جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  31/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > شاهنامه

داستان مرگ زواره و آوردن تابوت رستم به زابلستان
گروه: شاهنامه

آگاهي زال و رودابه

زواره نيز در چاهي ديگر افتاد و ديگر سپاهيان هم، همه از ميان رفتند. و از ميان آنها يكي از سواران نجات پيدا كرد كه در دم روانه زابلستان شد. چون به شهر زابل رسيد فرياد كرد كه چه نشسته ايد رستم و زواره و تمام سپاهيان از ميان رفتند و فقط يك تن من باقي مانده ام. خبر به زال دادند، بر خاك نشست و روي خراشيد و نوحه آغاز كرد و مي گفت!
«چرا پيش از ايشان نمردم بزار
چرا ماندم اندر جهان يادگار
دريغا گوا شير دل رستما
فروزنده تخمه نيرما
ز جانم برانگيختي تيره گرد
كه ياراست با تو چنين كار كرد
كنون من اگر كوه هامون كنم
و گر آب جيحون پر از خون كنم
مر اين كينه را از كه خواهم كنون
كه بينم نيرزد جهاني بخون
كنون كان كمرگاه تو گشت چاك
چه گيتي بچشمم چه يك مشت خاك»
زال فرامرز پسر رستم را خواست و فرمان داد تا به كابلستان رفته كشتگان را به زابل آورده و شاه كابل را به سزا برساند. فرامرز با سپاه بسوي كابل حركت كرد چون به آن شهر رسيد، كسي از نامداران در شهر نمانده و همه گريخته بودند. فرامرز به شكارگاه رفت، دستور داد تا تختي آوردند، تن رستم را بيرون كشيدند، لباس از تنش كندند. با آب گرم سر و تن و ريشش را نرم نرم شستند، هر جا كه زخم خورده بود دوختند، گلاب و كافور بر تنش ريختند، در كنارش مشك و عنبر در آتش سوزانيدند و لباسي از ديبا بر تنش كفن كردند.

كفندوز بروي بباريد خون
شبانه زد آن ريش كافور گون
چون تن رستم را بر تخت نهادند، از دو تخت نيز بزرگتر بود. پس تابوتي از چوب ساج ساختند، همه درز چوب را با قير پر كردند. مشك و عنبر ريختند و از چاهي ديگر زواره را بيرون آوردند. دريدگي هاي تنش را دوختند، درود گران، ناروني بزرگ در جنگل پيدا كردند و از آن تخته كشيدند و از تخته ها عماري براي دو برادر ساختند. بعد پيلي آوردند و تن رخش را از چاه بيرون آورده و بر آن بار كردند، اسبي كه ديگر در جهان نه زاده و نه ديده شد. آن اسب را نيز به زابل آوردند. دو روز در آن كارها بودند.
از كابلستان تا زابلستان زن و مرد در كنار راه بر پاي ايستاده بودند، در زمين جاي پا نهادن نمانده بود. دو تابوت را بر روي دست دو روز و يك شب در راه آوردند تا به زابل رسيدند. در درون باغ رستم دخمه ساختند و دو تخت زرين در كنار هم نهادند، بر يكي رستم و بر ديگري زواره براي هميشه خفتند. هر كس كه بود مشك بر پاي جهان پهلوان ريخت، مردم نوحه ها خواندند و سخنشان اين بود:
«كنون شاد بادي بخرم بهشت
كه يزدانت از داد و مردي سرشت»
همه از دخمه بيرون شدند و در دخمه بستند و گشتند باز. بيرون دخمه گوري چون اسب بر پا كردند و رخش را نيز جلوي دخمه رستم در دخمه اي كردند. چه نيكو اسبي بود كه حتي يك لحظه هم سوار خود را ترك نكرد. با او زيست، با او جنگيد، با او پيروز شد و با او مرد.
فرامرز سوگ رستم را بر پا كرد و پس از آن لشكر بسوي كابل كشيدند. در خانه تهمتن را گشودند و سپاه و مردم را از گنج و درم بي نياز كردند.
به شاه كابل خبر دادند كه اكنون فرامرز با سپاهي فراوان در راه است. او نيز سپاه گرد آورد و به استقبال سپاه فرامرز رفت. چون دو لشكر صف كشيدند. فرامرز بدون هيچ سخن، هي بر اسب زد و بر قلب سپاه شاه كابل حمله برد و با همان حمله كار را بسامان رسانيد.
ز گرد سواران جهان تار شد
سپهدار كابل گرفتار شد
سپاه فرامرز دشمن را پي كردند، بسياري از ايشان را كشتند و بسياري را اسير كردند. سپاهيان كابل همه شان از مردم هند و سند بودند و عاقبت، آنكه سلامت مانده بود، گريخت و بسوي سند و هند رفت.
شاه كابل را زنده در صندوق كردند و بر پشت پيل نهادند و همراه لشكر به شكارگاهي آوردند كه در آن براي رستم و زواره چاه كنده بودند، همچنين از ديگر بت پرستان كه خويش شاه كابل بودند. چهل تن را به همراه آوردند. در كنار يكي از چاه ها به فرمان فرامرز، زرد پي پشت شاه كابل را كشيدند، چنانكه استخوانش پديدار شد و در همان چاه او را سرنگون آويختند تا به مرد. چهل بت پرست كه خويشان شاه كابل بودند، در آتش سوختند و از آنجا به سوي شغاد رفتند.
شغاد هنوز بر تيغ رستم آويخته بود. فرامرز دستور داد تا آتشي چون كوه افروختند و شغاد و چنار را با هم به آتش كشيدند. سپس خاك كابل را زير و زبر كردند و يكي از بزرگان زابل را امير كابل نمودند. يك سال در سيستان سوگ بود. همه مردم جامه هاي سياه و كبود در بر داشتند. تا آن داستان نيز در اين چرخ پير كهنه شد.

