جمع آوري پروانه را از هشت يا نه سالگي آغاز كردم. ابتدا اين كار را بدون پشتكار خاصي، درست مثل يك بازي، مثل جمع كردن چيزهاي ديگر دنبال مي كردم. اما در دومين تابستان كه تقريباً ده ساله شده بودم، جمع كردن پروانه را جدي گرفتم و همين سبب شد كه مرا بارها و بارها از اين چنين عشق آتشيني برحذر دارند، چرا كه اين كار باعث مي شد من همه چيز را فراموش كنم و از كارهاي ديگر غافل شوم. هنگامي كه براي شكار پروانه مي رفتم، صداي ناقوس را كه آغاز ساعت درس و يا وقت ناهار را اعلام مي كرد، نمي شنيدم. هميشه در روزهاي تعطيل، از صبح تا شب تنها با تكه ناني در دست ميان گل ها پرسه مي زدم، بي آنكه حتي براي ناهار به خانه بازگردم. حتي هنوز هم گاه گداري، بويژه آن گاه كه پروانه اي زيبا را مي بينم، ته مايه اي از آن عشق مفرط را در درونم حس مي كنم. سپس براي لحظه اي، دوباره همان احساس خلسه آزمندانه و بيان ناپذير كه تنها كودكان قادر به فهم آن هستند، وجودم را فرا مي گيرد و به همراه اين احساس، درست مانند يك كودك، نخستين شكار پروانه ام را به ياد مي آورم و آن گاه ناگهان خاطرات لحظات و ساعت هاي شمارش ناپذير كودكي بر من هجوم مي آورد: بعد از ظهري سوزان در بيشه زارهاي خشكيده، خارزار معطر، ساعت هاي خنك بامدادي در باغ يا شامگاه در حاشيه اسرارآميز جنگلي كه من با تور پروانه گيري ام در كمينگاه به مانند جستجوگر گنج پنهان مي شدم و هر آن، در پي يافتن مناسب ترين لحظه غافلگير كردن پروانه اي، و در پي يافتن شانس بودم و.... هنگامي كه پروانه اي زيبا را مي ديدم، نيازي نبود نمونه اي كمياب باشد، بلكه كافي بود كه اين پروانه روي ساقه گلي بنشيند و بال هاي رنگارنگش هر از گاه در باد تكاني بخورد تا شوق شكار، نفس از من بگيرد. وقتي جلوتر و جلوتر مي خزيدم تا جايي كه بتوانم تمامي خال هاي رنگي براق، بال طلايي و شاخك هاي لطيف قهوه اي رنگ پروانه را ببينم، آن هيجان و لذت خاص، آن آميزه شادماني لطيف و پاك و حرص و آزي وحشيانه بر من مستولي مي شد، به گونه اي كه بعدها در زندگي به ندرت چنين احساسي را دوباره تجربه كردم. از آنجايي كه والدين من بي چيز بودند و نمي توانستند چيزهاي مثل قفس به من هديه كنند، ناچار شدم گنجينه خود را در جعبه مقوايي كهنه و پيش پاافتاده اي نگهداري كنم. با لايه هاي از چوب پنبه هاي بريده شده، كف جعبه و ديواره هاي آن را پوشاندم. سپس پروانه ها را با سنجاق به ديواره ها چسباندم و جعبه را كه در ميان ديوارهاي چروكيده كاغذي آن، گنجينه ام قرار داشت، با قلابي به ديوار آويزان كردم. نخستين روزها هنوز، با كمال ميل گنجينه خود را به همكلاسي هايم نشان مي دادم. اما آنان صاحب جعبه هاي چوبي با سرپوش هاي شيشه اي، جعبه هاي كرم ابريشم با ديواره هاي توري سبز رنگ و ديگر چيزهاي تجملي بودند كه من با آن وسايل ابتدايي و پيش پاافتاد ام، نمي توانستم مانند ايشان بر خود ببالم. از آن پس ديگر چندان ميلي به نشان دادن پروانه هايم به ديگران نداشتم و عادت كرده بودم كه حتي هيجان انگيزترين شكارهايم را پنهان كنم و چيزهايي را كه به چنگ مي آوردم، تنها به خواهرانم نشان دهم. يكبار پروانه آبي رنگي را شكار كرده و آن را به گنجينه ام افزودم، هنگام كه پروانه را خشك كردم، غرور مرا واداشت كه بخواهم دست كم آن ر به همسايه ام، پسر آموزگاري كه كمي بالاتر از خانه ما منزل داشت، نشان دهم. اين پسر تنها گناهش معصوميتش بود كه همين نزد بچه ها دو چندان عجيب و غيرعادي است. او كلكسيوني كوچك و جمع و جور داشت، اما به سبب ظرافت و دقتش در نگهداري آن، اين مجموعه به گنجينه اي واقعي بدل شده بود، گذشته از همه اينها او در هنري كمياب و دشوار چيره دست بود. او مي توانست بال هاي شكسته و آسيب ديده پروانه ها را دوباره به هم بچسباند. او از هر نظر پسر بچه اي نمونه بود، از اين رو من همواره درباره او احساس كينه اي آميخته با حسادت و ستايش داشتم.
|