جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  07/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > گزارشات

گفت و گو با كرت و نه گات
گروه: گزارشات
نویسنده: ترجمه: شيلا ساسانى نيا

از كرت ونه گات، نويسنده آمريكايى كه چندى پيش درگذشت، پى درپى خواسته مى شد تا درباره هنر نويسندگى و اتفاقاتى كه از آنها تأثير پذيرفته بود توضيح دهد. در اين مصاحبه كه نشريه «Paris Review» سال ها پيش انجام داد، اين نويسنده اشاراتى جالب به تجربيات نويسندگى اش و دنياى رمان نويسى دارد كه جهان بينى او را براى خوانندگان آثارش بيش از پيش مشهود مى كند. با هم مى خوانيم:


شما از سربازان پيشكسوت جنگ جهانى دوم بوده ايد؟


بله و از همين روست كه مى خواهم به هنگام مرگ برايم يك تشييع جنازه نظامى ترتيب دهند شيپورچى ها، پرچمى روى تابوت و شليك نمادين جوخه آتش.
چرا؟


چون شيوه اى ايده آل براى دستيابى من به آن چيزى است كه همواره بيش از هر چيزى مى خواستم. چيزى كه مى توانستم داشته باشم اگر كه تنها شانس مى آوردم و در جنگ كشته مى شدم.


و حال اين چيز چيست؟


رضايت مطلق و بى قيد و شرط مردمم.


فكر مى كنيد در حال حاضر آن را داشته باشيد؟


بستگانم مى گويند خوشحالند از اين كه ثروتمند شده ام اما نوشته هايم را نمى فهمند.


وقتى به خط مقدم رسيديد چه اتفاقى افتاد.


از كارهايى تقليد كردم كه در فيلم هاى جنگى مختلف ديده بودم.


كسى را هم با تير زديد؟


به آن فكر كردم. يك زمان ماشه ام را پر كردم و آماده تيراندازى شدم.


تيرى هم شليك كرديد؟


نه اگر ديگران اين كار را مى كردند من هم شليك مى كردم اما همگى تصميم گرفتيم تيراندازى نكنيم. چون نمى توانستيم كسى را ببينيم.


آيا تمايل داريد از اسارتتان توسط آلمانى ها حرف بزنيد؟


با كمال ميل. ما داخل يكى از اين آب كندهايى بوديم كه به عمق سنگرهاى جنگ جهانى اول بود. همه جا پوشيده از برف بود. كسى گفت احتمالاً در لوكزامبورگ هستيم. غذا نداشتيم. آلمانى ها مى توانستند ما را ببينند چون با يك بلندگو با ما حرف مى زدند. به ما گفتند هيچ اميدى نداريم و از اين حرف ها. به ما گفتند جنگ را پشت سر گذاشته بوديم و شانس آورده بوديم چون حداقل زنده مانده بوديم. البته آنها خودشان چند روزى بعد به احتمال كشته يا اسير شدند.


آيا به آلمانى هم حرف مى زديد؟


از پدر و مادرم خيلى شنيده بودم. آنها به من آلمانى ياد ندادند چون آن موقع در آمريكا نسبت به هر چيزى از آلمان در جريان جنگ جهانى اول يك دافعه وجود داشت. چند كلمه اى را كه بلد بودم با آنهايى كه ما را به اسارت گرفته بودند تمرين كردم و آنها از من پرسيدند كه آيا اجدادم آلمانى بودند يا نه من به آنها گفتم بله آنها مى خواستند بدانند چرا بر ضد برادرانم مى جنگم.


و شما چه گفتيد؟


راستش سؤال آنها را مضحك و از سر نادانى مى دانستم. والدينم مرا آنچنان از ريشه از اجداد آلمانى ام بريده بودند كه براى من مهم نبود كسانى كه ما را به اسارت گرفته اند آلمانى هستند يا بوليويايى يا تبتى.


و شما بالاخره پايتان به درسدن رسيد.


اول به يك اردوگاه در جنوب درسدن. سربازان از افراد غيرنظامى و افسران جدا شدند. برابر مفاد معاهده ژنو سربازان بايد در مدت اقامتشان و براى تأمين هزينه هاى جارى خود كار مى كردند. بقيه بايد در زندان مى ماندند. من هم به عنوان يك سرباز به درسدن فرستاده شدم.


