جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

پروانه
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: هرمان هسه / رضا نجفي - پريسا رضايي
منبع: هرمان هسه و شادماني هاي كوچك

جمع آوري پروانه را از هشت يا نه سالگي آغاز كردم. ابتدا اين كار را بدون پشتكار خاصي، درست مثل يك بازي، مثل جمع كردن چيزهاي ديگر دنبال مي كردم. اما در دومين تابستان كه تقريباً ده ساله شده بودم، جمع كردن پروانه را جدي گرفتم و همين سبب شد كه مرا بارها و بارها از اين چنين عشق آتشيني برحذر دارند، چرا كه اين كار باعث مي شد من همه چيز را فراموش كنم و از كارهاي ديگر غافل شوم. هنگامي كه براي شكار پروانه مي رفتم، صداي ناقوس را كه آغاز ساعت درس و يا وقت ناهار را اعلام مي كرد، نمي شنيدم. هميشه در روزهاي تعطيل، از صبح تا شب تنها با تكه ناني در دست ميان گل ها پرسه مي زدم، بي آنكه حتي براي ناهار به خانه بازگردم.
حتي هنوز هم گاه گداري، بويژه آن گاه كه پروانه اي زيبا را مي بينم، ته مايه اي از آن عشق مفرط را در درونم حس مي كنم. سپس براي لحظه اي، دوباره همان احساس خلسه آزمندانه و بيان ناپذير كه تنها كودكان قادر به فهم آن هستند، وجودم را فرا مي گيرد و به همراه اين احساس، درست مانند يك كودك، نخستين شكار پروانه ام را به ياد مي آورم و آن گاه ناگهان خاطرات لحظات و ساعت هاي شمارش ناپذير كودكي بر من هجوم مي آورد: بعد از ظهري سوزان در بيشه زارهاي خشكيده، خارزار معطر، ساعت هاي خنك بامدادي در باغ يا شامگاه در حاشيه اسرارآميز جنگلي كه من با تور پروانه گيري ام در كمينگاه به مانند جستجوگر گنج پنهان مي شدم و هر آن، در پي يافتن مناسب ترين لحظه غافلگير كردن پروانه اي، و در پي يافتن شانس بودم و....
هنگامي كه پروانه اي زيبا را مي ديدم، نيازي نبود نمونه اي كمياب باشد، بلكه كافي بود كه اين پروانه روي ساقه گلي بنشيند و بال هاي رنگارنگش هر از گاه در باد تكاني بخورد تا شوق شكار، نفس از من بگيرد. وقتي جلوتر و جلوتر مي خزيدم تا جايي كه بتوانم تمامي خال هاي رنگي براق، بال طلايي و شاخك هاي لطيف قهوه اي رنگ پروانه را ببينم، آن هيجان و لذت خاص، آن آميزه شادماني لطيف و پاك و حرص و آزي وحشيانه بر من مستولي مي شد، به گونه اي كه بعدها در زندگي به ندرت چنين احساسي را دوباره تجربه كردم.
از آنجايي كه والدين من بي چيز بودند و نمي توانستند چيزهاي مثل قفس به من هديه كنند، ناچار شدم گنجينه خود را در جعبه مقوايي كهنه و پيش پاافتاده اي نگهداري كنم. با لايه هاي از چوب پنبه هاي بريده شده، كف جعبه و ديواره هاي آن را پوشاندم. سپس پروانه ها را با سنجاق به ديواره ها چسباندم و جعبه را كه در ميان ديوارهاي چروكيده كاغذي آن، گنجينه ام قرار داشت، با قلابي به ديوار آويزان كردم. نخستين روزها هنوز، با كمال ميل گنجينه خود را به همكلاسي هايم نشان مي دادم. اما آنان صاحب جعبه هاي چوبي با سرپوش هاي شيشه اي، جعبه هاي كرم ابريشم با ديواره هاي توري سبز رنگ و ديگر چيزهاي تجملي بودند كه من با آن وسايل ابتدايي و پيش پاافتاد ام، نمي توانستم مانند ايشان بر خود ببالم.
از آن پس ديگر چندان ميلي به نشان دادن پروانه هايم به ديگران نداشتم و عادت كرده بودم كه حتي هيجان انگيزترين شكارهايم را پنهان كنم و چيزهايي را كه به چنگ مي آوردم، تنها به خواهرانم نشان دهم. يكبار پروانه آبي رنگي را شكار كرده و آن را به گنجينه ام افزودم، هنگام كه پروانه را خشك كردم، غرور مرا واداشت كه بخواهم دست كم آن ر به همسايه ام، پسر آموزگاري كه كمي بالاتر از خانه ما منزل داشت، نشان دهم.
