بهمن همچنان در زابلستان ماند و رستم به او سواري و فنون جنگ و شكار آموخت. به راز و رمز مي و بزم و گلستان آشنايش كرد و از پسرش فرامرز نيز گرامتر داشت. چون چند سالي گذشت، رستم نامه اي به گشتاسپ نوشت و پس از آفرين بر شاه، از بي گناهي خود در مرگ اسفنديار و اينكه تا آخرين دم او را پند داده و از جنگ برحذر داشته سخنها راند و گفت كه بهمن را به هنرهاي شاهان آراسته ام و توشه اي از پند و خرد برايش اندوخته ام، پس اگر شاه پوزش مرا بپذيرد من نيز با همه گنج و خواسته خود، از دل و جان در خدمتت خواهم بود. چون نامه به گشتاسپ رسيد و پشوتن گواهي داد كه تهمتن با اندرز از اسفنديار خواسته تا دست از جنگ بردارد، گشتاسپ خشنود شد و پوزش او را پذيرفت و در پاسخ، نامه اي به رستم نوشت كه: «به دانش و پرهيز نمي توان از گزند زمانه رهيد. ز گردون گردان كه يارد گذشت خردمند گرد گذشته نه گشت تو آني كه بودي و زان بهتري بهند و بقنوچ بر مهتري
|