خانه كوچكي را كه به پنجره اش به جاي شيشه كاغذ چسبانده اند مي شناسيد؟ اين خانه در آخر شهر، كنار جاده اي كه به جنگل مي رسد. درست روبروي اين خانه دودكش بلند كارخانه كاغذسازي است و تمام روز دود كارخانه از آن مثل ابر بالا مي آيد. حتماً مي پرسيد چرا به جاي شيشه به پنجره كاغذ چسبانده اند؟ چون كودكي بي ادب مقداري برف برداشته و گلوله كرده و به شيشه زده است. اگر نزديك بشويد و در را بزنيد كسي براي باز كردن در نمي آيد. فقط صداي نازك دختركي بلند مي شود كه مي گويد: - لطفاً بگوئيد كيست كه در مي زند. اين صداي كالينكا، دختر پنج ساله است. كمي بعد صداي خشن مردانه اي بلند مي شود كه مي گويد: - كيست كه در مي زند؟ اگر خرس است برگردد، چون الان مي آيم كه با شمشيرم او را بكشم. اين هم صداي «كروم» پسر سه ساله است كه تازه حرف زدن ياد گرفته است، كلمات را عوضي مي گويد، اما صدايش خيلي كلف شده است. فكرش را بكنيد كه اين بچه به جاي اين كه آب بخورد برف مي خورد. برف مي خورد. حالا سخت سرما خورده است و طوري سرفه مي كند كه دل آدم كباب مي شود. حتماً مي پرسيد مگر اين بچه ها مادر ندارند؟ چرا، مادر خيلي خوبي هم دارند، اما او در كارخانه كار مي كند. براي اينكه پول بدست بياورد و براي بچه هايش نان و لباس و هيزم بخرد از صبح تا شب در كارخانه كاغذسازي كار مي كند. حالا كه اينها را شناختيد داستاني را كه شب عيد برايشان اتفاق افتاده تعريف مي كنم. مادر اين بچه يك روز بعدازظهر پيش از اين كه به كارخانه برود رو به بچه هايش كرد و گفت: - بچه هاي من، خيلي عاقل باشيد! همه نان را نخوريد و همه هيزم ها را نسوزانيد. چون ديگر هيزمي نداريم. اگر آنها را بسوزانيد بقيه روز بايد از سرما بلرزيم. امشب وقتي كه برگردم برايتان شيريني مي آورم. يك تكه كاغذ هم مي آورم كه رويش عكس بابانوئل را بكشيد. بابانوئلي كه با سورتمه اش مي آيد. خداحافظ بچه ها! بچه ها داد زدند: خداحافظ مامان! و در را بستند.
|