قبل از بمباران هاى هوايى و آتش سوزى شهر چه تصويرى از درسدن داشتيد.


نخستين شهر فانتزى كه مى ديدم. شهرى پر از مجسمه و باغ وحش مثل پاريس. ما در يك سلاخ خانه ساكن بوديم در يك طويله نو و تازه ساز براى خوك ها. آنها براى ما در طويله تشك هاى كاهى و نيمكت مى گذاشتند و ما هر روز صبح به عنوان يك كارگر قراردادى در يك كارخانه توليد شربت مالت كار مى كرديم. اين شربت هاى ويتامين براى زنان باردار بود. يكدفعه آژيرها به صدا درمى آمدند و متوجه مى شديم موشكباران در شهر ديگرى رخ داده است. هيچ وقت انتظار نداشتيم روى سر ما خراب شوند. در درسدن پناهگاه هاى كمى وجود داشتند و از تجهيزات جنگى خبرى نبود. بعد به يكباره يك روز آژيرها دوباره سوت كشيدند. سيزدهم فوريه ۱۹۴۵ بود و ما دو طبقه زيرزمين رفتيم و در يك سردخانه بزرگ پناه گرفتيم. آنجا سرد بود، لاشه ها از همه جا آويزان بودند. وقتى بالا آمديم شهر از بين رفته بود.

آن پائين خفه نشديد؟


نه چون جا بزرگ بود و تعدادمان زياد نبود. همه چيز خيلى سريع اتفاق افتاد. اول چند بمب مهيب و پشت سر هم و سپس بمب هاى آتش زاى پراكنده. همه شهر در آتش سوخت.


چه تجربيات تكان دهنده اى براى كسى كه به فكر نويسنده شدن بود! آيا تصميم گرفتيد بى درنگ پس از جنگ درباره آن بنويسيد.


وقتى شهر با خاك يكسان شد، اصلاً به نوشتن فكر نمى كردم. اين كه شهر به برمن يا هامبورگ شبيه شده بود يا نه واقعاً نمى دانستم. وقتى به آمريكا برگشتم تصميم گرفتم داستانم را بنويسم. بقيه دوستانم هم برگشته بودند و تجربيات تلخى را پشت سر گذاشته بودند. به دفتر روزنامه اينديانا پوليس رفتم تا ببينم چه مطالبى درباره درسدن دارند. مطلب كوتاهى به چشمم خورد با اين مضمون كه هواپيماهاى ما بر فراز شهر درسدن پرواز مى كردند و دو فروند آنها گم شده بودند. اين كم ترين اطلاعات موجود بود. بقيه چيزهاى بيشترى براى نوشتن داشتند. يادم مى آيد آن روزها به اندى رونى حسادت مى كردم چون خيلى زود داستانش را درباره جنگ به چاپ رساند. البته من مثل او درگير عمليات پرماجرا نشدم اما هر از گاهى وقتى به يك اروپايى مى رسيدم با هم درباره جنگ حرف مى زديم و به او مى گفتم كه من هم در درسدن بوده ام. او از شنيدن حرفم تعجب مى كرد و مى خواست چيزهاى بيشترى بداند. سپس كتابى درباره درسدن از ديويد آيزوينگ چاپ شد كه در آن نوشته بود اين جنگ بزرگ ترين نسل كشى در تاريخ اروپا بود. من با خودم گفتم «پس من هم چيزهايى ديده ام» سعى كردم داستانى از جنگ بنويسم چه جالب باشد و چه نباشد تا چيزى از دل جنگ بيرون بكشم.


آيا هنوز به آتش باران درسدن فكر مى كنيد؟


كتابى درباره آن نوشته ام: سلاخ خانه شماره ۵ اين كتاب هنوز در دست چاپ است و من هر از گاهى با آن سروكار خواهم داشت.


پس از تحصيل در «شورتريج» به دانشگاه كورنل رفتيد؟


تصور مى كنم.


پايان نامه شما چه بود؟


رمان گهواره گربه.