اين پسر تنها گناهش معصوميتش بود كه همين نزد بچه ها دو چندان عجيب و غيرعادي است. او كلكسيوني كوچك و جمع و جور داشت، اما به سبب ظرافت و دقتش در نگهداري آن، اين مجموعه به گنجينه اي واقعي بدل شده بود، گذشته از همه اينها او در هنري كمياب و دشوار چيره دست بود. او مي توانست بال هاي شكسته و آسيب ديده پروانه ها را دوباره به هم بچسباند. او از هر نظر پسر بچه اي نمونه بود، از اين رو من همواره درباره او احساس كينه اي آميخته با حسادت و ستايش داشتم.

بله، من پروانه ام را به اين پسر ايده آل نشان دادم.
او كارشناسانه نظرش را گفت و منحصر به فرد بودن پروانه ام را تأئيد كرد و بر آن چيزي حدود بيست فنيگ قيمت گذاشت، زيرا اميل نيز مي دانست كه ارزش همه اشياي كلكسيون ها، حتي تمبرها و پروانه ها با پول سنجيده مي شود.
آن گاه معايب پروانه ام را نيز برشمرد. اما من ديگر چندان توجهي به اين ايرادها نكردم، چرا كه خرده گيري هاي دوستم تا حدودي شادماني مرا خراب كرده بود و من ديگر هرگز پروانه هايم را به او نشان ندادم.
دو سال گذشت و ما ديگر پسران بالغي شده بوديم، ولي عشق مفرط من به جمع آوري پروانه هنوز در وجودم شكوفا بود.
شايعه اي همه جا پيچيده بود كه اميل گونه اي پروانه كمياب يافته است. اين خبر براي من همان قدر هيجان برانگيز بود كه اگر امروز بشنوم يكي از دوستانم يك ميليون مارك به ارث برده است يا كتاب گمشده ليويوس پيدا شده است.
تا حال هيچ كدام از ما نتوانسته بوديم، اين پروانه خاصي را بيابيم و من آن ر تنها از روي تصويرش در كتابي قديمي مربوط به پروانه ها ديده بودم.
گراور كتاب رنگي من با دست انجام گرفته بود و بي نهايت زيباتر و براستي دقيق تر از همه چاپ هاي رنگي جديد به نظر مي رسيد. از همه پروانه هايي كه نامشان را مي دانستم و در گنجينه ام جايشان خالي بود، هيچ كدام به مانند اين پروانه چنين التهاب آور توجه مرا به خود جلب نكرده بود.
من همواره به تصوير آن پروانه در كتابم خيره مي شدم. يكي از دوستانم به من گفته بود كه اگر آن پروانه قهوه اي رنگ، روي تخت سنگ يا تنه درختي بنشيند و پرنده يا دشمن ديگري بخواهد به او حمله كند، او تنها بال هاي تيره رنگ خود را از هم مي گشايد. آن گاه در زير بال هايش چشمان بزرگ و روشن او پديدار مي شود و اين چشم ها چنان حيرت انگيز و غافلگير كننده اند كه پرنده مهاجم را مي ترسانند و ناچار مي سازند تا پروانه را آسوده بگذارد و خود بگريزد. آن گاه چنين موجود شگفت آوري مي بايست گير آدم كسل كننده اي چون اميل بيفتد! وقتي چنين چيزي را شنيدم در نخستين لحظه ابتدا خوشحال شدم كه سرانجام مي توانم اين موجود كمياب را از نزديك ببينم و كنجكاوي سوزان خود را تسكين دهم. بعد حسادت تحريكم كرد و به گمانم آمد كه چقدر مسخره است كه درست همين آدم كسالت بار و ترشرو بايد اين پروانه پرارزش و اسرارآميز را به دام اندازد.
با اين همه وسوسه شدم كه پيش او بروم تا شكار خود را نشانم دهد. پس از آن هم نتوانستم اين فكر را از سرم به در كنم، براي همين هنگامي كه روز بعد خبر پروانه او در تمام مدرسه پيچيد، ديگر مصمم شدم كه واقعاً به سراغش بروم. بعد از ناهار به محض اينكه توانستم از منزل خارج شوم، به سوي خانه همسايه مان دويدم. مجموعه پروانه هاي اميل و اتاقك چوبي و در طبقه سوم خانه آنان قرار داشت. همواره از اينكه اين پسر آموزگار مي تواند به تنهايي صاحب يك اتاقك باشد، حسوديم مي شد.