اما بشنو از داستان زال و رودابه

چنين گفت رودابه روزي بزال
كه از رنج و سوگ تهمتن بنال
از آن روز كه جهان هست شده هيچ كس از اين تيره تر روزي نديده. زال گفت:«ناليدن و غم خوردن داروي دردي نيست.» رودابه آشفته شد و سوگند خورد كه در غم رستم نه لحظه اي بخوابد و نه لقمه اي بخورد. گفت:«باشد كه زودتر بميرم و فرزندم را در آن جهان بازيابم.» يك هفته نه خورد و نه خوابيد. چشمش تاريكي گرفت و تنش ضعيف شد. هر سو كه مي رفت گروهي به دنبالش بودند تا زياني بر او نرسد.
سر هفته از او خرد دور شد
ز ديوانگي ماتمش سور شد
به هنگام خواب به آشپزخانه رفت، ماري را در آب ديد، دست برد و سرش را گرفت و كوشيد تا از آن مار غذا بپزد. خدمتكاران مار را از دستش بيرون آورده و به كاخ بردندش. برايش غذا آوردند، خورد تا سير شد. جاي خواب نرم برايش آوردند و خفت. چون بلند شد، هر گونه خوردني برايش بردند تا حالش به جا آمد. چون هوشش برگشت به زال گفت:«گفتار تو با خرد يكي بود، آري رستم رفت و ما از پس او خواهيم رفت.» سپس هر آنچه داشت به درويشان داد، با خداي جهان راز گفت:«كه اي برتر از نام و از جايگاه روان تهمتن بشوي از گناه، بدان گيتي اش جاي ده در بهشت- برش ده ز تخمي كه ايدر بكشت.»
چنين بود داستان خاندان رستم.
چو شد روزگار تهمتن بسر
بپيش آورم داستاني دگر
گشتاسپ چو عمرش بپايان رسيد پادشاهي به بهمن داد و در گذشت. و چون شاهي به اردشير دراز دست رسيد. بهمن سپاهي آراست و بكين اسفنديار روانه زابلستان شد.

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837