اما آن را سال ها قبل از ترك دانشگاه شيكاگو نوشته بوديد.


من دانشگاه شيكاگو را بدون نوشتن پايان نامه و البته بدون گرفتن مدرك ترك كردم. تمام پيشنهادهاى من براى پايان نامه ها رد شده بودند. پولى در بساط نداشتم و در نتيجه به عنوان مسئول روابط عمومى شركت جنرال الكتريك مشغول به كار شدم. بيست سال بعد نامه اى از مدير جديد دانشگاه شيكاگو دريافت كردم كه كارهايم را خوانده بود. او گفت براساس قوانين دانشگاه يك اثر منتشر شده كه از ارزش بالايى برخوردار باشد مى تواند بجاى پايان نامه ارائه شود و اين طورى موفق به گرفتن مدركم شدم.


درباره حضور زنان در كتاب هايتان كمى حرف بزنيد.


زنى نيست. عشقى نيست.


چرا؟


اين يك مشكل فنى است. بسيارى از چيزهايى كه به هنگام روايت يك داستان اتفاق مى افتند فنى هستند و ريشه در مشكلاتى دارند كه مى توانند يك اثر را جذاب يا غيرجذاب كنند. بيشتر داستان هاى پليسى يا كابويى با صحنه هاى كشتار تمام مى شوند. چون اين صحنه ها و يا كشته شدن افراد در اينگونه داستان ها يك روند قابل قبول و قابل اعتماد براى پايان بخشيدن به اينگونه داستان هاست. هيچ چيز مثل مرگ نمى تواند با مهارت يك داستان را تمام كند. هميشه سعى كرده ام از عشق هاى عميق و واقعى در داستان هايم فاصله بگيرم چون وقتى پاى آن به داستان باز شود تقريباً حرف زدن از چيزهاى ديگر ناممكن مى شود. خواننده ديگر دوست ندارند روى چيز ديگرى تمركز كند. آنها شيفته عشق مى شوند. اگر عاشق و معشوق به هم برسند اين پايان واقعى داستان خواهد بود حتى اگر همان موقع جنگ جهانى سوم در آستانه اتفاق افتادن باشد و آسمان از هواپيماهاى جنگنده تيره و تار شده باشد.

پس «عشق» را دور نگه مى داريد.


چيزهاى ديگرى دارم كه مى خواهم درباره آنها حرف بزنم.


وقتى از شما پرسيدم كداميك از اعضاى خانواده تان بيشترين تأثير را بر روى شما به عنوان نويسنده گذاشت از مادرتان ياد كرديد. انتظار داشتم بگوييد خواهرتان چون از او در رمان خود «Slapstick» خيلى گفته ايد.


در اين رمان گفته ام خواهرم كسى بوده كه اين رمان را براى او نوشته ام و هميشه هر فرد خلاقى اثرش را با داشتن يك مخاطب در ذهن خلق مى كند. اين راز وحدت هنرى است. هركسى به شرط آن كه در ابتدا تنها يك مخاطب در ذهن داشته باشد مى تواند به آن برسد. البته وقتى خواهرم درگذشت فهميدم كه او همان كسى بوده كه اين رمان را براى او نوشته ام.


آيا او هم عاشق ادبيات بود.


او خيلى خوب مى نوشت. خيلى كتاب نمى خواند. اما هنرى ديويد تورو هم تا سال هاى زيادى همينطور بود. پدرم هم همينطور بود. او هم زياد كتاب نمى خواند اما مى توانست يك مطلب واقعاً رؤيايى بنويسد. پدر و خواهرم نامه هاى خيلى زيبايى مى نوشتند. وقتى نثر آنها را با نثر خودم مقايسه مى كنم خجالت زده مى شوم. او (خواهرم) مى توانست مجسمه ساز قابلى هم بشود. يكبار حسابى او را به خاطر هدر دادن استعدادهايش دعوا كردم. او در جواب گفت استعداد داشتن به معناى آن نيست كه لازم باشد كارى با آن انجام شود. اين گفته براى من تكان دهنده بود. هميشه با خودم فكر مى كردم آدم ها بايد استعدادشان را در چنگ مى گرفتند و هركدام با سرعت تمام به راهى مى رفتند.