در راه پله ها به هيچ كس برنخوردم. وقتي در اتاق طبقه سوم را كوبيدم، هيچ پاسخي نشنيدم. اميل آنجا نبود وقتي دست به دستگيره در بردم، در را گشوده يافتم. بي شك اميل از روي حواس پرتي فراموش كرده بود در را قفل كند. داخل رفتم تا دست كم بتوانم آن پروانه را تماشا كنم.
به سرعت دو جعبه اي را كه اميل در آنها گنجينه خود را نگهداري مي كرد، برداشتم. بيهوده آن دو جعبه را به دنبال آن پروانه كاويدم تا آنكه يادم افتاد شايد پروانه هنوز داخل تور پروانه گيري باشد. همانجا بود كه پيدايش كردم.
پروانه با بال هاي قهوه اي رنگش كه كاغذهاي باريك رنگارنگ و غيرعادي به آنها چسبيده بود، داخل تور قرار داشت. روي پروانه خم شدم و از نزديكترين فاصله اي كه ممكن بود، شاخك هاي پر مو و رنگ قهوه اي روشن حاشيه بال هايش را كه بي اندازه لطيف بود، نگاه كردم. همچنين محو خال هاي رنگارنگ و زيباي روي بال ها و سطح لطيف و مخملي آن شدم. تنها نمي توانستم چشم هاي پروانه را كه با نوارهاي رنگي پوشيده شده بود، درست بنگرم.
در حالي كه قلبم به شدت مي تپيد كوشيدم سنجاق را از بدن پروانه بيرون بكشم و او را از كاغذها جدا كنم. آن گاه چشم هاي درشت و حيرت آور پروانه را ديدم. بسيار زيباتر و شگفت آورتر از آن چيزي بود كه من در تصوير ديده بودم. در همان آن، حرص و آزي منحصر به فرد را براي تصاحب اين موجود با شكوه احساس كردم.

سنجاق را به آرامي بيرون كشيدم و پرونه را كه ديگر خشك شده و شكل گرفته بود، در دست گرفتم و از اتاقك بيرون آمدم. در اين لحظه هيچ گونه احساس رضايتي نداشتم. در حالي كه پروانه را در دست راستم پنهان كرده بودم از پله ها پايين رفتم. در اين هنگام شنيدم كه كسي از پله ها بالا مي آيد و در همان ثانيه وجدانم بيدار شد و ناگهان دريافتم كه دزدي كرده ام و پسري پست فطرت هستم.
همان دم هول و هراس وحشتناكي از اينكه دزديم فاش شود، مرا فرا گرفت؛ به همين سبب از روي غريزه دستم را با پروانه مسروقه در جيب كتم فرو بردم. به آرامي باقي پله ها را پايين رفتم. با پاهايي لرزان در حالي كه عرق سردي بر اثر احساس رذالت و رسوايي بدنم را فرا گرفته بود، با منتهاي ترس از پيش دخترك خدمتكاري كه داخل آمده بود گذشتم و كنار در خانه با قلبي پر تپش و پيشاني اي عرق كرده، حيران و سرگردان و هراسان تر از پيش بر جاي ماندم. بي درنگ دريافتم كه حق ندارم پروانه را نگه دارم و بايد آن را باز گردانم و اصلاً اين ماجرا نمي بايست رخ مي داد.
با وجود تمامي ترسي كه از برخورد با اميل و افشا شدن دزديم داشتم، بازگشتم و با شتاب تمام از پله ها بالا دويدم، دقيقه اي بعد دوباره در اتاقك اميل بودم. با احتياط دستم را از جيبم خارج كردم و پروانه را روي ميز نهادم و در همين حال كه آن را دوباره مي نگريستم، متوجه بدبختي كه به من رو آورده بود، شدم. كم مانده بود گريه ام بگيرد.
پروانه له شده بود. بال و شاخك راست پروانه ديده نمي شد و وقتي با احتياط داخل جيبم دنبال بال خرد شده گشتم، متوجه شدم كه بال چنان تكه تكه شده است كه به هيچ وجه ترميم پذير نمي نمايد. در آن دم با ديدن اين موجود كمياب و زيبا كه من آن را خرد و تكه پاره كرده بودم، احساس دزد بودن بيش از پيش عذابم مي داد.
