطرافش را نگاه كرد و ديد كه همه هندوانه هايش را برده اند. از شدت خشم سرخ شد و لگدي به ايوانچو زد و گفت:- دزد! تو باغ مرا خراب كردي اما جزايش را مي بيني.
بعد از جيبش قوطي كبريتي بيرون آورد و كلبه را آتش زد. بعد هم ايوانچو را برداشت و به وسط آتش انداخت و به اين ترتيب زندگي ايوانچو، مترسك ترسناك پايان يافت.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837