حالا چه فكر مى كنيد.


آنچه كه خواهرم گفت حالا به نظر يك جور دورانديشى ظريف و زنانه بود. من دو دختر دارم كه مثل خواهرم با استعدادند اما اگر قرار باشد متانت و آن روحيه شوخ و شاد خود را با قاپيدن استعدادهايشان و فرار كردن با آنها از دست بدهند در بدبختى خواهند افتاد. آنها يك عمر مرا در حال دويدن با استعدادى كه داشتم ديدند و فكر مى كنم به نظر آنها كارى ديوانه وار بود. اين بدترين استعاره ممكن است چون آنچه كه آنها در واقع و در عمل ديدند مردى بود كه يك عمر به صندلى و ميز تحريرش زنجير شده بود.


آيا فكر مى كنيد مى توان نويسندگى خلاق را آموزش داد.


بله همانطور كه مى توان گلف را آموزش داد. حرفه اى ها گاهى مى توانند اشتباهات و خطاهاى فاحش كارتان را بگيرند. من همين كار را براى دو سال در دانشگاه لووا انجام دادم. گيل گودوين، جان آيروينگ، جاناتان پنر و بروس دابلر همه شاگردان من در آنجا بودند. آنها از همان موقع نوشته هاى خيلى خوبى منتشر كردند با اين حال اين كار يعنى آموزش نويسندگى خلاق را در هاروارد خوب انجام ندادم. آن موقع در مقطعى بودم كه ازدواجم در حال فروپاشيدن بود و هر هفته از كمبريج تا نيويورك دائم در رفت و آمد بودم و همين خيلى خسته ام مى كرد. ديگر حالا تمايل چندانى به اينگونه آموزش ها ندارم. تنها مى دانم كه تئورى ها را بلدم.


پيش از اين بجز نويسندگى در كار تبليغات و روابط عمومى هم بوده ايد، آيا اين دردناك نبود؟ منظورم اين است كه فكر نمى كنيد استعدادتان داشت در آن مدت هدر مى رفت و فلج شده بوديد؟


نه ، چون حرفى كه زديد خيالبافى و شعر است: اين كه فكر كنيد كارهاى اين چنينى روح نويسنده را مى پوساند. در دانشگاه لووا من هميشه همين مسأله را براى دانشجوها شفاف مى كردم. با آنها درباره شغل هايى حرف مى زدم كه نويسندگان مى توانستند انجام دهند، و البته در صورت بيكار شدن و از گشنگى مردن يا در صورتى كه مى خواستند به اندازه كافى پول داشته باشند تا كتابى را چاپ كنند. از آنجايى كه ناشران براى رمان هاى اول نويسنده ها ديگر سرمايه گذارى نمى كنند، از آنجايى كه فاتحه مجله ها خوانده شده است، از آنجايى كه تلويزيون از نويسندگان آزاد و افتخارى ديگر كارى را نمى خرد و از آنجايى كه بنيادهاى بزرگ ادبى وام ها و بودجه هايشان را به پيرمردهايى مثل من اختصاص مى دهند، نويسندگان جوان بايد بى رودربايستى و خجالت از خودشان حمايت كنند وگرنه ما يعنى همه ما ادبيات معاصرمان را از دست خواهيم داد. اين جور كارهاى حاشيه اى تنها يك بلا سر نويسنده ها مى آورد و آن هدر دادن وقت باارزششان است.


اگر پدر و مادرتان همه پولشان را از دست نمى دادند و به اصطلاح ورشكسته نمى شدند بنظرتان چه كاره مى شديد؟


يك معمار در ايندياناپوليس. مثل پدر و پدر بزرگم. البته خيلى خوشحال هم مى بودم. هنوز هم آرزو مى كنم كه اى كاش اين اتفاق مى افتاد.


آخرين سؤال. اگر يكى از مسئولان بلندپايه صنعت نشر در آمريكا مى شديد چه كارى براى بهبود وضع وخيم كنونى در زمينه كتابخوانى انجام مى داديد.


ما كمبودى در زمينه نويسندگان بى نظير نداريم. آنچه كم داريم خوانندگان قابل اعتماد است.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837