به انگشتانم نگاه كردم كه رنگ قهوه اي بال هاي ظريف پروانه به آن ماليده شده بود، همچنين به بال تكه تكه شده اي كه هرگونه اميد و شادماني تصاحب دوباره يك پروانه سالم و كامل را از بين مي برد.
افسرده و غمگين به خانه بازگشتم و سراسر بعدازظهر را در باغچه خانه مان نشستم. سرانجام هنگامي كه آفتاب در حال غروب بود، شهامتم را جمع كردم و همه چيز را به مادرم گفتم. دريافتم كه مادرم چگونه هراسان و غمگين شد، با اين همه او دوست داشت بفهماند كه اعتراف من بيش از تحمل هر مجازاتي به من ارزش مي بخشد.
مادرم با قاطعيت گفت:«تو بايد پيش اميل بروي و خودت همه چيز را به او بگويي. اين تنها كاري است كه مي تواني بكني و اگر اين كار را نكني نمي توانم تو را ببخشم. تو مي تواني از او بخواهي به جبران كاري كه كرده اي، خودش چيزي را از وسايل تو انتخاب كند و بايد خواهش كني تو را ببخشد.»
من پيش هر همكلاسي ديگري راحت تر بودم تا پيش اين پسر نمونه! پيشاپيش حس مي كردم كه مرا نخواهد فهميد و احتمالاً به هيچ وجه حرف هايم را باور نخواهد كرد. غروب شد و پس از آن نيز شب فرا رسيد بي آنكه در من توان رفتن باشد. مادرم مرا در دالان خانه پيدا كرد و آهسته گفت:«حالا او حتماً در خانه است. همين حالا برو پيشش!»
به سوي خانه اميل راه افتادم. از طبقه پاييني سراغ اميل را گرفتم. او آمد و بي درنگ تعريف كرد كه كسي پروانه او را خراب كرده است و او نمي داند كه آيا اين كار آدمي شرور است يا يك پرنده يا گربه. من از او خواهش كردم كه مرا به اتاقش ببرد و پروانه را نشانم دهد. با هم بالا رفتيم، او در اتاقش را گشود و شمعي روشن كرد. ديدم پروانه خرد شده داخل تور قرار دارد. متوجه شدم او روي پروانه كار كرده تا دوباره اجزاي از هم گسيخته اش را به هم متصل كند. بال شكسته پروانه با زحمت زياد جمع آوري و روي يك كاغذ خشك كن نمناك پهلوي هم چيده شده بود. با وجود اين، پروانه ترميم ناپذير به نظر مي رسيد و شاخك آن نيز پيدا نشده بود.
ديگر هر چه را كه انجام داده بودم گفتم و كوشيدم همه چيز را شرح دهم. اميل به جاي آنكه خشمگين شود و سرم داد بكشد، خيلي آهسته زير لب آهي كشيد و همان طور ساكت دزدكي نگاهي به من انداخت و بعد گفت: «خب، خب، پس اين كار تو بود!»
از او خواهش كردم همه اسباب بازي هايم را بردارد و اگر راضي نيست و هنوز مرا نبخشيده است، همه پروانه هايم را از من بپذيرد.
اما او گفت:«متشكرم، از پروانه نگه داشتن تو خبر دارم. از همين كاري كه امروز كردي هم مي شود فهميد، چطور پروانه جمع مي كني.»
در اين لحظه كم مانده بود، گلويش را بفشارم. هيچ كار نمي شد كرد، من يك رذل بودم و رذل هم باقي مي ماندم. اميل با سردي تمام گويي كه قاعده جهان چنين است با آن عدالت خوار دارنده اش پيش رويم ايستاده بود. او حتي يكبار هم مرا دشنام نداد، تنها نگاهي تحقيرآميز به من كرد. نخستين بار بود كه مي ديدم چگونه آدمي نمي تواند چيزي را كه تنها يك بار خراب كرده است، جبران كند.
به خانه بازگشتم، خوشحال شدم كه مادرم از من هيچ نپرسيد و تنها مرا بوسيد و به حال خودم گذاشت. بايد به رختخواب مي رفتم. ديگر دير وقت بود.
اما پنهاني جعبه قهوه اي رنگ بزرگم را از آشپزخانه به اتاق بردم و روي تخت خوابم گذاشتم. در تاريكي آن را گشودم، آن گاه پروانه ها را يكي يكي در آوردم و هر كدام را يكي از پس ديگري با انگشتانم چنان له كردم كه گويي از آغاز هم غباري بيش نبوده اند.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837